eitaa logo
محبان مهدی(عج)
438 دنبال‌کننده
535 عکس
404 ویدیو
3 فایل
🌹بسم رب المهدی🌹 🚩کانال محبان مهــدی(عج) جهت آشنایی بیشتر با امام غریبمون و حقیقت واصل خودمون ساخته شده 🔹کیلیپ،صوت ومتن مهدوی ومذهبی 🍃 کپی ونشر محتوای کانال آزاد است. 🥀امام زمان (عج)منتظرماست... @ava0097 جهت ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷داستانی از کرامات شهدا🌷 ❤رؤیای صادقه❤ قبل از آغاز عمليات، سيد به من گفت: «حضرت زهرا (س) را در خواب ديدم و به حضرت (س) التماس كردم تا پيروزي در عمليات را ببينم، بعد شهيد شوم». حضرت (س) به من فرمودند: «تو پيروزي را مي بيني و شهيد مي شوي». راست مي گفت، نگاهش رنگ و بوي شهادت داشت. در توجيه نيروها گفت: «اصلاً فكر اين كه به پشت سر نگاه كنيم را فراموش كنيد. فقط جلو! حتي اگر من مجروح شدم، «مرا روي برانكارد بگذاريد و جلو ببريد». بعد رفت بر خلاف هميشه كه لباس هاي خاكي مي پوشيد، لباس سپاهش را به تن كرد. مي دانست كه آن شب حادثه ي غريبي اتفاق خواهد افتاد. نگاهي به نامه ي پسرش انداخت. گفتم: «سيد حالا كه داريم مي رويم عمليات، جوابش را بنويس». خنديد. نامه را در جيب گذاشت و با خنده گفت: «من از نامه زودتر به او مي رسم». دعاي سيد اجابت شد. وقتي پيكرش را به سبزوار انتقال دادند، نامه ي پسرش هنوز توي جيبش بود. 📚منبع: گروه عقیق 🥀 🥀
🌷داستانی از کرامات شهدا🌷 ❤زائرامام رضا❤ شهيد سيف الله قاسمي همانند ديگر رزمندگان و همه ي مسلمانان علاقه ي خاصي به مرقد مطهر امام رضا (ع) داشت. او با اين كه مشتاق زيارت بود، به لحاظ شرايط جنگ و ضرورت حضور فعال در جبهه نتوانست در طول مدت حضورش در جبهه به زيارت مشرف شود. اما از آن جا كه علاقه مندي دو طرفه بود، امام رضا (ع) او را طلبيده بود، چون جسد او را اشتباهاً به مشهد برده، در حرم نيز طواف داده بودند و بعد به اصفهان منتقل كردند. 🔹راوي : حسن قاسمي _ پدر شهيد 📚منبع: گروه عقیق 🥀 🥀
🌷داستانی از کرامات شهدا🌷 ❤زمزمه عاشقانه❤ قبل از شروع مراسم عقد، علي آقا رو به من كرد و گفت: شنيده ام كه عروس در مراسم عقد هرچه از خداوند بزرگ بخواهد، اجابتش حتمي است. نگاهش كردم و گفتم: چه آرزويي داري؟ در حالي كه چشمان مهربانش را به زمين دوخته بود، گفت: اگر علاقه اي به من داريد و اگر به خوشبختي من مي انديشيد، لطف كنيد و از خدا برايم شهادت را بخواهيد. از اين جمله ي علي تنم لرزيد. چنين آرزويي براي يك عروس، در استثنايي ترين روز زندگي، بي نهايت سخت بود. سعي كردم طفره بروم، اما علي قسم داد در اين روز اين دعا را در حقش كرده باشم. به ناچار قبول كردم... هنگام جاري شدن خطبه ي عقد از خداوند بزرگ، هم براي خودم و هم براي علي طلب شهادت كردم و بلافاصله با چشماني پر از اشك نگاهم را به صورت علي دوختم. آثار خوشحالي در چهره اش آشكار بود. از نگاهم فهميده بود كه خواسته اش را بجاي آوردم. مراسم ازدواج ما، در محضر شهيد آيت الله مدني با حضور تعدادي از برادران پاسدار برگزار شد و نمي دانم اين چه رازيست كه همه ي پاسداران اين مراسم، داماد مجلس و آيت الله مدني، همگي به فيض شهادت نايل آمدند! 🔹راوي : همسر شهيد علي تجلائي 📚منبع: گروه عقیق 🥀 🥀
