eitaa logo
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
1.1هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
61 فایل
#بِسم‌الࢪب‌الشهدا ولۍاگہ شهید بشین تابوتتون بہ بوسہ آسیدعلۍ متبࢪڪ میشہ.! قشنگ‌نیس(: #تولد۱۳۷٠/۰۴/۲۱ #شهادت۱۳۹۶/٠۵/۱۸ خادم‌المحسن: @Bisimchi_hojaji فروش‌کتاب‌سربلند: @Atfe_M84 #ڪانال_ࢪسمۍ #باحضوࢪخانواده‍‌شهید #ڪپۍباذڪࢪصلوات‌
مشاهده در ایتا
دانلود
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
زیارت عاشورا 🌸 به نیابت شهید مدافع وطن امید اکبری‌🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحب‌الزمان :)🌸.. {عج‌اللّٰہ} : بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہ‌ام حضـرت زینب{سلام‌اللّٰہ‌عليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد. |📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱| کـانـال‌رسمےشھیـدمحسن‌حججی🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『@Mohsendelha1370
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 بسم الرب الشهدا و الصدیقین اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 ••••••••••♡♡♡♡••••••••••• 『@Mohsendelha1370
به کدام روشنی جز لبخند بی منّت شما گره بزنم روزم را..؛🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
#رمان_بدون_تو_هرگز #پارت_سیزدهم تو عین طهارتی بعد از تولد زینب و بے حرمتے اے که از طرف خانواده
عشق کتاب زینب، شش هفت ماهه بود ... علے رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمییز مے کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روے زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن هاے پاے تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالاے سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توے صورتش ... حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقے شده بودے... نیم ساعت بیشتر بالاے سرت ایستاده بودم ... منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توے هم ... همین طور که زینب توے بغلش بود و داشت باهاش بازے مے کرد ... یه نیم نگاهے بهم انداخت ... - چرا زودتر نگفتے؟ ... من فکر مے کردم خودت درس رو ول کردے ... یهو حالتش جدے شد ... سکوت عمیقے کرد ... مے خواے بازم درس بخونے؟ ... از خوشحالے گریه ام گرفته بود ... باورم نمے شد ... یه لحظه به خودم اومدم ... - اما من بچه دارم ... زینب رو چے کارش کنم؟ ... - نگران زینب نباش ... بخواے کمکت می کنم ... ایستاده توے در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایے رو که مے شنیدم باور نمے کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توے آشپزخونه که علے اشکم رو نبینه ... علے همون طور با زینب بازے مے کرد و صداے خنده هاے زینب، کل خونه رو برداشته بود ... خودش پیگیر کارهاے من شد ... بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلے دوندگے کرد تا سوابقم رو از ته بایگانے آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ... اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمے گرده مدرسه ... نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سیدعلے حسینے ...
من شوهرش هستم ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامے ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم هاے پف کرده ... از نگاهش خون مے بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهے بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو مے بره و میزاره کف دست علے ... بدون اینکه جواب سلام علے رو بده، رو کرد بهش ... - تو چه حقے داشتی بهش اجازه دادے بره مدرسه؟ ... به چه حقے اسم هانیه رو مدرسه نوشتے؟ ... از نعره هاے پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایے که تا اون موقع شنیده بود، صداے افتادن ظرف، توے آشپزخونه از دست من بود ... علے همیشه بهم سفارش مے کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علے بدجور ترسیده بود ... علے عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف مے کنے با زینب برے توے اتاق؟ ... قلبم توے دهنم مے زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توے اتاق ولے در رو نبستم ... از لاے در مراقب بودم مبادا پدرم به علے حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و مے لرزید ... علے همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمے داشت و عربده مے کشید ... - این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ... - می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟... همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ... - و من با همین اجازه شرعے و قانونے ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه هاے اسلامه ... از شدت عصبانیت، رگ پیشونے پدرم مے پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون مے زد ... لابد بعدش هم می خواے بفرستیش دانشگاه؟ ... نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے ...
ایمان علے سکوت عمیقے کرد ... - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ... دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم مے پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج مے شد ... - اون وقت ... تو مے خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدے؟ ... تا اون لحظه، صورت علے آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدے شد ... - ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توے خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگارے فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه مے داره و حفظش مے کنه ... ایمانے که با چوب بیاد با باد میره ... این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روے چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدے توے حریم خصوصے خانوادگے من وارد بشه ... پدرم از شدت خشم، نفس نفس مے زد ... در حالے که مے لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ... - می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند دربارے ...در رو محکم بهم کوبید و رفت ... پ.ن: راوے داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزے به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادرے بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبے بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمے با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسرے سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمے کردند ... علے برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختے کشید ... نویسنده متن👆همسر و فرزند شهید سید علے حسینی ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴ماجرای کسی که با یک صله رحم ۱۵ سال به عمرش اضافه شد!! در روایت داریم که کسی خدمت حضرت امام صادق (علیه السلام) رسید حضرت به او نگاهی کردند و لبخندی زدند، گفت آقا برای چه به من نگاه می کنید و می خندید؟ حضرت فرمودند: امروز چه کار نیکی انجام داده ای و به اینجا آمدی؟ گفت: کار خاصی نکردم. داشتم می آمدم پسر عمویم که با من خیلی دشمنی هم دارد و از من هم بدگویی می کرد را دیدم که خیلی مبتلا شده و زندگی اش سخت شده است؛ من قسمتی از هزینه سفرم را به او دادم. حضرت فرمودند: پانزده سال به عمرت اضافه شد! 🟢بعضی از اعمال مثل صله رحم عمر را زیاد می کند و قطع رحم عمر را به سرعت کوتاه میکند. ✍ استاد عابدینی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌┈••✾•🌿🌼🌿•✾••┈
- آرزوت چیه؟! + شهادت - خیلی‌خوبه اما می‌دونستی طبقِ کلام امیرالمومنین مقام و پاداشِ کسی‌ که میتونه گناه کنه ولی آلوده نمیشه از شهید کمتر نیست..؟! [ نهج‌البلاغه_حکمت۴۷۴
🌼 آیت الله بهجت: 🌷هر چقدر علاقه به خواندن دارید، همان اندازه علاقه به دارید...💔 💗 روزی چقدر علاقه ات را به حضرت نشان می‌دهی!؟
وسطِ سخنرانی‌اش گفت: برام یک شمع بیارید! شمع رو که آوردند روشن کرد و گفت: در اتاق رو کمی باز کنید در اتاق که باز شد شعله‌ی شمع با وزشِ باد کمی خم شد! سید مجتبی گفت: مومن مثل این شعله شمع‌ست و معصیت و گناه حتی اگر به اندازه وزشِ نسیمی باشد مومن را به طرف چپ و راست منحرف کرده و از صراطِ الهی دور می‌کنه..!
