#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_چهلم
خون و ناموس
آتیش برگشت سنگین تر بود ...
فقط معجزه مستقیم خدا... ما رو تا بیمارستان سالم رسوند ...
از ماشین پریدم پایین و دویدم توے بیمارستان تا ڪمڪ ...
بیمارستان خالے شده بود ... فقط چند تا مجروح ...
با همون برادر سپاهے اونجا بودن ...
تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید ... باورش نمے شد من رو زنده مے دید ...
مات و مبهوت بودم ...
- بقیه کجان؟ ... آمبولانس پر از مجروحه ... باید خالے شون ڪنیم دوباره برگردم خط ...
به زحمت بغضش رو ڪنترل ڪرد ...
- دیگه خطے نیست خواهرم ... خط سقوط ڪرد ...
الان اونجا دست دشمنه ... یهو حالتش جدے شد ...
شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب ...
فاصله شون تا اینجا زیاد نیست ... بیمارستان رو تخلیه کردن ...
اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط مے ڪنه ...
یهو به خودم اومدم ...
- علے ... علے هنوز اونجاست ...
و دویدم سمت ماشین ... دوید سمتم و درحالے ڪه فریاد مے زد، روپوشم رو چنگ زد ...
- مے فهمے داري چه کار مے ڪنے؟ ... بهت میگم خط سقوط ڪرده ...
هنوز تو شوڪ بودم ... رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز ڪرد ...
جا خورد ... سرش رو انداخت پایین و مڪث ڪوتاهے ڪرد ...
- خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب ... اگر هنوز اینجا سقوط نڪرده بود ...
بگو هنوز توے بیمارستان مجروح مونده... بیان دنبال مون ...
من اینجا، پیششون مے مونم ...
سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیڪ تر مے شد ... سرچرخوند و نگاهی به اطراف ڪرد ...
- بسم الله خواهرم ... معطل نشو ... برو تا دیر نشده ...
سریع سوار آمبولانس شدم ... هنوز حال خودم رو نمے فهمیدم ...
- مجروح ها رو ڪه پیاده ڪنم سریع برمے گردم دنبالتون ...
اومد سمتم و در رو نگهداشت ...
- شما نه ... اگر همه مون هم اینجا ڪشته بشیم ...
ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان ...
دست اون بعثی هاے از خدا بے خبر رو نداره ...
جون میدیم ... ناموس مون رو نه ...
یا علے گفت و ... در رو بست ...
با رسیدن من به عقب ... خبر سقوط بیمارستان هم رسید ...
پ.ن: شهید سید علے حسینے در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد ...
پیکر مطهر این شهید ... هرگز بازنگشت ...
جهت شادی ارواح طیبه شهدا ... صلوات ...
نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سیدعلے حسینے
#ادامه_دارد...
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_چهل_و_یکم
که عشق آسان نمود اول
...نه دلی برای برگشتن داشتم ... نه قدرتی ...
همون جا توے منطقه موندم ... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن ...
- سریع برگردید ... موقعیت خاصے پیش اومده ...
رفتم پایگاه نیرو هوایے و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران ...
دل توی دلم نبود ... نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه...
با چهره هاے داغون و پریشان منتظرم بودن ...
انگار یڪی خاڪ غم و درد روے صورت شون پاشیده بود ...
سکوت مطلق توے ماشین حاڪم بود ...
دست هاے اسماعیل مے لرزید ...
لب ها و چشم هاے نغمه ... هر چی صبر ڪردم، احدے چیزے نمے گفت ...
- به سلامتے ماشین خریدے آقا اسماعیل؟
- نه زن داداش ... صداش لرزید ... امانته ...
با شنیدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت ڪنترل ڪردم ...
- چے شده؟ ...
این خبر فوری چیه ڪه ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ ...
صورت اسماعیل شروع ڪرد به پریدن ...
زیرچشمی به نغمه نگاه می ڪرد ... چشم هاش پر از التماس بود ...
فهمیدم هر خبری شده ... اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره ...
دوباره سڪوت، ماشین رو پر ڪرد ...
- حال زینب اصلا خوب نیست ... بغض نغمه شڪست ...
خبر شهادت علے آقا رو ڪه شنید تب ڪرد ...
به خدا نمے خواستیم بهش بگیم ...
گفتیم تا تو برنگردے بهش خبر نمیدیم ...
باور ڪن نمی دونیم چطورے فهمید ...
جملات آخرش توے سرم می پیچید ...
نفسم آتیش گرفته بود ... و صدای گریه ے نغمه حالم رو بدتر می ڪرد ...