🌷داستانی از کرامات شهدا🌷 ❤زودتربیا❤ پاسدار شهيد «محمدجواد درولي» با عشق و علاقه ي زيادي به شهيد حسين غياثي داشت و پس از او آرام و قرار نداشت. به او متوسل مي شد و حتي به او نامه مي نوشت كه از خدا بخواهد او را نيز بطلبد. شب سوم شعبان از رنج فراق حسين به خواب رفت. او را در عالم رؤيا ديد كه به محمدجواد خطاب مي كرد: «بيا كه منتظرت هستيم و جايت نيز مشخص و معين است.» محمدجواد از بستر برخاست. به نماز شب ايستاد. سوار بر موتور در همان نيمه هاي شب به قصد حلاليت طلبي، سراغ دوستان خود رفت، حتي نماز صبح را (در تهران) در منزل يكي از آن ها خواند. روز بعد عازم جبهه شد و ديگر برنگشت. 📚منبع: گروه عقیق 🥀 🥀
🌷داستانی از کرامات شهدا🌷 ❤زیارت❤ شهيد محمدرضا عاشورا پس از مجروحيت در عمليات والفجر 8، به بيمارستاني در اصفهان منتقل گرديد. در آن جا روبه خانواده اش كه به ديدار او آمده بودند، گفت: «آرزو داشتم كه پس از عمليات والفجر 8 به پابوس امام رضا (ع) بروم، اما افسوس كه ديگر نمي توانم.» و لحظاتي بعد جام نوشين شهادت را برگرفت و همپاي فرشتگان گرديد. برادرش پيكر شهيد را در تابوت نهاده، بر روي پارچه ي سفيد آن نوشت: «محمدرضا عاشورا، اعزامي از گرمسار» و خود براي مهيا كردن مقدمات تشييع، راهي گرمسار شد. پيكر محمدرضا به تهران رسيد و در آن جا به طور اتفاقي، پارچه ي روي تابوتش با پارچه ي شهيدي از مشهد عوض شد. او به مشهد رفت، در آن جا غسل داده شد و در حرم مطهر امام رضا (ع) طواف كرد و متبرك شد... پس از اين كه خانواده ي هر دو شهيد متوجه جابه جايي آنان شدند، بلافاصله براي انتقال پيكرها به شهرهايشان اقدام نمودند و اين درحالي بود كه: شهيد «عاشورا» به آرزويش رسيده و به زيارت امام رضا(ع) نايل شده بود.» 🔹راوي : حسن بلوچي 📚منبع: گروه عقیق 🥀 🥀
🌷داستانی از کرامات شهدا🌷 ❤سجده شهادت❤ شهيد بسيجي «علي قرائي» بسيار زياد سجده مي كرد و مي گريست. در شبانه روز 5 بار زيارت عاشورا مي خواند. هميشه مي گفت: «من در سجده به شهادت مي رسم.» در كربلاي 5 بود كه شنيديم شهيد قرائي در حال سجده به شهادت رسيده است. 🔹راوي : محسن شيخي 📚منبع: گروه عقیق 🥀 🥀
🌷داستانی از کرامات شهدا🌷 ❤سه آرزو❤ شهيد نوريان وقتي به حج مي رفت، رو به ما گفت: «چيزي جز دعا و نماز از من توقع نداشته باشيد. » و هنگامي كه بازگشت، تعريف كرد: «آن موقع كه دور كعبه طواف مي كردم، يك آقاي نوراني با شالي سبز در كنار من حركت مي كرد، به او گفتم: «درست است كه آقا امام زمان (عج) در اين روز در بين مردم حضور دارند؟!» پاسخ داد: «بله، هر حاجتي داري از خدا بخواه.» در همين حال دست هايم را بالا بردم و گفتم: «خدايا سه حاجت دارم و سه قول نيز مي دهم. اول اين كه بچه اي به من عطا كني كه خير دنيا و آخرت در وجودش باشد و نسلي پاك از من باقي بماند. دوم اين كه از همه ي گناهانم درگذر، و سوم اين كه قبولم كن و بپذير كه در قيامت با شهداي اسلام در محضرت حاضر شوم و قول مي دهم كه اول، مداح آل علي (ع) باشم. دوم، قرآن را حفظ كنم، و سوم نماز شبم ترك نشود.» وقتي به خود آمدم، ايشان را نديدم. همان شب خواب ديدم كه خداوند پسري به من داده است. او هيچ گاه نماز شبش ترك نشد تا روزي كه به شهداي اسلام پيوست. 🔹راوي : همسر شهيد 📚منبع: گروه عقیق 🥀 🥀
🌷داستانی از کرامات شهدا🌷 ❤سیرزمانی❤ مرحوم محدث نوري در مستدرك الوسائل از سيد بزرگوار «سيدحسين قزويني» نقل مي كند كه وي مي گويد: من در سال 955 ه.ق (179 سال بعد از شهادت شهيد اول) به خواب ديدم در قريه ي جزّين يعني در همان روستاي شيخ شمس الدين محمدبن مكي مشهور به شهيد اول (متوفي 786 ه.ق) هستم. به در خانه ي شيخ رفتم و در زدم، شيخ جلوي در آمد. از او خواستم كتابي را كه شيخ جمال الدين بن مطهر(علامه حلي) درباره ي اجتهاد تأليف كرده برايم بياورد. به درون خانه رفت و آن كتاب را با كتاب ديگري كه به گمانم در زمينه ي روايات بود آورد و به من داد. چون از خواب برخاستم، ديدم آن دو كتاب در كنار من است. 📚منبع: گروه عقیق 🥀 🥀
🌷داستانی از کرامات شهدا🌷 ♥سیراب کوثر♥ هوا به شدت گرم بود، اشعه هاي خورشيد پوست بدنمان را مي سوزاند، عمليات رمضان تازه آغاز شده بود، گروهان تحت فرماندهي «فايده» در محاصره بود. از شدت تشنگي همگي بي هوش شديم. توان اين را نداشتيم كه پلك بزنيم. ناگهان فايده از جايش بلند شد و گفت: بچه ها! بيدار شويد. من فاطمه زهرا(س) را درخواب ديدم، حضرت با دست خودشان قمقمه ي شهيدي را آب كردند. چند لحظه بعد قمقمه دست به دست گشت، و همه را سيراب نمود. آب سرد جانمان را تازه كرد، و روح تازه اي به ما بخشيد. به داخل قمقمه نگاه كردم، هنوز داخل آن آب بود. السلام علي الشفا الذابلات سلام بر آن لب هاي خشكيده ي حسين (ع) 🔹راوي : همرزم شهيد 📚منبع: گروه عقیق 🥀 🥀
🌷داستانی از کرامات شهدا🌷 ❤سیزده مؤذن❤ آخرين روزهاي تابستان 72 بود و دست هاي جستجوگر بچه هاي « تفحص » به دنبال پيكر شهدا مي گشت. مدتي بود كه در منطقه ي عملياتي خيبر به عنوان خادم شهيدان انتخاب شده بوديم و با جان و دل در پي عاشقان ثارالله بوديم. سكوت سراسر جزيره را فرار گرفته بود؛ سكوتي كه روح را دگرگون مي كرد. قبل از وارد شدن به منطقه، تابلويي زيبا نظرمان را جلب كرد: « با وضو وارد شويد، اين خاك به خون مطهر شهدا آغشته است. » اين جمله درياي سخن بود و معني. نزديك ظهر بود، بچه ها با كمي آب كه داشتند، تجديد وضو كردند، ولي ناگهان صداي اذان آن هم به صورت دسته جمعي به گوش جانمان نشست. با خودم گفتم: « هنوز كه وقت نماز نيست؛ پس حتماً در اين اذان به ظاهر بي وقت، حكمتي نهفته است. » از اين رو، به طرف صدا كه هر لحظه زيباتر و دلنشين تر مي شد، پيش رفتيم. ناگهان در كنار نيزارها قايقي ديديم كه لبه ي آن از گل و لاي كنار آب بيرون آمده بود. به سرعت به داخل نيزارها رفتيم و قايق را بيرون كشيديم و سرانجام مؤذنان نا آشنا را يافتيم. درون قايق شكسته كه بر موج هاي آب شناور بود، پيكر 13 تن شهيد گمنام مرا به غبطه واداشت. 🔹راوي : جانباز شهيد علي رضا غلامي 📚منبع: گروه عقیق 🥀 🥀
🌷داستانی ازکرامات شهدا🌷 ❤شال سبز❤ محرم حدود 20 سال پيش بود كه تو يه اتفاق، پام ضربه ي شديدي خورد؛ به طوري كه قدرت حركت نداشتم. پام رو آتل بسته بودند. ناراحت بودم كه نمي تونستم تو اين ايام كمك كنم. نذر كرده بودم كه اگه پام تا عاشورا خوب بشه، با بقيه ي دوستانم، ديگ هاي مسجد را بشورم و كمكشون كنم. شب عاشورا رسيده بود و هنوز پام همون طور بود. از مسجد كه به خونه رفتم، حال خوشي نداشتم. زيارت را خوندم و كلي دعا كردم. نزديك هاي صبح بود كه گفتم يه مقدار بخوابم، تا صبح با دوستان به مسجد بِرَم. تو خواب ديدم تو مسجد ( المهدي ) جمعيت زيادي جمع هستند و منم با دو تا عصا زير بغل رفته بودم. يه دسته ي عزاداري منظم، داشت وارد مسجد مي شد. جلوي دسته، شهيد سعيد آل طه داشت نوحه مي خوند. با خودم گفتم: اين كه شهيد شده بود! پس اين جا چيكار مي كنه؟! يه دفعه ديدم پسرم محمد هم در كنارش هست. عصا زنان رفتم قسمت زنونه و داشتم اين ها رو نگاه مي كردم كه ديدم محمد سراغم اومد و دستش را انداخت دور گردنم. بهش گفتم: مامان، چه قدر بزرگ شدي! گفت: آره از موقعي كه اومديم اين جان، كلي بزرگ شديم. ديدم كنارش شهيد آزاديان هم وايساده. آزاديان به من گفت: حاج خانوم! خدا بد نده. محمد برگشت و گفت: مادرم چيزيش نيست. بعد رو كرد به خودم و گفت: مامان! چيه؟ گفتم: چيزي نيست؛ پاهام يه كم درد مي كرد، با عصا اومدم. محمد گفت: ما چند روز پيش رفتيم كربلا. از ضريح برات يه شال سبز آوردم. مي خواستم زودتر بيام كه آزاديان گفت: صبر كن با هم بريم. بعد تو راه رفته بوديم مرقد امام (ره). گفتيم امروز كه روز عاشوراست، اول بريم مسجد، زيارت بخونيم بعد بيايم پيش شما. بعد دستاشو باز كرد و كشيد از سر تا مچ پاهام. بعد آتل و باندها رو باز كرد و شال سبز را بست به پام و بعدش هم گفت: از استخونت نيست؛ يه كم به خاطر عضله ات است كه او هم خوب مي شه. از خواب بيدار شدم ديدم واقعيت داره؛ باندها همه باز شده بودند و شال سبزي به پاهام بسته شده بود. آروم بلند شدم و يواش يواش راه رفتم. من كه كف پام را نمي تونستم رو زمين بذارم، حالا داشتم بدون عصا راه مي رفتم. رفتم پايين و شروع به كار كردم كه ديدم پدر محمد از خواب بيدار شده؛ به من گفت: چرا بلند شدي؟ چيزي نمي تونستم بگم. زبونم بند اومده بود، فقط گفتم: حاجي! محمد اومده بود. اونم اومد پاهام رو كه ديد، زد زير گريه. بعد بچه ها رو صدا كرد. اونا هم گريه شون گرفته بود. اين شال يه بويي داشت كه كلّ فضاي خونه رو پر كرده بود. مسجد هم كه رفتيم، كلّ مسجد پر شده بود از اين بو. رفتم پيش بقيه ي خانوم ها و گفتم: يادتونه گفته بودم اگه پاهام به زمينه برسه، صبح مي آم. اونا هم منقلب شده بودند. يه خانومي بود كه ميگرن داشت. شال رو از دست من گرفت و يه لحظه به سرش بست و بعد هم باز كرد. از اون به بعد ديگه ميگرن اذيتش نكرده. مسجدي ها هم موضوع را فهميده بودند. واقعاً عاشورايي به پا شده بود. بعدها اين جريان به گوش آيت الله العظمي گلپايگاني (ره) رسيد. ايشون هم فرموده بودند: كه اين ها رو پيش من بياريد. پيش ايشون رفتم، كنار تختشون نشستم و شال رو بهشون دادم. شال رو روي دو چشم و قلبشون گذاشتند و گفتند: به جدّم قسم، بوي حسين (ع) رو مي ده. بعد به آقازاده شون فرمودند: اون تربت رو بياريد، مي خوام با هم مقايسه شون كنم. وقتي تربت رو كنار شال گذاشتند، گفتند كه اين شال و تربت از يك جا اومده. بعد آقا فرمودند: فكر نكنيد اين يه تربت معموليه. اين تربت از زير بدن امام حسين (ع) برداشته شده، مال قتل گاه ست؛ دست به دستِ علما گشته تا به دست ما رسيده. بعد ادامه دادند: شما نيم سانت از اين شال رو به ما بديد، من هم به جاش بهتون از اين تربت مي دهم. بهشون گفتم: آقا بفرماييد تمام شال براي خودتان. ايشون فرمودند: اگه قرار بود اين شال به من برسه، خدا شما رو انتخاب نمي كرد؛ خداوند خانواده ي شهدا رو انتخاب كرد تا مقامشون رو به همه يادآور بشه ... اگه روزي ارزش خون شهداي كربلا از بين رفت، ارزش خون شهداي شما هم از بين مي ره. بعد هم نيم سانت از شال بهشون دادم و يه مقدار از اون تربت ازشون گرفتم." 🔹راوي : مادرشهيدمحمدمعماريان 📚منبع: گروه عقیق 🥀 🥀
🌷داستانی از کرامات شهدا🌷 ❤شفاعت پدر❤ زهرا بيماري سختي داشت، دكترها جوابش كردند؛ رفتن به مشهد بي فايده بود، او را در اتاق خوابانده و رويش را پوشاندم خيلي حالش بد بود. با خودم گفتم: «اگر قرار است بميرد در خانه خودمان بميرد». آن روزها برق زياد قطع مي شد. چراغي براي بچه ها روشن كردم و توي هال گذاشتم خودم هم به اتاق ديگري رفتم تا نماز بخوانم مدام صدايي به گوش مي رسيد، بين نماز تمام حواسم به آن صدا بود. مجبور شدم نمازم را بشكنم. صداي گريه بچه ها بلند شد. ترسيدم كه شايد در تاريكي سماور رويشان برگشته باشد. با ديدن من بچه ها گفتند: «مامان آقاجان اين جا بود. سميه و زهرا را بوسيد. يك تكه سوهان هم به سميه داد». سراغ سميه رفتم. سوهان چهار گوش زعفراني دستش بود.گفت: «بابا، با چهره اي نوراني آمد. اين را به من داد و گفت: «به خواهر كوچكترت بده تا خوب شود». سوهان را از سميه گرفتم با خودم گفتم: اين بچه مريض است و نمي تواند چيزي بخورد، ولي يك ذره به او دادم و بقيه اش را بين سه فرزند ديگرم تقسيم كردم زهرا شفا گرفت. سميه هم به حمد الهي از آن به بعد نيازي به درمان پيدا نكرد. 🔹راوي : همسر شهيد 📚منبع: گروه عقیق 🥀 🥀
🌷داستانی از کرامات شهدا🌷 ❤شفای درد❤ محمدعلي عبودي چند بار در جبهه مجروح شد. وقتي براي بار دوم از ناحيه ي هر دو پا فلج شد، ديگر قادر به راه رفتن نبود و در بيمارستان بستري شده بود. روزي اذعان كرد كه ديگر خسته شده است. پدرش گفت: به خدا و ائمه اطهار توكل كن. چند روز به تولد امام رضا (عليه السلام) مانده بود كه ايشان به سمت بارگاه قدسي ايستاده و دلش را روانه ي ضريح منور آن امام همام ساخت و گفت: يا ضامن آهو! شفاي پسرم را از تو مي خواهم. همان شب از درد فرياد مي زد و دستانش را به تخت بسته بودند و با تزريق مسكن سعي در آرام كردن او داشتند. فردا صبح، محمد پرستارها را صدا كرد تا دستانش را باز كنند. بلند شد و به سمت وضوخانه رفت. او شفا گرفته بود و با ديدن اين صحنه همه نماز شكر به جاي آورديم. 🔹راوي : مادرشهيد 📚منبع: گروه عقیق 🥀 🥀
🌷داستانی از کرامات شهدا🌷 ❤شفای زهرا❤ تنها فرزندم زهرا و تنها يادگار حاج مهدي در تب مي سوخت و تلاش هايم براي پايين آوردن دماي بدنش اثري نداشت. نگران بودم. اگر بلايي سرش مي آمد، خودم را نمي بخشيدم. بالاي سرش نشستم و قدري قرآن خواندم. در همين حال قسمتي از پارچه اي كه روي جنازه ي همسرم انداخته بودند و چند نفر با خواست خدا به وسيله ي تبرك جستن به آن پارچه شفا يافته بودند، افتادم. پارچه را آوردم و كنار زهرا خوابم برد. در عالم رؤيا ديدم حاج مهدي در كنار بستر زهرا نشسته و او را بغل گرفته است. او مرا از خواب بيدار كرد و با لبخندي گفت: «چرا اين قدر ناراحت هستي؟» گفتم: «زهرا تبش پايين نمي آيد، مي ترسم بلايي سرش بيايد.» حاج مهدي گفت: «ناراحت نباش. زهرا شفا پيدا كرده و ديگر تب ندارد.» از خواب بيدار شدم. به اطرافم نگاه كردم. كسي نبود. دست بر پيشاني زهرا گذاشتم، تب نداشت. آري او شفا يافته بود. 🔹راوي : همسرشهيدحاج مهدي طياري 📚منبع: گروه عقیق 🥀 🥀
🌷داستانی از کرامات شهدا🌷 ❤شهیدبی نام ونشان❤ آخرين روزهاي تابستان 72 بود. گرما در «فكه» امان همه را بريده بود و سكوتي پر رمز و راز بر سراسر دشت حكم فرما بود. مدتي بود كه شهيد پيدا نكرده بوديم، انگار شهدا با همه ي ما قهر كرده بودند: «آقا سيد» گفت: «اگر امروز شهيدي پيدا نشد، برويم در يك محور ديگر كار كنيم…». گفتم: «اگر شهدا بخواهند ما را صدا مي زنند…خب مي توانيم برويم روي تپه هاي 143 كار كنيم، توكل به خدا…!». بالاخره، دستگاه بيل مكانيكي را به محل مورد نظر انتقال داديم. بچه ها در هر نقطه كه به نظر مشكوك مي رسيد با ذكر صلوات شروع به بيل زدن مي كردند… در حين كار به جايي رسيديم كه به نظر مي رسيد قبلاً يك سنگر اجتماعي عراقي بوده. در حاشيه ي اين سنگر، تعدادي كلاه و وسايل انفرادي به چشم مي خورد. احتمال مي رفت در همين محل، تعدادي شهيد، مدفون باشند. بيل اول و دوم به زمين زده شده بود كه بيل سوم به يك جسم سفت و سنگين برخورد كرد. دقت كرديم، ديديم روي زمين بتون ريخته شده. كنجكاوانه و با كمك بچه ها، بتون ها را از زمين كنده و بلند كرديم. صحنه ي بسيار دردناكي بود! پيكرهاي مطهر شهدا در حالي كه دست و پاهايشان با سيم تلفن به هم بسته شده بود، به روي هم انباشته شده بود. ما تا وقت غروب توانستيم پيكر 50 شهيد را از آن محل بيرون بياوريم. همه ي آن شهدا با ملاحظه به شماره ي پلاكشان، شناسايي شدند. جز يك شهيد كه شايد هنوز هم بي هيچ نام و نشاني باقي مانده است. 🔹راوي : برادر جانباز _ مرتضي شادكام 📚منبع: گروه عقیق 🥀 🥀
🌷داستانی از کرامات شهدا🌷 ❤شهیدثانی❤ روزي شهيد ثاني (ره) و پدر شيخ بهائي (شهيد حسين بن عبدالصمد حارثي) از كنار ساحل مديترانه مي گذشتند. وقتي به مكاني رسيدند كه بعدها قتلگاه شهيد شد، ناگهان رنگ چهره ي شهيد ثاني تغيير كرد و مانند كسي كه در برابر رويدادي بزرگ و ناگهاني قرار گرفته باشد حالتي خاص به او دست داد. وقتي از علت آن سؤال شد، گفت: «در اين مكان فرد بزرگي كشته مي شود» پس از مدتي خود ايشان در همان مكان به شهادت رسيد 🔹راوي : شيخ بهائي 📚منبع: گروه عقیق 🥀 🥀
🌷داستانی از کرامات شهدا🌷 ❤شهیدی بادومزار❤ شب ميلاد مولا علي (ع) در كنار سنگر نشسته بود و قرآن مي خواند، مؤذن سنگر اطلاعات عمليات بود، و فرمانده ي يك تيم اطلاعاتي. چند دقيقه بيشتر به اذان نمانده بود كه خمپاره اي در آغوشش گرفت. برادر شهيد «سيد مهرداد نعيمي» دو مزار ساخته اند، يكي در محور مقدم طلائيه و ديگر در زادگاهش صومعه سرا، كه هر مزار، بخشي از بدنش را به يادگار در خويش مي فشارد. من پاره هاي گوشت و حتي موهاي جو گندمي سيد را روز بعد از شهادتش در همان طلائيه ديدم؛ وقتي كه نصف سالم جسدش را شب پيش با خود به معراج برده بودند. دو _ سه روز بعد در وصيت نامه اش چنين خواندم: «خداوندا! از تو مي خواهم كه هنگام شهادت، پيكرام را هزاران تكه كني، تا هر تكه اي، تكه اي از گناهانم را با خود ببرد». 🔹راوي : عبدالرضا رضايي نيا 📚منبع: گروه عقیق 🥀 🥀
🌷داستانی از کرامات شهدا🌷 ❤صحبت کردن باامام زمان عج❤ شهيد اوحاني از منطقه برمي گردد تا وضع را تشريح كند و آقاي كاملي هم مي آيد تا نتيجه ي كارها را گزارش دهد كه مي بينند آقامهدي با تواضعي عجيب، با كسي صحبت مي كند و چشمانش خورشيدوار مي درخشند، انگار دريايي از نور است كه به يك سمت سراريز شده است و لب هايش با تبسمي نمكين با كسي راز مي گويند، صحبت در حريم است و همه بي خبرند و بايد بي خبر بمانند. پيك وصال آمده است و پيغام وصل دارد. نگاه شهيد اوحاني و برادر كاملي در يكديگر تلاقي مي كند و آن گاه شهيد اوحاني با صدايي لرزان _ با توجه به برادر كاملي _ مي گويد: «خداوندا....!» آقا مهدي دارد با مولايش سخن مي گويد. برادر كاملي و شهيد اوحاني مي گريند كه يك مرتبه آقا مهدي باكري كمر راست مي كند و برمي خيزد راست قامت و استوار؛ طرفي گرانبها بسته است، همين طرفه العين مي ارزيد به آن همه بي خوابي و خستگي. شهيد اوحاني حس مي كند كه بعد از اين معراج بايد با مهدي سخني بگويد، اما ديگر قدرت تكلم از او گريخته است. نمي داند چه بگويد و چگونه؟ و بريده بريده جمله اي را سرهم مي كند: «آقا مهدي...خلاصه ...انشا الله ....ما را حلال كنيد!». 📚منبع: گروه عقیق 🥀 🥀
🌷داستانی از کرامات شهدا🌷 ❤ضمانت باب الحوائج❤ در كودكي مبتلا به مرض لاعلاجي شدم، تا اين كه حالم وخيم شد و آثار مرگ بر من ظاهر گرديد. مادرم در حسينيه ي خانه فرياد مي زد:«يا موسي بن جعفر، يا باب الحوائج! آيا معجزات و كرامات شما منحصر در حرم شماست؟ آيا مي توانيد به هند بياييد و كودك مرا كه در حال مرگ است شفا دهيد» در همان لحظه پدرم در عالم رؤيا مردي بلند بالا را ديد كه به سراغ من مي آيد. پرسيد: «شما كيستي؟» پاسخ داد: «ملك الموت هستم، آمده ام اين كودك را با خود ببرم.» پدر گفت: «مگر صداي مادرش را نمي شنوي، اين بچه در ضمانت باب الحوائج است.» اما ملك الموت فرمان مرگ مرا در دست داشت. پدر در عالم رؤيا فرياد زد: «يا موسي بن جعفر (ع) به فريادم برس» در همان لحظه فردي نوراني بين تخت من و ملك الموت قرار گرفت. حضرت عزرائيل با ديدن آن مرد نوراني سلام كرد، مرد پرسيد: «براي چه آمده اي؟» ملك الموت عرض كرد: «براي گرفتن جان كودك» مرد سبزپوش فرمود: «برگرد من از خداي متعال براي او عمر اضافي گرفته ام». بعد از اين رؤيا پدر و مادر به سراغ من آمدند در حالي كه من مي خنديدم. 🔹راوي : آيت الله جزايري 📚منبع: گروه عقیق 🥀 🥀
🌷داستانی از کرامات شهدا🌷 ❤عاشقانه❤ يك روز از همت پرسيدم: «چگونه مي شود كه شما در اين همه نبردهاي خونين حتي يك بار موردي پيش نيامده كه كمترين خراشي و جراحتي برداري، حال آن كه هميشه در خط مقدم جبهه اي؟!» وي در پاسخم گفت: «آن روز كه در مكه ي معظمه در طواف بيت الله الحرام بودم، آن لحظه اي كه از زير ناودان طلا مي گذشتم، از خدا تقاضا نمودم كه: 1_ مرا از كاروانيان نور و فضيلت بازندارد و مدال پرافتخار شهادت ارزانيم دارد. 2_ راضي به اسارتم نگردد و مرا از اسارت به دست دژخيمان بعثي در سايه ي لطف و عنايت خود نگه دارد. 3_ تا لحظه ي شهادت كوچكترين آسيب و زخمي از طرف خصم دون عارضم نگردد تا با بدني سالم و پيكري توانمند در حين نبرد و جدال با شراب گواراي شهادت، به محفل انس روم. همسرم! به تو اطمينان مي دهم كه من به آرزوي خود كه شهادت در راه خداست خواهم رسيد، بدون اين كه قبل از شهادت كمترين آسيبي يا جراحتي متوجهم گردد». 🔹راوي : همسر شهيد همت 📚منبع: گروه عقیق 🥀 🥀
🌷داستانی از کرامات شهدا🌷 ❤عطرگلاب❤ شب جمعه در بالكن اتاقمان در بيمارستان پادگان سرپل ذهاب بوديم. در مقابل اتاق ما ماشين حمل پيكر شهدا قرار داشت. ناگهان احساس كردم بوي تند گلاب فضاي اطراف را پر كرده، گويي آن جا را با گلاب شسته اند، اما گلاب و عطري در كار نبود. تمام آن رايحه ي دل انگيز مربوط به جنازه ي دو شهيد بود كه در آن ماشين قرار داشتند. پس از آن كه پيكر مطهر شهدا را بردند، ديگر اثري از بوي گلاب در آن جا وجود نداشت. راوي : خانم مهري يزداني 📚منبع: گروه عقیق 🥀 🥀
🌷داستانی از کرامات شهدا🌷 ❤عکس❤ روزي عكسي را آورد و به من داد و گفت: مادر! مي خواستم بزرگش كنم، ولي وقت نشد، پيش خودت باشد. عكس را گرفتم و روي تاقچه گذاشتم. يك روز كه دور هم نشسته بوديم، ديديم عكس ناصر خودبخود از روي تاقچه افتاد. دلم هري ريخت. حس عجيبي به من دست داد. بعدها فهميدم كه ناصر درست در همان موقع كه عكسش بر زمين افتاد، شهيد شده است. 🔹راوي : مادر شهيد ناصر نجار رسولي 📚منبع: گروه عقیق 🥀 🥀
🌷داستانی از کرامات شهدا🌷 ♥عنایت امام حسین♥ قبل از اين كه «عبدالمحمد» به دنيا بيايد، خداوند 12 فرزند به من عنايت كرده بود كه همگي فوت كردند. وقتي خبر فوت آخرين فرزندم را شنيدم در مجلس روضه ي حضرت اباعبدالله (ع) در مسجد بودم. بعد از روضه خواب بر من غالب شد. در عالم رؤيا ديدم حضرت سيدالشهدا (ع) را زيارت كردم. به آن حضرت از فوت فرزندانم شكايت نمودم. عرض كردم آقا چرا به من كمك نمي كنيد تا فرزندانم زنده بمانند؟ حضرت رو به من كردند و فرمودند: «فلاني خداوند سال آينده به شما پسري عنايت مي كند، نام او را عبدالمحمد بگذار». سال بعد عبدالمحمد به دنيا آمد و سال ها بعد عبدالمحمد در اقتدا به حضرت علي اكبر (ع) فرزند بزرگوار امام حسين (ع) به هنگام شهادت با فرق شكافته به ديدار خدا شتافت. 🔹راوي : پدر بسيجي شهيد «عبدالمحمد ملك پور» 📚منبع: گروه عقیق 🥀 🥀
