✳️ اینجا که درست راه بروی، آنجا نمیافتی!
🔻 به یاد خاطرهای دور افتاد و میان سرفه خندید.
- خدا گذشتگان تو را و پدر و مادر مرا رحمت کند! سه چهار سالَم بود. از مشهد آمده بودیم یزد. من روی چینۀ باغهای کوچهبیوک راه میرفتم و گاهی میافتادم. مادرم میدوید، بلندم میکرد و گردوخاک لباسم را میتکاند. دوباره میرفتم بالا و مثل بندبازها دستهایم را باز میکردم و لبۀ باریک دیوار راه میرفتم. مادرم میپرسید: «چرا اینقدر بدی میکنی؟» گفتم: «بدی نمیکنم. دارم تمرین میکنم که روز قیامت بتوانم روی پل صراط راه بروم و نیفتم.» حالا میبینم در هر کاری که میکنیم باید حواسمان باشد که از چینه، از پل صراط نیفتیم. اینجا که درست راه بروی، آنجا نمیافتی.
📚 از کتاب #گوهر_شبچراغ | برگهایی از زندگی «حاج شیخ غلامرضا یزدی»
📖 ص 82
.➥🆔https://eitaa.com/Moheban_mahdi_114
✳️ آخرت را گذاشتهاند برای استراحت!
🔻 صبحها چند جا نماز میخواند و منبر میرفت. بعد از بلند شدن آفتاب، برمیگشت. از همتی که داشت و استقامتی که خدا به او داده بود، تعجب میکردم. با آنکه سالخورده و ناخوشاحوال بود، انگار لحظهای به خود استراحت نمیداد. یک روز پرسیدم از این همه نماز خواندن خسته نمیشوید؟» گفت: اگر از میدان میرچخماق تا فلکه، سکههای طلا ریخته باشد و تو مشغول قدمزدن باشی و کیسهای دستت باشد، سعی نمیکنی تمام سکههای طلای سر راهت را برداری؟ گفتم: «همه را جمع میکنم.» گفت: «تنها سرمایهٔ ما، عمر کوتاهمان است. باید از لحظهلحظهاش برای تقرب به خدا و اندوختن ثواب استفاده کنیم. دنیا جای تلاش است. آخرت را گذاشتهاند برای استراحت.»
📚 از کتاب #گوهر_شبچراغ | برگهایی از زندگی «حاج شیخ غلامرضا یزدی»
📖 ص ۹۹
.➥🆔https://eitaa.com/Moheban_mahdi_114