🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹
🍉 آی #قصه قصه قصه
🌾 وقتی خبر شهادت فرزند دلبندش آمد، گفته بود من #مصطفی را بخاطر آینده اسلام بسیار دوست داشتم
گریه نمیکرد
گفتند قلب #امام_خمینی در فشار است
باید کاری کرد
آخر به این نتیجه رسیدند که روضه خوان بیاید و #روضه علی اکبر بخواند
امام ساکت بود
تا روضه به مقتل و مصیبت حضرت علی اکبر رسید
شانه های امام تکان خورد
دستمال پارچه ای را مقابل صورت گرفت
اشک ریخت
࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹
🍉 آی #قصه قصه قصه
🔻 روزی رزمنده ها خدمت #امام_خمینی رفته بودند و #حاجی_بخشی نیز حضور داشت.
حسینیه #جماران مملو از جمعیت بود،
امام وارد حسینیه شد و همه ایستاده شعار میدادند و امام هم دستش را برای رزمنده ها تکان میداد.
ایشان روی صندلی نشست و قبل از اینکه صحبت هایشان را شروع کنن، حاجی بخشی از جا بلند شد و شروع کرد شعار دادن:
📍ماشاءالله ... حزب الله
📍بسیجیها ... حزب الله
📍سپاهیا ... حزب الله
📍ارتشی ها ... حزب الله
🔺 .... و همه حسینیهی به وجد آمده و امام عزیز هم از آن بالا به جمعیت نگاه میکرد.
📍حاجی گفت: کجا میرید ...
❣همه گفتند: #کربلا
📍حاجی گفت: باکی میرید ...
❣همه گفتند: #روح_الله
📍حاجی گفت: ما را هم ببرید
❣همه یکصدا گفتند ... جا نداریم..😂
😅 اینجا بود که امام بزرگوار شروع کردند خندیدن و حاجی بخشی هم رو به امام در حالیکه دست به محاسن سفیدش می کشید گفت: آقاجان: ببینید، این جوونها من پیرمرد رو اذیت میکنند
🏮 زائران #مسیر_نور در راه کربلا به یاد شهدا هم قدم بردارید
🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹
🚩 صلی الله علیک یا #اباعبدالله
🥀 جا ماندهایم
🍂 حوصله ی شرح #قصه نیست
🪴 #تربت بیاورید
🌾 که خاکی به سر کنیم
࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