❤️
#موضوع_روز : فقط «عاشق»ها میتوانند زمان را بو بکشند مثل یعقوب !
✍️ آمد یکراست نشست کنارم.
پزشکی است که جهادی میآید و کار میکند کنار ما. از کلمهی «کار» برای چنین جایی، چنین هدفی، چنین مسیری، بیزارم...
بهتر است بگویم؛ «زندگی میکند کنار ما»
آخر برای رفتن به سمت امام، حرکت با بدن لازم نیست! اول قلب باید حرکت کند. و قلبی که حرکت کرد بدن را به استخدام خود درمیآورد. آنوقت دیگر اسم آن کار، کار نیست... عشق است! زندگی است! تنفس است! خودِ «رسیدن» است...
• نشست کنارم و از کیفش یک بسته آورد بیرون و گذاشت روی میز!
گفت : این یک هدیه است که من آوردهام...
گفتم : چی؟ برای چی؟ برای کی؟
گفت : برای شما نیست. دیروز در جلسه فهمیدم در بخش فنآوری اطلاعات نیاز به فلان ابزار دارید و ممکن است کار معطل شود. ما این چند تکه طلا را داشتیم که تمام دارایی ماست. احتمال میدهم بتوان این مبلغ را با آن پوشش داد.
• نگاهش کردم و هیچ نگفتم!
نمیدانم در نگاه من چه دید که گفت: این هدیه برای شما نیست که!
برای پیشبرد اهدافی است که چون بر آن اشراف دارم میدانم ما را آمادهی یک پرش بزرگ در جنگ نرم میکند.
باز هیچ نگفتم و نگاهش کردم!
باز نمیدانم در نگاهم چه دید که گفت : نگران نباشید برای پول پیش خانه هم اگر صاحبخانه اضافه کرد، خدا بزرگ است، همان خدایی که مرا وسیلهی تامین این ابزار کرد بقیهی کار را هم بلد است. الآن کار لنگ است و من قادرم سنگی از سر راه بردارم، یک هفته دیگر که گره را دادند دیگری باز کند، حسرتش میماند برای من.
و من باز هیچ نگفتم و او ... بلند شد و رفت تا نکند تشکری از زبان من خارج شود.
✘ او رفت از اتاق بیرون و من با خودم فکر کردم، «عشق چه میکند با آدم»!
آدم را جلوتر از زمان حرکت میدهد، جوری که میتوانی قبل از آنکه نیازی سَر باز کند، آنرا بفهمی و چارهاش کنی.
جایی که فقط میخواهی سنگها را برداری و برایت مهم نیست چه سنگی و کجا ... زور میزنی که سنگهای بزرگتر که راه توحید را به جهان بزرگتری باز میکند، به دستان تو برداشته شود.
{ هر چه این عشق عمیقتر، سهم تو از درد بالاتر!
و هرچه سهم تو از درد بالاتر، برداشتن موانع و خرسنگها بدست تو بیشتر! }
• با خودم گفتم : «زمانشناسی» کار هر کسی نیست. فقط «عاشق»ها میتوانند زمان را بو بکشند مثل یعقوب... و آنوقت اولویتها را در زمان، درست تشخیص بدهند. تصمیمهایی درست متناسب با همان زمان بگیرند بگونهای که با یک حرکت درست مسیر را بسمت یک جهان بزرگتر باز کنند.
• فقط عاشقها میتوانند همه چیزشان را بدهند تا تو را به چنگ آورند!
خدا «عاقبت به عشق»مان کند که تنها «عاقبت بخیریِ مطلوب خداست»❤️
❤️
#گپ_روز
#موضوع_روز : « ما امام فروش شدهایم و خبر نداریم. »
✍️ جلسهی مدیران بود!
مدیران که میگویم یعنی آنهایی که از همه بیشتر کار میکنند،
از همه کمتر میخوابند،
و از همه بیشتر به رفع نیازهای بقیه فکر میکنند.
از همه بیشتر در دفتر هستند.
از همه بیشتر دغدغهی گسترش و پیشرفت کار را دارند.
سن و سال هم ندارد.
در بعضی بخشها کمسن و سالترین فرد، مدیر شده و بقیه هم با عشق، درکنارش کار میکنند و فرمان میبرند.
• موضوع جلسه را از ابتدا نگفتم!
فقط یک سوال مطرح کردم : بهترین نیرو در واحد شما کیست و چرا ؟
هرکدام از بچهها یکی از نیروهایشان را معرفی کردند و چند ویژگی بارز او را گفتند. و آقای فراهانی یکی یکی تمام این ویژگیها را روی تخته نوشتند.
✘ تمام که شد، دیدیم یکی از این ویژگیها در اغلبِ بچههای ممتاز، مشترک بود:
«فکر کردن به دغدغهی اول مجموعه و بکارگیری تمام تلاش برای رفع آن»
یعنی چیزی که او فکر میکند و برایش تمام خودش را آورده وسط، با چیزی که مدیرش برای آن میدود یکیِ یکیِ یکیست.
تازه یکی از بچهها گفت: فلان نیرویِ من همیشه زودتر از من نیازهای مرا تشخیص میدهد، و عموماً وقتی به او چیزی را میگویم، میبینم نصف راه را هم رفته است.
گفتم : مثلِ خودِ تو !
خودت هم همینطوری هستی آخر!
هر بار به نیازی میرسیم برایش فکر کرده بودی و یا بخشی از راه را هم رفته بودی. و این یعنی شما دو نفر در درک زمان، و تشخیص اولویتها به فهم تراز و مشترک رسیدهاید و این «حرکت دستهجمعی» یک امتیاز مهم در یک تشکیلات است که باعث میشود افراد دچار «زمانشناسی متفاوت»، درک متفاوت و درنتیجه سوء تفاهم نشوند و تشکیلات چابک به سمت مقصدش حرکت کند و از حملات عجیب و غریب شیطان و اختلافانگیزیها در امان بماند.
همه بلدید اینرا : در دعای عهد میخوانیم که :
و المسارعین الیه فی قضاء حوائجه ...
خدایا ما را قرار بده جزو کسانی که در رفع نیازهای امامش سرعت میگیرد و میدود به سمتش.
آیا آنچه امروز از بچهها گفتیم : تمرین همین فراز نیست؟
همه تایید کردند.
• گفتم : آیا خود ما همهی این ویژگیها راداریم؟
و این مهمترین ویژگی را چی ؟
تصدیق کردیم که خیلیهایش را نداریم و در بعضی خصائص بچهها از ما جلوترند.
گفتم :هرگاه دیدیم، همه دارند :
• چابک میروند و ما با هزار شک و شبهه و سوءتفاهم درگیریم و نمیتوانیم حرکت کنیم،
• یا مشغول عیب این و آنیم،
• یا رشد و پیشرفت کسی روی مخ ماست و منتظریم جایی حالش را بگیریم،
• یا توقع داریم فلان توقعمان برآورده میشد و نشد و حالا کند شدیم،
• یا حالمان با چیزی غیر از این حرکت دستهجمعی خوش است، یعنی :
ما امام فروش شدهایم و خبر نداریم.
فقط «عاشق» میدود برای رفع نیاز کسی.
اگر دیدیم چیزی نمیگذارد سرعت بگیریم برای رفع نیاز، یعنی به همان خَرسَنگی رسیدیم که باید تُف کنیمش بیرون تا سبک شویم وبرویم.
• یکی از بچهها گفت : اگر تمام این ویژگیها را کنار هم بگذاریم، میشود یک فرد تراز که برای هر کسی که اطرافش هست؛ امن است.
گفتم : و این یعنی صاحب اسم «مومن».
و امام از ما سربازی نمیخواهد!
رسیدن به همین مقام امن را می خواهد، زیرا دولت او، دولتِ صالحان است!
آنان که به مقام امن عشق رسیدهاند!
.🌷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّل فـَرَجَهم🌷
╲\╭┓
╭ 🌺 @Moheban_mahdi_114
┗╯\╲
❤️ امـــــامـ زمـــانـــے شـــو👆
📌#گپ_روز
#موضوع_روز : «ده تا مناظره لازم نیست!
همان یک مناظره هم زیاد است تا مدیری که خدا در درونش حاکم است را بیابیم»
✍️ اهل شمال بود! خانمی حدود سی و پنج ساله! همیشه لبخند داشت، همیشه مهربان بود و با شوق به بقیه نگاه میکرد.
سرپرستار شیفت عصر بود در اتاق عملی که سالها در آن کار میکردم!
• با همه فرق داشت. ضمن اینکه به راندمان بالای اتاق عمل و نظم عملها توجه میکرد، محال بود به خستگی تیم جراحی و استراحت بچهها و نشاطشان فکر نکند.
• هیچ سرپرستاری مثل خانم نجفی نبود!
فقط او بود که در شیفت کاریاش همه نشاط داشتند، هیچ کس خسته و کلافه نبود. دائماً به اتاقها سر میزد و به راه افتادن سریعتر عملها کمک میکرد.
خلاصه اینکه با قلبش مدیریت میکرد نه با خودکار و کاغذ !
• داشتم رد میشدم از استیشن، دیدم جلسه دارند با سرشیفتها ! انگار که کاری داشته باشد، با اشاره دست به من گفت: نرو، صبر کن!
به حرفش با افراد جلسه ادامه داد و گفت : از روز اول که این بیمارستان تأسیس شده اکثر ما تازه فارغالتحصیل شده بودیم، و آمدیم و اینجا را از صفر راه انداختیم.
بارها گفتم، برای من حفظ امنیت و نشاط اینجا چه برای بیماران و چه برای پرسنل از همه چیز مهمتر است.
برای همین تصمیم دارم هر شیفت یکی از شما جای من بایستد و مدیریت شیفت را قبول کند من هم کنارش باشم و تمام چند و چون کار مدیریت اتاق عمل را به او بیاموزم. میخواهم اینجا آنقدر استخوانش محکم باشد که اگر هرکداممان به هر دلیلی نبودیم یکی دیگر بیاید کار را دست بگیرد و خدشهای به امنیت و نشاط و آرامش اینجا وارد نشود.
بعد رو کرد به من و پروندهی ناقصی را داد دست من و خواست بروم و درستش کنم.
• من آمدم بیرون ولی یاد روزی افتادم که یکی از مدیران برای اینکه بتواند بعد از مرخصی زایمان دوباره به پست خودش برگردد، بیکفایتترین پرسنل یک بخش را جای خودش گذاشت که مطمئن باشد کسی جایش را نمیگیرد! و شش ماه چه بر سر پرسنل و بیماران آن بخش بیاید اصلاً مهم نبود!
•مقایسه این دو حالت در یک لحظه،
کافی بود برای اینکه من بفهمم چرا این یکی اینقدر در قلب همه محبوب بود و آن یکی فقط سهمی از احترام داشت آنهم بخاطر پستی که در آن قرار گرفته بود.
• مدیری که خدا در درونش حاکم است: ساختار را میسازد! و تمام تلاشش را میکند که مدیر بپروراند به قدر و قیمت خودش تا اگر نبود ... ثمرهی زحماتش از هم نپاشد. او با قلبش همه چیز را جلو میبرد و هرگز برای ماندن به غیبت و حذف و تخریب بقیه دست نمیزند!
اما مدیری که نفسانیت بر او حاکم است، روی همه چیز خط میکشد و آسان تهمت و غیبت و تحقیر و تخریب را به جان میخرد تا خودش بماند و خودش...
• در انتخابات هم اگر کمی ذهنمان را از جناحها و شنیدهها و گفتمانهای لغو، خالی کنیم و با قلبی که لُخت شده بنشینیم و تماشا کنیم؛
ده تا مناظره لازم نیست!
همان یک مناظره هم زیاد است تا «مدیری را که خدا در درونش حاکم است» بیابیم!
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@Moheban_Mahdii313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