4.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎊حرم مطهره تو ..
🎊خونهی امیدمونه...
#دههکرامت
#یاامامرضاع
#یازهراس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
درخواستی رزق🙃🤍
انشاءالله جمعه ها رزق ها رو خدمتتون ارسال میکنیم
https://abzarek.ir/service-p/msg/1851300
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
درخواستی رزق🙃🤍 انشاءالله جمعه ها رزق ها رو خدمتتون ارسال میکنیم https://abzarek.ir/service-p/msg/18
دوستان هر کس درخواست رزق داره از این به بعد این ناشناس واسه رزق هست 🌺
هدایت شده از محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحبالزمان :)🌸..
#امام_زمان{عجاللّٰہ} :
بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہام حضـرت زینب{سلاماللّٰہعليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد.
|📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱|
کـانـالرسمےشھیـدمحسنحججی🥀
♡j๑ïท🌱↷
『@Mohsendelha1370』
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
بسم الرب الشهدا و الصدیقین
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادیروحشهداصلوات
••••••••••♡♡♡♡•••••••••••
『@Mohsendelha1370』
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_چهل_و_دوم
بیا زینبت را ببر
تا بیمارستان هزار بار مردم و زنده شدم ...
چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم ...
از در اتاق ڪه رفتم تو ... مادر علی داشت بالاے سر زینب دعا می خوند ...
مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد ...
چشم شون ڪه بهم افتاد حال شون منقلب شد ...
بی امان، گریه می ڪردن ...مثل مرده ها شده بودم ...
بی توجه بهشون رفتم سمت زینب ... صورتش گر گرفته بود ...
چشم هاش کاسه خون بود ... از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد ...
حتی زبانش درست ڪار نمی ڪرد ... اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ... دست ڪشیدم روے سرش ...
- زینبم ... دخترم ...
هیچ واکنشے نداشت ...
- تو رو قرآن نگام کن ... ببین مامان اومده پیشت ...
زینب مامان ... تو رو قرآن ...
دڪترش، من رو ڪشید ڪنار ... توی وجودم قیامت بود ...
با زبان بی زبانی بهم فهموند ... ڪار زینبم به امروز و فرداست ...
دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود ...
من با همون لباس منطقه ... بدون اینڪه لحظه اے چشم روے هم بزارم یا استراحت ڪنم ...
پرستار زینبم شدم ... اون تشنج می ڪرد ... من باهاش جون می دادم ...
دیگه طاقت نداشتم ... زنگ زدم به نغمه بیاد جاے من ... اون ڪه رسید از بیمارستان زدم بیرون ...
رفتم خونه ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... دو رڪعت نماز خوندم ...
سلام ڪه دادم ... همون طور نشسته ... اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت ...
- علی جان .. هیچ وقت توے زندگی نگفتم خسته شدم ...
هیچ وقت ازت چیزی نخواستم ...
هیچ وقت، حتی زیر شڪنجه شڪایت نڪردم ...
اما دیگه طاقت ندارم ... زجرڪش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم ...
یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت مے بری ... یا ڪامل شفاش میدی ...
و الا به ولاے علی ... شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می ڪنم ...
زینب، از اول هم فقط بچه تو بود ... روز و شبش تو بودے ...
نفس و شاهرگش تو بودے ... چه ببریش، چه بزاریش ...
دیگه مسئولیتش با من نیست ...اشڪم دیگه اشڪ نبود ...
ناله و درد از چشم هام پایین می اومد ... تمام سجاده و لباسم خیس شده بود ...
نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سیدعلے حسینے
#ادامه_دارد...
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_چهل_و_سوم
زینب علے
برگشتم بیمارستان ...
وارد بخش ڪه شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود ...
چشم هاے سرخ و صورت های پف ڪرده...
مثل مرده ها همه وجودم یخ ڪرد ...
شقیقه هام شروع ڪرد به گز گز ڪردن ... با هر قدم، ضربانم ڪندتر می شد ...
- بردے علے جان؟ ... دخترت رو بردی؟ ...
هر قدم ڪه به اتاق زینب نزدیڪ تر می شدم ...
التهاب همه بیشتر مے شد ...
حس می ڪردم روے یه پل معلق راه میرم...
زمین زیر پام، بالا و پایین مے شد ...
می رفت و برمی گشت ...
مثل گهواره بچگے هاے زینب ...
به در اتاق ڪه رسیدم بغض ها ترڪید ...
مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ...
رفتم توے اتاق ...زینب نشسته بود ...
داشت با خوشحالے با نغمه حرف مے زد ...
تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روے تخت، پرید توے بغلم ...
بی حس تر از اون بودم ڪه بتونم واڪنشی نشون بدم ...
هنوز باورم نمے شد ... فقط محڪم بغلش ڪردم ...
اونقدر محڪم که ضربان قلب و نفس ڪشیدنش رو حس ڪنم ...
دیگه چشم هام رو باور نمی ڪردم ...نغمه به سختی بغضش رو ڪنترل می ڪرد ...
- حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ...
حالش خوب شده بود ...دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم ...
نشوندمش روے تخت...
- مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ...
هیچ ڪی باور نمی ڪنه ...
بابا با یه لباس خیلی قشنگ ڪه همه اش نور بود ...
اومد بالاے سرم ... من رو بوسید و روے سرم دست ڪشید ... بعد هم بهم گفت ...
به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ...
اینکه شڪایت نمی خواد ...
ما رو شرمنده فاطمه زهرا نڪن ...
مسئولیتش تا آخر با من ...
اما زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ...
محڪم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم ...
بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش ڪنم ...
وقتش ڪه بشه خودش میاد دنبالم ...
زینب با ذوق و خوشحالے از اومدن پدرش تعریف می ڪرد ...
دکتر و پرستارها توے در ایستاده بودن و گریه می کردن ...
اما من، دیگه صدایے رو نمی شنیدم ...
حرف هاے علی توی سرم می پیچید ...
وجود خسته ام، ڪاملا سرد و بی حس شده بود ...
دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روے زمین ...
#ادامه_دارد...
خدایا!
آنقدر به ما قدرتِ تحمل ده
کہ اگر از زمین و آسمان
رگبار دشمنی و باران تہمت ببارد
در ایـمان خالصانهی مـا به تـو
خِلَلی وارد نشود! 💚🌱
#شهید_چمران
#یاعلی
『@Mohsendelha1370』