🌷داستانی از کرامات شهدا🌷 ❤عیدی امام زمان❤ امروز هم شهدا خودشان را نشان ندادند» اين جمله ي تأسف بار بر و بچه هاي تفحص لشگر 14 امام حسين (ع) بود كه در غروب آخرين روز از جست و جوي طاقت فرسا و بي نتيجه ي خود، با صد اندوه بر زبان مي آوردند. آنان اميدوار بودند كه پس از يك هفته تلاش، آقا، امروز ديگر حتماً به آن ها عيدي مي دهد. چرا كه عيد شعبان بود و روز ولادت آقا، اما دريغ و حيف، باز هم دست خالي. در ميان اين جمع غم زده، بيش از همه چهره ي خسته و خاك آلود علي رضا به چشم مي آمد. هم او كه با هزار اصرار توانسته بود اجازه ي تفحص محدود يك هفته اي را در منطقه ي عملياتي محرم بگيرد. قرارگاه با او مخالفت مي كرد چون اعتقاد بر اين بود كه در منطقه ي مد نظر علي رضا (منطقه ي شرهاني) شهيدي بر جاي نمانده، اما او دست بردار نبود و آن قدر پافشاري كرد تا توانست جواز كار را بگيرد، جوازي كه به او فقط يك هفته اجازه ي تفحص مي داد و امروز آخرين روز آن بود. يك هفته تلاش و جست وجو، شكافتن و جابه جا كردن خروارها خاك هيچ نتيجه اي عايد نكرده بود. علي رضا سر را ميان دو دست خود گرفت، آرنج ها را بر زانوان خود تكيه داد و با نگاهي حسرت بار به دشت مملو از لاله و شقايق منطقه شرهاني چشم دوخته بود. آفتاب در حال غروب كردن است. مطابق رسم معمول اهل تفحص، در پايان هر عمليات بچه ها يك يادگاري از منطقه ي تفحص شده براي خود برمي دارند. يكي پوكه، يكي فشنگ، يكي خشاب، يكي.. اما علي رضا فقط به دشت خيره شده، چشمه ي چشمان او خاك هاي پهن دشت صورتش را شسته بود. كم كم او نيز خود را آماده مي كرد تا مانند ديگران بپذيرد كه در اين دشت قامت هيچ سروي نياراميده است. با خود گفت اين بار به جاي يادگاري هاي مرسوم گلي را برمي دارم. در فاصله چند متري شقايقي را نشان كرد به نظر مي رسد كه با ديگر هم جنسان خود تفاوتي آشكار دارد. خوشرنگ تر و زيباتر، باشكوه تر است و سرفراز تر، بلند شد نزديك رفت هنگامي كه قصد چيدن آن را كرد، حالت خاصي به او دست داد منصرف شد و تصميم گرفت اين گل زيبا را با ريشه درآورد و در ظرفي بگذارد و با خود ببرد. آهسته آهسته خاك ها را كنار زد هرچه پايين تر رفت تپش قلبش شديد تر شد كم كم به ريشه رسيد خواست كه ريشه را با خاك بيشتري درآورد اما نتوانست. دستانش به جسم سختي خود گويا سنگ بود اما نه سر انگشتانش به او گفتند كه جنس اين جسم آشناست. او اين جنس را بارها و بارها لمس كرده، مطمئن نبود، باقيمانده خاك ها را كنار زد به ناگه جمجمه اي در پيش چشمش آشكار گرديد، خدايا چه مي بينم..... شقايق از وسط پيشاني شهيدي از خاك سر بيرون آورده، چشمان خود را لمس كرد تا مطمئن شود كه خواب نمي بيند. هفت روز تلاش پيگير و طاقت فرساي او و بچه ها نتيجه داده بود، فرياد برآورد يا حسين (ع)، يا زهرا (س)، يا حسين (ع)، همه جمع شدند پلاك را برداشتند مشخصات پلاك نشان از رزمندگان ما داشت. علي رضا از خود بيخود شده بود آن ها عيدي شان را از آقا گرفتند. پلاك شهيد به مركز برده شد و نام او استعلام گرديد صاحب پلاك شهيدي بود بزرگوار از لشگر 14 امام حسين (ع) شهيد مهدي منتظرالقائم! 🔹راوي : سيد عباس دانش گر 📚منبع: گروه عقیق 🥀 🥀