شهید نام و نام خانوادگی: مصطفی صدر زاده نام جهادی: سیدابراهیم نام پدر : محمد محل تولد : شوشتر تاریخ ولادت: ۱۳۶۵/۶/۱۹ تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۸/۱ محل شهادت: حلب - سوریه مدت عمر: ۲۹ سال محل مزار : بهشت رضوان-شهریار-تهران کتاب مربوط به شهید:قرار بی قرار،سرباز نهم،سیدابراهیم،مصطفی و مرتضی،اسم تو مصطفاست و...
گمنام باش... مثل شهید گمنام... زهرا (س)میشه زائر قبرت... قشنگ نیست؟! :) 『@Mohsendelha1370
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
زیارت عاشورا 🌸 به نیابت شهید حاج قاسم سلیمانی🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحب‌الزمان :)🌸.. {عج‌اللّٰہ} : بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہ‌ام حضـرت زینب{سلام‌اللّٰہ‌عليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد. |📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱| کـانـال‌رسمےشھیـدمحسن‌حججی🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『@Mohsendelha1370
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 بسم الرب الشهدا و الصدیقین اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 ••••••••••♡♡♡♡••••••••••• 『@Mohsendelha1370
و شهادت نام گرفت ، وقتی خداوند کسی را از شدّت عشق کُشت !′ (: ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
#رمان_بدون_تو_هرگز #پارت_شانزدهم ایمان علے سکوت عمیقے کرد ... - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم
شاهرگ مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمے تونستم با چیزهایے که شنیده بودم کنار بیام ... نمے دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگے بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ... چند لحظه بعد ... علے اومد توے اتاق ... با دیدن من توے اون حالت حسابے جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ... - تب که ندارے ... ترسیدے این همه عرق کردے ... یا حالت بد شده؟ ...بغضم ترکید ... نمے تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ... - هانیه جان ... مے خواے برات آب قند بیارم؟ ... در حالے که اشک مثل سیل از چشمم پایین مے اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ... - علے ... - جان علے؟ ... - مے دونستی چادر روز خواستگارے الکے بود؟ ... لبخند ملیحے زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ... - پس چرا باهام ازدواج کردے و این همه سال به روم نیاوردے؟ ... - یه استادے داشتیم ... مے گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توے نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روے بقیه ببنده ...سکوت عمیقے کرد ... - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بے قیدے نیست ... تو دل پاکے داشتے و دارے ... مهم الانه ... کے هستے ... چے هستے ... و روے این انتخاب چقدر محکمے... و الا فرداے هیچ آدمے مشخص نیست ... خیلے حزب بادن ... با هر بادے به هر جهت ... مهم براے من، تویے که چنین آدمے نبودے ... راست مے گفت ... من حزب باد و ... بادے به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بے حجاب بودن ... منم یکے عین اونها... اما یه چیزے رو مے دونستم ... از اون روز ... علے بود و چادر و شاهرگم ... نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے ...
علے مشکوک مے شود ...من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علے از زینب نگهدارے مے کرد ... حتے بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس مے خوند، هم مراقب زینب بود ... سر درست کردن غذا، از هم سبقت مے گرفتیم ... من سعے مے کردم خودم رو زود برسونم ... ولے عموم مواقع که مے رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالے بود ... حتے وقتے سیب زمینے پخته با نعناع خشک درست مے کرد ... واقعا سخت مے گذشت علے الخصوص به علے ... اما به روم نمے آورد ... طورے شده بود که زینب فقط بغل علے مے خوابید ... سر سفره روے پاے اون مے نشست و علے دهنش غذا مے گذاشت ... صد در صد بابایے شده بود ... گاهے حتے باهام غریبے هم مے کرد ... زندگے عادے و طلبگے ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس مے کردم یه چیزے رو ازم مخفے مے کنه ... هر چے زمان مے گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک مے شد ... مرموز و یواشکے کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ... یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلے مهم رو ازم مخفے مے کرد ... شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ... زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش مے کرد و مے خندید ... زیر چشمے بهم نگاه کرد ... - خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ... چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توے چشم هاش ... - نکنه انتظار دارے از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ... حسابے جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ... نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے ...