eitaa logo
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
1.1هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2هزار ویدیو
57 فایل
#بِسم‌الࢪب‌الشهدا ولۍاگہ شهید بشین تابوتتون بہ بوسہ آسیدعلۍ متبࢪڪ میشہ.! قشنگ‌نیس(: #تولد۱۳۷٠/۰۴/۲۱ #شهادت۱۳۹۶/٠۵/۱۸ خادم‌المحسن: @Bisimchi_hojaji فروش‌کتاب‌سربلند: @Atfe_M84 #ڪانال_ࢪسمۍ #باحضوࢪخانواده‍‌شهید #ڪپۍباذڪࢪصلوات‌
مشاهده در ایتا
دانلود
حسین را از ما بپذیرید... آخرین باری که می‌رفت، به مادر گفت: از نوحه‌هایی که زمان شیر دادن، برایم می‌خواندی برایم بخوان، مادر نوحه‌ها را خواند و گفت: راضی‌ام به رضای خدا. این را گفت و حسین رفت. بعد از مدتی که خبر شهادتش را به ما دادند، مادر خطاب به حضرت زینب(س) گفت: حسین را از ما بپذیر، من پنج فرزند دارم که هر پنج نفرشان را درراه دفاع از اسلام و حرم ائمه‌اطهار تقدیم شما می‌کنم. حضرت آقا به طور ناگهانی در فروردین‌ماه سال ۹۷ به منزل مادرمان تشریف آوردند که هنوز هم محل حضورشان در خانه را به همان شکل، با گذاشتن عکس حضرت آقا نگه داشته‌ایم.
بعد از بارها تلاش، بالاخره اعزام شد حسین آقا اول برای رفتن به سوریه از طریق تیپ فاطمیون ثبت‌نام کرد؛ ولی چون این تیپ فقط مدافعان حرم افغانستانی را برای دفاع اعزام می‌کند، بعد از چندین بار اقدام، موفق نشد برود؛ اما ناامید نشد و همچنان برای رسیدن به هدفش که همان دفاع از حرم حضرت زینب(س) بود به تلاشش ادامه داد. برای رفتن به سوریه به‌ جز مشهد از طریق شهرهای قم، تهران و اصفهان هم اقدام کرد. بعضی وقت‌ها همه‌چیز خوب پیش می‌رفت و حتی چندبار هم سوار خودروهای اعزام ‌شده بود. اما هر بار بعد از چند لحظه با اعزامش مخالفت می‌کردند و حسین آقا مجبور می‌شد برگردد. بالاخره یکی از روزها که به مشهد برگشته بود، با ما مشورت کرد، ماشینش را فروخت و با هزینه شخصی خودش به لبنان رفت و این‌بار از طریق حزب‌ا... لبنان به سوریه اعزام شد. اگرچه حسین خودش را به سوریه رسانده بود؛ اما این‌بارهم موفق به شرکت در عملیات دفاع از حرم نشد و داستان بازگشتش به ایران دوباره تکرار شد. بعد از زیارت به ایران برگشت و همچنان به توسلاتش به امام رضا(ع) ادامه داد. تا اینکه یک ماه بعد از بازگشتش از طریق لشکر فاطمیون به سوریه اعزام شد.
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
بوی شهادت گرفته بود چند روز قبل از شهادت حسین آقا، زمزمه‌هایی در بین همرزمان شهید محرابی پیچیده بود که حسین بوی شهادت می‌دهد و دقیقاًً در همان روزها حسین به‌شدت بی‌قرار بود. آن‌طور که همررزمانش برای ما روایت کرده‌اند، روز عملیات نام کسانی را که قرار بوده است در عملیات شرکت کنند می‌خوانند؛ اما اسم حسین آقا در فهرست نبوده. حسین آقا برای گرفتن رضایت فرمانده محور، پیش او می‌رود؛ اما فرمانده محور با حضور او در این عملیات مخالفت می‌کند. همسرم که اصرار را بی‌فایده می‌بیند به فرمانده محور می‌گوید: من بچه مشهدم اگر من را به این عملیات نبرید به ‌محض برگشتن به حرم امام رضا(ع) می‌روم و از شما پیش آقا شکایت می‌کنم. فرمانده محور وقتی صحبت‌های شهید محرابی را می‌شنود بالاخره به او اجازه شرکت در عملیات را می‌دهد. در همین لحظات یکی از همرزمانشان به بقیه مدافعان حرم می‌گوید: همه ما از مشهد آمده‌ایم. فردا شهادت امام رضا(ع) است و خوش به حال کسی که فردا شهید شود. هنوز حرف این مدافع حرم تمام نشده بودکه شهید محرابی به همرزمانش می‌گوید: آن‌ کسی که می‌گویی شهید می‌شود، من هستم. تقریبا همه همرزمان شهید به این موضوع‌ اشاره کردند که مشخص بود حسین شهید می‌شود و به قول خودشون حسین سو بالا میزد. هر موقع عملیاتی بود همه با شوخی به هم می‌گفتیم: نزدیک حسین نشیم که حسین سو بالا می‌زنه، یه وقت‌ ترکشی به ما اصابت نکنه.