چشم دوختم به اسماعیل ... گریه امان حرف زدن به نغمه نمے داد...
- یعنی چقدر حالش بده؟ ...بغض اسماعیل هم شڪست ...
- تبش از 40 پایین تر نمیاد ... سه روزه بیمارستانه ...
صداش بریده بریده شد ... ازش قطع امید ڪردن ...
گفتن با این وضع...دنیا روے سرم خراب شد ... اول علے ... حالا هم زینبم ...
#ادامه_دارد...
▫️وقتی متأهل شد، بحث رفتنش به سپاه آمد. برای اینکه فردا روزی،حرفی در میان نباشد، مخالفت کردم تا جای پایش را سفت کنم. به مادرش گفتم :«هر کس وارد سپاه بشه، جونش دست خودش نیست. بعداً نخوای گریه و زاری کنیا!»
▫️به پدر خانمش هم گفتم :«یه نظامی اختیارش دست خودش نیست. هر وقت زنگ بزنن،شب و نصف شب باید بره. فردا گله گذاری نکنید!»
✍ خاطراتی به روایت پدر و مادر از کتاب زیر تیغ
#داداشمحسن
#یازهراس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#_امام_زمانم ❤️🌱
سِرّ عاشق شدنم لطف طبیبانه توست
ورنه عشق تو کجا؟ این دل بیمار کجا؟
کاش در نافلهات نام مرا هم ببری
که دعای تو کجا؟ عبد گنه کار کجا؟
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــ💕
#یازهراس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊حرم مطهره تو ..
🎊خونهی امیدمونه...
#دههکرامت
#یاامامرضاع
#یازهراس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
درخواستی رزق🙃🤍
انشاءالله جمعه ها رزق ها رو خدمتتون ارسال میکنیم
https://abzarek.ir/service-p/msg/1851300
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
درخواستی رزق🙃🤍 انشاءالله جمعه ها رزق ها رو خدمتتون ارسال میکنیم https://abzarek.ir/service-p/msg/18
دوستان هر کس درخواست رزق داره از این به بعد این ناشناس واسه رزق هست 🌺
هدایت شده از محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحبالزمان :)🌸..
#امام_زمان{عجاللّٰہ} :
بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہام حضـرت زینب{سلاماللّٰہعليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد.
|📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱|
کـانـالرسمےشھیـدمحسنحججی🥀
♡j๑ïท🌱↷
『@Mohsendelha1370』
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
بسم الرب الشهدا و الصدیقین
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادیروحشهداصلوات
••••••••••♡♡♡♡•••••••••••
『@Mohsendelha1370』
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_چهل_و_دوم
بیا زینبت را ببر
تا بیمارستان هزار بار مردم و زنده شدم ...
چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم ...
از در اتاق ڪه رفتم تو ... مادر علی داشت بالاے سر زینب دعا می خوند ...
مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد ...
چشم شون ڪه بهم افتاد حال شون منقلب شد ...
بی امان، گریه می ڪردن ...مثل مرده ها شده بودم ...
بی توجه بهشون رفتم سمت زینب ... صورتش گر گرفته بود ...
چشم هاش کاسه خون بود ... از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد ...
حتی زبانش درست ڪار نمی ڪرد ... اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ... دست ڪشیدم روے سرش ...
- زینبم ... دخترم ...
هیچ واکنشے نداشت ...
- تو رو قرآن نگام کن ... ببین مامان اومده پیشت ...
زینب مامان ... تو رو قرآن ...
دڪترش، من رو ڪشید ڪنار ... توی وجودم قیامت بود ...
با زبان بی زبانی بهم فهموند ... ڪار زینبم به امروز و فرداست ...
دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود ...
من با همون لباس منطقه ... بدون اینڪه لحظه اے چشم روے هم بزارم یا استراحت ڪنم ...
پرستار زینبم شدم ... اون تشنج می ڪرد ... من باهاش جون می دادم ...
دیگه طاقت نداشتم ... زنگ زدم به نغمه بیاد جاے من ... اون ڪه رسید از بیمارستان زدم بیرون ...
رفتم خونه ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... دو رڪعت نماز خوندم ...
سلام ڪه دادم ... همون طور نشسته ... اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت ...
- علی جان .. هیچ وقت توے زندگی نگفتم خسته شدم ...
هیچ وقت ازت چیزی نخواستم ...
هیچ وقت، حتی زیر شڪنجه شڪایت نڪردم ...
اما دیگه طاقت ندارم ... زجرڪش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم ...
یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت مے بری ... یا ڪامل شفاش میدی ...
و الا به ولاے علی ... شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می ڪنم ...
زینب، از اول هم فقط بچه تو بود ... روز و شبش تو بودے ...
نفس و شاهرگش تو بودے ... چه ببریش، چه بزاریش ...
دیگه مسئولیتش با من نیست ...اشڪم دیگه اشڪ نبود ...
ناله و درد از چشم هام پایین می اومد ... تمام سجاده و لباسم خیس شده بود ...
نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سیدعلے حسینے
#ادامه_دارد...
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_چهل_و_سوم
زینب علے
برگشتم بیمارستان ...
وارد بخش ڪه شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود ...
چشم هاے سرخ و صورت های پف ڪرده...
مثل مرده ها همه وجودم یخ ڪرد ...
شقیقه هام شروع ڪرد به گز گز ڪردن ... با هر قدم، ضربانم ڪندتر می شد ...
- بردے علے جان؟ ... دخترت رو بردی؟ ...
هر قدم ڪه به اتاق زینب نزدیڪ تر می شدم ...
التهاب همه بیشتر مے شد ...
حس می ڪردم روے یه پل معلق راه میرم...
زمین زیر پام، بالا و پایین مے شد ...
می رفت و برمی گشت ...
مثل گهواره بچگے هاے زینب ...
به در اتاق ڪه رسیدم بغض ها ترڪید ...
مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ...
رفتم توے اتاق ...زینب نشسته بود ...
داشت با خوشحالے با نغمه حرف مے زد ...
تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روے تخت، پرید توے بغلم ...
بی حس تر از اون بودم ڪه بتونم واڪنشی نشون بدم ...
هنوز باورم نمے شد ... فقط محڪم بغلش ڪردم ...
اونقدر محڪم که ضربان قلب و نفس ڪشیدنش رو حس ڪنم ...
دیگه چشم هام رو باور نمی ڪردم ...نغمه به سختی بغضش رو ڪنترل می ڪرد ...
- حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ...
حالش خوب شده بود ...دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم ...
نشوندمش روے تخت...
- مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ...
هیچ ڪی باور نمی ڪنه ...
بابا با یه لباس خیلی قشنگ ڪه همه اش نور بود ...
اومد بالاے سرم ... من رو بوسید و روے سرم دست ڪشید ... بعد هم بهم گفت ...
به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ...
اینکه شڪایت نمی خواد ...
ما رو شرمنده فاطمه زهرا نڪن ...
مسئولیتش تا آخر با من ...
اما زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ...
محڪم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم ...
بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش ڪنم ...
وقتش ڪه بشه خودش میاد دنبالم ...
زینب با ذوق و خوشحالے از اومدن پدرش تعریف می ڪرد ...
دکتر و پرستارها توے در ایستاده بودن و گریه می کردن ...
اما من، دیگه صدایے رو نمی شنیدم ...
حرف هاے علی توی سرم می پیچید ...
وجود خسته ام، ڪاملا سرد و بی حس شده بود ...
دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روے زمین ...
#ادامه_دارد...
خدایا!
آنقدر به ما قدرتِ تحمل ده
کہ اگر از زمین و آسمان
رگبار دشمنی و باران تہمت ببارد
در ایـمان خالصانهی مـا به تـو
خِلَلی وارد نشود! 💚🌱
#شهید_چمران
#یاعلی
『@Mohsendelha1370』
دُنیـٰا
مُشتشرابازڪرد
شُهـداءگلبودنـد
ومـٰاپُـوچ!
خُـداآنهـارابُـرد
وَزمـٰانمـٰارا! :)💔
#یامهدیعج
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
یکی رو انتـخاب کنین
که تو چشماش خدا رو پیـدا کنین :)❤️
#یامهدیعج
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
⤦شَهد شیرین شهادت را
کسانی میچشند که
شهد شیرین گناه را
نچشیده باشند...
#داداشمحسن
#یازهراس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نابودی شیطان!👺👹
شما هریک تذکری که میدی شیطان لِـــــــــــــه میشه
هرامربه معروفی که میکنی
بینی همه منافقین به خاک مالیده میشه🤧
واسه همینه که شیطون اینقد شبهه تو ذهن مردم میزاره تا شاید انجامش ندن🤷♂🤌🏼
#امربهمعرفونهیازمنکر
#دکترعلیتقوی
#یازهراس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
منیقیندارم . .
چشمیکهبهنگاهحرامعادتکنه،خیلی چیزهاروازدستمیده
چشمگنهکارلایقشهادتنمیشه!
-شهیدذوالفقاری
‹#شهیدانه›
#یامهدیعج
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