eitaa logo
𑁍"ᶟ₁ᶟ"محبـــاטּ‌‌ مھـد؎؏ـج𑁍
1.8هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
15 فایل
•🌷﷽🌷• عـالم‌‌منتظـرِ‌امام‌‌‌زمانِ وامـام‌زمـان‌‹عج›منتظـرِ‌آدمـایی ڪه‌بلند‌شن‌وخـودشونوبسـازن(: سلام خوش آمدید!💞👋🏻 فعالیت هامون نذر فرج کپی حلال🌱 ارتباط با مدیر👇 @mohbanmahdy
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 🌷شهید حسن طهرانی مقدم دائم الوضو بود! موقع اذان خیلی‌ها می‌رفتند وضو بگیرند ولی حسن اذان و اقامه را می‌گفت و نمازش را شروع می‌کرد... می‌گفت:«زمین جای جمع کردن ثوابه... حیف زمین خدا نیست که آدم بدون وضو روش راه بره؟» 📚کتاب یادگاران ۲۵ ➥𝑴𝒐𝒉𝒆𝒃𝒃𝒂𝒏 _𝒎𝒂𝒉𝒅𝒊✿
✳️ باید وارد قلب و دل مردم جامعه بشیم! 🔻«اخلاق» تو جامعه حرف اول رو می‌زنه. اگه ما روی اخلاقیات خوب کار کنیم، جامعهٔ ایدئالی داریم. اگه اخلاق افراد جامعه، اسلامی و درست باشه، کشور مدینهٔ فاضله میشه. ما باید وارد قلب و دل مردم جامعه بشیم تا مملکت در مسیر الهی قرار بگیره. من سعی می‌کنم با نیروهام اینطوری باشم و تنها چیزی هم که تو زندگی خیلی خوشحالم می‌کنه اینه که یه آدمی که راه اشتباه می‌رفته، بیارم تو مسیر اصلی و الهی. امام فرمودند: «جبهه، دانشگاه آدم‌سازیه.» اگه ما پیرو خط امامیم، باید عامل به فرمایش‌های امام باشیم. 📚 از کتاب | خاطرات همسر 📖 صفحات ۱۱۷ و ۱۱۸ ✍️ بهناز ضرابی زاده ❤️ 🌷تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان عج شادی روح مطهر شهدا ذکر۱۰۰صلوات🌷 🆔https://eitaa.com/Moheban_mahdi_114
✳️ همت بر جان‌ها حکومت می‌کند 🔻 هر وقت به ذهن من می‌آید، دلم مملو از غصه می‌شود. او فرمانده لشکر پایتخت بود. اما در خیبر آن‌قدر رزمندگان لشکرش شهید و مجروح شدند که به گردان رسید. گردان را از طلائیه به جزیره مجنون جنوبی منتقل کرد و تبدیل به دسته شد. والله تبدیل به دسته شد یعنی قریب به ۴۰ نفر. همت با دسته ماند. او درباره نحوه شهادت شهید همت می‌گوید: در ترک موتور -نه در بنز ضدگلوله و در فضای ویژه- همت در ترک موتور ناشناس در ضلع وسطی جزیره مجنون شهید شد و بیش از دو ساعت کسی نمی‌دانست آنکه افتاده همت است. برادرها طاقت این است…امتحان این است… و این‌گونه است که او امروز بر جان‌ها حکومت می‌کند. 📌 بخشی از سخنرانی سردار ❤️ ۱۷ اسفند سالروز شهادت سردار محمد ابراهیم همت🌷 ➥✨🆔https://eitaa.com/Moheban_mahdi_114 ❤️ امـــــامـ زمـــانـــے شـــو👆
✳️ درد مردم و درد دین آدم را می‌کُشد 🔻 - امان از این ترکش‌ها؛ چه دردها که به جان حاجی نمی‌انداختند! مدام دردش را می‌خورد. یادم هست بعضی وقت‌ها قرآن که می‌خواست بخواند، گردن‌بند طبی می‌بست. دائم بدنش را به هم فشار می‌داد تا شاید دردش کم شود. می‌خواستیم تنش را ماساژ بدهیم، نمی‌گذاشت. می‌گفت: «این درد مال من است. عادت می‌کنم.» می‌گفتم: «خوب، حاجی چرا این را همیشه نمی‌بندی به گردنت؟ دردت را کمتر می‌کندها!» می‌گفت: «من ببندم نیرو چه می‌گوید؟ نمی‌گوید حاج قاسم چه‌اش شده؟» 🔸 ناراحتی‌ام را که دید، خندید و گفت: «این دردها یادگاری رفقای شهیدم است. این‌ها نباشد یادم می‌رود کی هستم. با این دردها یاد شهدا می‌افتم؛ یاد حسین یوسف الهی؛ یاد احمد کاظمی. اون‌ها نمی‌دادند بدنشان را کسی ماساژ بدهد.» بعد مکثی کرد و گفت: «این درد خیلی مهم نیست؛ درد مردم و درد دین آدم را می‌کُشد.» 🎙 راوی: حجت الاسلام محمد کاظمی کیاسری 📚 از کتاب «سرباز قاسم سلیمانی» 📖 صفحات ۴۹۳ و ۴۹۴ ✍️ ❤️ ✨➥🆔https://eitaa.com/Moheban_mahdi_114 ❤️ امـــــامـ زمـــانـــے شـــو👆
✳️ این کار برای حاج قاسم مثل نماز واجب بود! 🔻 حجت الاسلام اصغر عسگری امام جمعۀ رفسنجان که در سوریه با حاج قاسم سلیمانی همراه بوده است می‌گوید: پدر حاج قاسم بیش از ۸۰ سال سن داشت و حتی برای نشستن روی زمین هم با مشکل مواجه بود. حاجی دست ایشان را می‌گرفت و چند بالش در اطراف بستر قرار می‌داد تا مبادا سر و صورت ایشان به جایی بخورد. سردار وقتی در مناطق عملیاتی سوریه یا دیگر کشورها حضور داشت، به‌علت مسائل امنیتی می‌بایست روزانه سیم‌کارت تلفن همراهش را عوض می‌کرد. با وجود این و به‌رغم همۀ سختی‌ها حاجی هر روز با پدر و مادرش تماس تلفنی می‌گرفت و جویای احوال آن‌ها می‌شد. سردار همان‌طور که مقید به برپا کردن نماز واجب بود، به تماس تلفنی روزانه با پدر و مادر و عرض ادب و احترام به آن‌ها هم پابند بود و امکان نداشت روزی سپری شود و حاج قاسم با آن‌ها تماس نگیرد. 📚 از کتاب «سرباز قاسم سلیمانی» ❤️ .✨➥🆔https://eitaa.com/Moheban_mahdi_114 ❤️ امـــــامـ زمـــانـــے شـــو👆
✳️ فرمانده بود، ولی... 🔻 فرمانده بود، ولی هیچ‌کس ندید جلوی تویوتا بنشیند. یک تکه ابر داشت. عقب تویوتا انداخته بودش. هر کجا می‌خواست برود، اگر خودش رانندگی نمی‌کرد، می‌دوید روی ابرش چهارزانو می‌نشست. کسی هم اصرار نمی‌کرد که جلو بنشیند، چون می‌دانست فایده ندارد. 🌷 ، فرمانده عملیات سپاه غرب کشور 📚 از کتاب | خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا 📖 ص ۱۱۱ ✍️ زینب عرفانیان ❤️ 🌷اللَّهمَّ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ وآل مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌷 ✨➥🆔https://eitaa.com/Moheban_mahdi_114 ❤️ امـــــامـ زمـــانـــے شـــو👆
✳️ آدرسِ شهادت 🔻 قلّه است و قلّه بدون دامنه معنا ندارد. هر قلّه‌ای یک دامنه‌ای دارد؛ بسیاری از ماها آرزوی رسیدن به آن قلّه را داریم؛ [خب،] باید از دامنه عبور کنیم، بایستی مسیر را در دامنهٔ آن قلّه پیدا کنیم و از آن مسیر برویم تا به قله برسیم؛ و الا رسیدن به قلّه بدون عبور از دامنه ممکن نیست. ⁉️ این دامنه و این مسیر چیست؟ اخلاص است، ایثار است، صدق است، معنویت است، مجاهدت است، گذشت است، توجه به خدا است، کار برای مردم است، تلاش برای عدالت است، تلاش برای استقرار حاکمیت دین است؛ این‌هاست که مسیر را معیّن می‌کند و اگر شما از این مسیر رفتید، ممکن است به قله برسید. 💬 بیانات در دیدار دست‌اندرکاران کنگرهٔ شهدای زنجان| ۱۴۰۰/۷/۲۴ 📚 برگرفته از کتاب 📖 ص ۸۴ #️⃣ ❤️ ❤️ تعجیل درفرج آقا صاحب زمان( عج) هدیه به روح مطهر شهدا ذکر۱۰۰ صلوات🌷 .🌷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّل فـَرَجَهم🌷 ╲\╭┓ ╭ 🌺 @Moheban_mahdi_114 ┗╯\╲ ❤️ امـــــامـ زمـــانـــے شـــو👆
✳️ درست نبود لباسم را مرتب کنم! 🔻 بعد از نماز می‌خواستم حسین آقا را ببینم و دربارهٔ موقعیت منطقه و یک سری مسائل مربوط به اطلاعات و عملیات با هم صحبت کنیم. دنبالش فرستادم و داخل ستاد لشکر منتظرش ماندم. او در حالی که اورکتش را روی شانه‌هایش انداخته بود وارد شد. معلوم بود که از نماز می‌آید و فرصت اینکه سر و وضعش را مرتب کند پیدا نکرده. در حالی که به او لبخند زدم، نگاه معنی‌داری به او انداختم. سریع از نگاهم همه چیز را فهمید و قبل از اینکه حرفی بزنم، گفت: وقتی در همین وضعیت مقابل خدای خودم ایستادم و نماز خواندم، درست نبود در مقابل بندهٔ او به سر و وضعم برسم! 📚 از کتاب ؛ خاطراتی از 👤 راوی: سردار شهید حاج ❤️ 🌷الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فرَجَهُمْ🌷 ╲\╭┓ ╭ 🌺 @Moheban_mahdi_114 ┗╯\╲ ❤️ امـــــامـ زمـــانـــے شـــو👆
✳️ با پای برهنه در بین سربازان! 🔻 از ساختمان عملیات که بیرون آمدیم، راننده منتظر بود، اما عباس به او گفت ما پیاده می‌آییم؛ شما بقیه بچه‌ها را برسانید. دنبالش راه افتادم. جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزاداری شنیده می‌شد. عباس گفت برویم به دسته‌ی عزاداری برسیم. به خودم آمدم و دیدم عباس کنارم نیست. پشت سر من نشسته بود روی زمین. داشت بند پوتین‌هایش را گره می‌زد و بعد آن را آویزان گردنش کرد. عباس وسط جمعیت رفت و شروع کرد به نوحه‌خواندن و سینه‌زدن. جمعیت هم سینه‌زنان و زنجیرزنان راه افتاد به سمت مسجد پایگاه. تا آن روز فرمانده پایگاهی را ندیده بودم که این‌طور عزاداری کند. پای برهنه بین سربازان و پرسنل؛ بدون این‌که کسی او را بشناسد. 👤 راوی: یکی از نزدیکان سرلشکر خلبان 📚 برگرفته از کتاب «شور حسینی چه‌ها می‌کند» 📖 صص ۸۵-۸۴ ❤️ .🌷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّل فـَرَجَهم🌷 .♥°•|اللّٰهُم‌َعَجِل‌لوَلیِڪَ الفَࢪَج‌|•°♥ ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓   @Moheban_Mahdii313 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
❤️ 🌷شهـــید عباس دانشگر: 🌱ما باید با لبخندهایمان و اخلاق خوبمان جوانها را جذب کنیم. ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓   @Moheban_Mahdii313 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
✳️ وصلهٔ نفس! 🔻 تراشهٔ کبریت را در جاظرفی انداخت و به طرف در رفت. از پشت چشمی نگاه کرد. «عباس است!» در را باز کرد. - چه عجب از این طرف‌ها؟! - برای مأموریتی آمدم به پایگاه. گفتم سری به تو بزنم. نگاهی به لباس پرواز او انداخت. - لباس را در بیاور. عباس بلند شد تا لباسش را درآورد. روح‌الدین نگاهی به او انداخت؛ وصله‌ای بر سر زانو! - هنوز همان اخلاق دانشجویی را داری؟ بابا دیگر برای خودت کسی هستی. عباس بابایی خم شد و وصلهٔ سر زانویش را نوازش کرد. - می‌دانی رفیق، این وصله را به نفسم زدم تا زیاد بلندپروازی نکند. 📚 از کتاب | زندگینامهٔ داستانی 📖 صفحات ۳۰ و ۳۱ ✍️ ❤️ .🌷الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ🌷 ‌‌ .🖤•|اللّٰهُم‌َعَجِل‌لوَلیِڪَ الفَࢪَج‌|•🖤 ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓   @Moheban_Mahdii313 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
❤️ یه بار اومد پیشم گفت: مجید جایی رو سراغ نداری روزای تعطیل بایستم کار کنم ؟ گفتم اتفاقا این قنادی که کار میکنم نیرو میخواد . نپرسید حقوقش چقده،بیمه میکنه یا نه یا حتی ساعت کاریش به چه شکله؛ اولین سوالش این بود :سرِ ظهر میزاره برم نماز اول وقت بخونم؟ شهید محسن حججی
✳️ این پول مال من نیست! 🔻 یک نوبت که از جبهه آمده بود و رفتیم دیدنش، گوشهٔ اتاق یک عالمه اسکناس نخ‌پیچ‌شده دیدیم. از ابرام پرسیدیم: «اینا چیه ابرام؟» کمی از جواب‌دادن طفره رفت. وقتی اصرار کردیم، گفت: «درسته من معلم ورزش شدم، اما هیچ‌وقت نرفتم مدرسه که بخوام حقوق بگیرم. هر وقتم برمی‌گردم می‌بینم از طرف آموزش‌وپرورش چند ماه حقوق برام ریختن. این پول مال من نیست. من کار نکردم که بخوام پول بگیرم.» بعد که آمارش رو درآوردیم، متوجه شدیم می‌رود پول‌ها را داخل خانه‌های افراد محتاج می‌اندازد. 📚 برگرفته از کتاب (ج۲) | خاطراتی از 📖 ص ۱۳۱ ❤️ 🌷الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ🌷 ‌‌ .❤️•|اللّٰهُم‌َعَجِل‌لوَلیِڪَ الفَࢪَج‌|•❤️ ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓   @Moheban_Mahdii313 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
✳️ همهٔ مسیر را دویده بود! 🔻 روزی با [شهید] عباس بابایی سوار موتورسیکلت بودیم. تا مقصد، چند کیلومتری مانده بود. ناگهان عباس گفت: «دایی، نگه دار!» متوجه پیرمردی شدم که پیاده در مسیر می‌رفت. عباس پیاده شد و از پیرمرد خواست که پشت سر من، سوار موتور شود. پس از سوار شدن پیرمرد، بابایی گفت: دایی جان، شما ایشان را برسانید. خودم بقیهٔ راه را پیاده می‌آیم. پیرمرد را به مقصد رساندم. خواستم برگردم تا عباس را سوار کنم، ولی هنوز چند متری نرفته بودم که دیدم عباس دوان‌دوان رسید. برای آنکه من به زحمت نیفتم و برنگردم، همهٔ مسیر را دویده بود. 📚 از کتاب ؛ سیری در سیرهٔ فرماندهان دفاع مقدس 📖 ص ۲۲۶ 🌷هفته_دفاع_مقدس ❤️ 🌷الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ🌷 ‌‌ .❤️•|اللّٰهُم‌َعَجِل‌لوَلیِڪَ الفَࢪَج‌|•❤️ ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓   @Moheban_Mahdii313 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
✳️ من یک بسیجی‌ام! 🔻 از تیری که به کتفش خورده بود، درد جانکاهی برایش مانده بود. یک روز که داشت از انبارهای لشکر بازدید می‌کرد، چند جوان بسیجی را دید که با «حاج امرالله»، مسئول انبار، داشتند بار یک کامیون را خالی می‌کردند. وقتی حاج امرالله، مهدی را می‌بیند که کناری ایستاده، خطاب به او می‌گوید: آهای جوان، چرا ایستاده‌ای و ما را تماشا می‌کنی؟ تا حالا ندیده‌ای بار خالی کنند؟ یادت باشد آمده‌ای جبهه که بار خالی کنی. مهدی گفته بود: بله؛ چشم. بعد گونی‌های سنگین را روی آن کتف دردخیز انداخت و کمک کرد. بعد از چند ساعتی که حاج امرالله را متوجه می‌کنند که این جوان کسی جز فرمانده لشکر نیست، به عذرخواهی جلویش می‌ایستد. مهدی باکری فقط می‌گوید: حاج امرالله، من یک بسیجی‌ام. 📚 از کتاب ؛ سیری در سیرهٔ فرماندهان دفاع مقدس 📖 ص ۲۹۹ ❤️ 🔅تعجیل در فرج آقا امام زمان عج هدیه ب روح مطهر شهدا ذکر ۱۰۰ صلوات ❤️ 🌷الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ🌷 ‌‌ .❤️•|اللّٰهُم‌َعَجِل‌لوَلیِڪَ الفَࢪَج‌|•❤️ ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓   @Moheban_Mahdii313 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
✳️ سیلی حاج احمد زیر گوش نمایندهٔ بنی‌صدر! 🔻 مجتبی عسکری مشاهده‌ای از حضور نمایندهٔ بنی‌صدر دارد که آن را بازگو می‌کند: ما داخل سپاه در اتاق خودمان نشسته بودیم که یک دفعه من دیدم نمایندهٔ بنی‌صدر به طرف اتاق احمد رفت. همان موقع به بچه‌ها گفتم: «الانه که این کتکه رو بخوره و بیاد بیرون!» همان هم شد! هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که دیدم او با شتاب از اتاق احمد به بیرون پرت شد؛ طوری که سرش به شیشهٔ روبه‌روی اتاق خورد و شیشه شکست. بعد هم با سرعت از سپاه خارج شد. 🔸 هاشم فراهانی دلیل نحوهٔ خروج آن‌چنانی نمایندهٔ بنی‌صدر را از اتاق متوسلیان از زبان خود او بیان می‌کند: برادر احمد برای من تعریف کرد؛ وقتی نمایندهٔ بنی‌صدر وارد اتاق شد گفت من باید محل اسکان و خواب آقای بنی‌صدر را ببینم که در خور ایشان باشد. او گفت در ضمن شما باید یک تشک فنری برای خواب ایشان و هم‌چنین توالت فرنگی تدارک ببینید.» این را که گفت، بلند شدم، زدم زیر گوشش و گفتم: «جمع کن برو دنبال کارت!» و از اتاق بیرونش کردم. خوب یادم هست زمانی که زمزمهٔ ورود بنی‌صدر به مریوان شد، از زبان برادر احمد شنیدم که گفت اگر بنی‌صدر پایش را در مریوان بگذارد، من او را دستگیر و محاکمه خواهم کرد. 📚 از کتاب | روایت حیات جهادی 📖 صفحات ۲۵۶ و ۲۵۷ ✍️ علی اکبری مزدآبادی ❤️ 🌷الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ🌷 ‌‌ .❤️•|اللّٰهُم‌َعَجِل‌لوَلیِڪَ الفَࢪَج‌|•❤️ https://eitaa.com/joinchat/1593508070C99e491cf07
✳️ عادت خوب اصغرآقا 🔻 پاکت را از جیب پیرهنم بیرون آوردم و باز کردم. محمود نوشته بود: اکنون که می‌خواهی این نامه را بخوانی من در اتوبوس عازم جبهه‌های حق علیه باطل هستم... ابراهیم عزیزم، ما یک دوست و معلم مهربان مشترک به نام اصغر منافی‌زاده داریم. اصغرآقا به گردن همهٔ ما حق دارد و شاید تو بعداً متوجه بشوی که او انسان بزرگی است. اصغرآقا یک عادت خوب دارد و آن رسیدگی به چند خانوادهٔ فقیر آبرودار است. یک شب که سر خیابان اصلی پاسداری می‌دادیم، زن جوانی با بچهٔ کوچکش در تاریکی شب سراغ اصغرآقا را گرفت. من او را پیش اصغرآقا بردم. زن از شرایط بد زندگی‌اش گفت و اصغرآقا همین‌طور که سرش پایین بود، به حرف‌های او گوش می‌داد. یکی‌دو روز بعد با موتورش به در خانهٔ زن رفتیم و به او کمک کردیم. بعداً فهمیدم که او به خانواده‌های نیازمند کمک می‌کند. این‌بار که به جبهه رفت، به من گفت که با موتورش یکی‌دو بسته را که توی اتاق بسیج بود به خانواده‌ها برسانم و سپرد تا زنش موتورش را به من بدهد. ابراهیم جان، لطفاً تو امشب یک بستهٔ کمکی را از اتاق بسیج تحویل بگیر و به خانواده‌هایی که اسمشان را در همین پاکت گذاشته‌ام بده. 📚 از کتاب | روایتی از زندگی کشتی‌گیر شهید اصغر منافی‌زاده 📖 صفحات ۹۶ و ۹۷ ❤️ 🌷الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ🌷 ‌‌ .❤️•|اللّٰهُم‌َعَجِل‌لوَلیِڪَ الفَࢪَج‌|•❤️ https://eitaa.com/joinchat/1593508070C99e491cf07
✳️ جنگ و دفاع از ناموس و وطن براش همه چیز شده بود 🔻 یادمه یه وقتایی از دروازه غار و شوش بچه‌هایی میومدن آزاد تمرین کنن. دلش نمیومد بهشون ایرادای فنی رو نگه. خیلی راحت هر چی رو بلد بود یادشون می‌داد. حالا ممکن بود اون طرف، رقیبِ شاگرد خودش باشه. شماها باید بعد مصاحبه با من سراغ «محمد بنا» هم برین؛ اینا با همدیگه هم‌دوره بودن. اون خیلی بهتر می‌تونه اخلاقای «شهید منافی‌زاده» رو تو میدون رقابت بگه. مثلاً برای یه کشتی‌گیر کم نیست که جواز حضور تو مسابقهٔ جهانی رو بگیره. -مسابقه جهانی؟ آره باباجون. مسابقهٔ جهانی. حالا شاید به عقل الان ما این‌جور بیاد که مگه میشه کسی مسابقهٔ جهانی رو ول کنه و نره؟! -بله حاج آقا، دقیقاً همین سؤال الان تو ذهن من اومد. آره بابا اصغر آقا مسابقه داشت؛ اما اون موقع می‌گفتن برای اینکه بره جبهه، مسابقه رو از قصد باخته. تازه بهش پیشنهاد ریاست فدراسیون رو هم می‌دن، قبول نمی‌کنه. جنگ و دفاع از ناموس و وطن براش همه چیز شده بود. 📚 از کتاب | روایتی از زندگی کشتی‌گیر شهید اصغر منافی‌زاده 📖 ص ۱۲۳ ❤️ 🌷الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ🌷 ‌‌ .❤️•|اللّٰهُم‌َعَجِل‌لوَلیِڪَ الفَࢪَج‌|•❤️ https://eitaa.com/joinchat/1593508070C99e491cf07
✳️ حواستان به خانوادهٔ شهید باشد! 🔻 یک روز رفتیم منزل مادرش. برف سنگینی باریده بود. زمستان‌ها زنجان همیشه پربرف است. دیدم احمد هی بلند می‌شود و از پنجره توی کوچه را نگاه می‌کند و دست به هم می‌مالد. رفتم کنارش و گفتم: «احمد جان چرا این‌قدر بی‌قراری؟ چیزی شده؟» گفت: «آنجا را نگاه کن. زنِ شهید چادر به کمر بسته و روی پشت‌بام دارد برف پارو می‌کند. اگر قرار باشد این‌ها مردهاشان را بفرستند جبهه، شهید بدهند، بعد برف پشت‌بامشان را هم خودشان پارو کنند که ما باید سرمان را بگذاریم زمین و بمیریم!» 🔸 رفت درِ خانهٔ همسایه و پشت‌بام را پارو کرد. خانه که آمد، برادرانش حسین و عباس را که نوجوان بودند صدا زد و به آن‌ها پرخاش کرد که چرا حواسشان به اطرافشان نیست. باید حواسشان به خانوادهٔ شهید باشد. 📚 از کتاب | خاطرات فخرالسادات موسوی همسر سردار 📖 صفحات ۱۰۰ و ۱۰۱ ❤️ پ.ن: عکس تزیینی است. 🌷الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ🌷 ‌‌ .❤️•|اللّٰهُم‌َعَجِل‌لوَلیِڪَ الفَࢪَج‌|•❤️ https://eitaa.com/joinchat/1593508070C99e491cf07
✳️ احترام ویژۀ حاج قاسم به پدر و مادر 🔻 از راه که می‌رسید، پدر را می‌برد حمام. خودش لباس‌های پدر را می‌شست. می‌نشست کنار بابا، دست‌های چروکیده‌اش را نوازش می‌کرد و می‌بوسید. جوراب‌های پدر را می‌آورد و موقع پوشاندن، لب‌هایش را می‌گذاشت کف پای پدر. 🔸 مادر هم که در بیمارستان بستری بود، از سوریه که آمد بی‌معطلی خودش را رساند بیمارستان. همین که آمد توی اتاق، از همه خواست بیرون بروند؛ حتی برادر و خواهرها. وقتی با مادر تنها شد، پتو را کنار زد. دستش را می‌کشید روی پاهای خستۀ مادر. حالا که صورتش را گذاشته بود کف پای مادر، اشک‌های چشمش پای مادر را شست‌وشو می‌داد. 🔺 کسی از حاج‌قاسم توصیه‌ای خواسته بود. چند بندی برایش نوشت که یکی‌اش احترام به پدر و مادر بود: «به خودت عادت بده بدون شرم، دست پدر و مادرت را ببوسی. هم آن‌ها را شاد می‌کنی، هم اثر وضعی بر خودت دارد.» 📚 از کتاب | گذری بر زندگی و رزم شهید حاج‌قاسم سلیمانی #️⃣ ❤️ 🌷الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ🌷 ‌‌ .❤️•|اللّٰهُم‌َعَجِل‌لوَلیِڪَ الفَࢪَج‌|•❤️ https://eitaa.com/joinchat/1593508070C99e491cf07