روز موعود همرزم شهید تعریف می‌کرد: شهید محرابی فردای آن روز، روی پشت‌بام یکی از ساختمان‌ها پشت من ایستاده بود که ناگهان صدایی را از پشت‌سرم شنیدم. به‌محض اینکه برگشتم، حسین روی زمین افتاده بود. با خودم گفتم تیر به کتف حسین آقا خورده، اما خونریزی شدیدتر از این حرف‌ها بود. درگیری به‌شدت زیاد بود. برگشتم و مشغول تیراندازی به سمت داعشی‌ها شدم. دوباره به سمت حسین آقا نگاه کردم. وی در حالت سجده بود و آخرین کلمه‌ای که گفت: «یا اباالفضل» بود. تیر دقیقاًً به قلب ایشان خورده بود. در همان لحظه شهید شد...
خواب دختر شهید زینب که دختر بزرگ‌تر شهید محرابی درباره پدر شهیدش می‌گوید: قبل از رفتن پدرم به سوریه چند بار خواب شهادتشان را دیده بودم تا اینکه قبل از شهادت پدرم خواب دیدم که یک نفر به من گفت: امسال امام رضا(ع) حاجت پدرت را می‌دهد. آن شب به حرم امام رضا رفتیم و فردای آن روز نزدیکی‌های ظهر در مراسم عزاداری امام حسین(ع) بودیم که حس عجیبی به من دست داد و بعدها فهمیدیم در همان لحظات پدرم شهید شده است.
زینب و فاطمه،‌دختران شهید
از شهدا بت نسازیم به‌نظر من نوع نگاه به شهدا که قهرمانان ملی و دینی ما هستند باید مانند کشورهای دیگر باشد و همه مردم آن کشور با هر نوع نگرشی از آنها به نیکی یاد ‌کنند. به‌نظر من حتی کسانی که این شهدا را قبول ندارند باید بیایند و با چشم خودشان ببینند که عشق به اهل‌بیت(ع) به چه شکل باعث می‌شود یک نفر از زندگی و خوشی‌های دنیایی‌اش بگذرد. زینب ادامه می‌دهد: از شهدا نباید بت بسازیم. هرکدام از جوانان ما می‌توانند به جایگاه شهدا برسند. چند روز بعد از شهادت پدرم که تازه به مدرسه برگشته بودم سر جلسه امتحان یکی از معلم‌ها وقتی دید من حواسم به امتحان دادن نیست و حال‌ و روز خوشی ندارم در جمع به من گفت: پدرت که رفت و خودش را بدبخت کرد و تو هم بدبخت شدی. این چه کاری بود که پدرت انجام داد. من در جوابش گفتم: نه، پدر من با شهادتش خوشبخت شد و من هم خوشبخت‌ترین دختر روی زمین هستم. البته بسیاری دیگر از معلم‌هایم بابت شهادت پدرم با احترام با من همدردی می‌کردند که من از همه آنها تشکر می‌کنم. به‌ هر حال هرکسی یک نوع با این موضوع برخورد می‌کند. بعضی از دوستانم که بیشتر به این موضوعات اعتقاد دارند همیشه رفتار مناسبی با من دارند؛ ولی بعضی‌ها اعتقاد کمتری به این قبیل موضوعات دارند و گاهی وقت‌ها سؤال‌هایی از من می‌پرسند یا مواضع تندی در برابر شهادت پدرم می‌گیرند. من اوایل به‌ شدت از این رفتارها ناراحت می‌شدم؛ ولی حالا سعی می‌کنم با روی باز، با آنها برخورد کنم و در مورد اعتقادات پدرم برایشان توضیح دهم.
آخرین دیدار فاطمه دختر دوم شهید محرابی نیز در رابطه با پدرش می‌گوید: یادم می‌آید آخرین روزی که پدرم را دیدم، یک‌کاسه آب برداشتیم و داخل آن نمک، گلاب، سبزی و عطر گل یاس ریختیم تا پدرمان را بدرقه کنیم. پدرم به‌محض اینکه کاسه را در دست ما دید خندید و به من گفت: آش درست کردین؟ بعد محمد مهیار را که خواب بود بغل کرد و آهسته دم گوشش گفت: پسر خوبی باش.... خب. یار امام زمان(عج) بشی.... خب. بعد هم از در حیاط بیرون رفت و بدون اینکه برگردد فقط دستش را بالا آورد و با ما خداحافظی کرد. خاطره یکی از فرماندهان فاطمیون از شهید محرابی؛ منتظر بود بگویم بمان! وقتی برای اولین بار چشمش به گنبد بی‌بی افتاد بی‌اختیار به زمین افتاد و سر تعظیم در مقابل عمه سادات بر زمین گذاشت. هیچ وقت فراموش نمی‌کنم، اولین‌بار که به زیارت بی‌بی رقیه شرفیاب شد آنچنان ضجه می‌زد و ‌اشک می‌ریخت و فریاد می‌زد که گویی همه نزدیکانش را دقایقی قبل از دست داده!!! نیمه شب گهگاه صدای ناله کردنش را بر سر سجاده نماز شب می‌دیدم و اشک‌هایی که پایان نداشت.
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
آخرین دیدار فاطمه دختر دوم شهید محرابی نیز در رابطه با پدرش می‌گوید: یادم می‌آید آخرین روزی که پدرم
کافی بود فقط بگویی رقیه، تا مثل شنیدن روضه ظهر عاشورا ‌اشک بریزد. سه چهار روز مهمان ما بود، وقتی به اجبار من به سمت ایران برمی‌گشت هر دو در فرودگاه دمشق‌اشک می‌ریختیم. هر چند قدم که می‌رفت پشت‌سرش را نگاه می‌کرد و منتظر بود بگویم بمان؛ اما مصمم بر رفتنش بودم و با قطرات‌اشک بدرقه‌اش می‌کردم شاید تمام ‌ترسم از این بود که اطمینان داشتم شهید می‌شود و جرأت رویارویی با خانواده‌اش را نداشتم، آخر ما غیررسمی ‌کار می‌کردیم و اگر در مجموعه ما شهید می‌شد هیچ‌کس جوابگوی خانواده‌اش نبود. دلم به حال همسر و فرزندانش می‌سوخت آنها از هم برای عشق اهل‌بیت گذشته بودند؛ اما من هرگز نمی‌توانستم خرابی این لانه عشق را به چشم ببینم... با حاج... هماهنگ کردم تا در فرودگاه تهران به دنبالش برود. یک راست طلب زیارت بهشت زهرا کرده بود و بعد با هماهنگی من برای ثبت‌نام در مجموعه فاتحین راهی لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله شدند؛ اما آنجا هم نتیجه رضایت‌بخشی نگرفته بود. به کهنز شهریار رفت... نمی‌دانم با مصطفی صدرزاده و سجاد عفتی و محمد اژند چه گفت؛ اما هرچه گفت از ته دل بود و پایش به مشهد نرسیده امکان اعزامش توسط لشکر پر افتخار فاطمیون مهیا شد و در غالب نیروی افغانستانی خود را به جبهه رساند. وقتی خبر داد که بالاخره رسیدم، هم خوشحال بودم و هم مضطرب. دائم چهره دختر کوچکش و آن ‌اشک‌ها جلو چشمم رژه می‌رفت. یاد رقیه امام حسین(ع) افتادم و به خدا سپردمش. بعد از نزدیک دو ماه دوباره پیام داد و چند تا عکس برایم فرستاد؛ خنده‌های از ته دل، بر صورتش نمایان بود، گویی به آنچه طلب کرده بود نزدیک شده بود. از او خواستم به مرخصی بیاید و اندکی در کنار خانواده‌اش باشد، قبول نمی‌کرد و می‌گفت ان‌شاءالله به زودی... او به زودی آمد؛ اما با قلبی که فدای اربابش کرده بود. قلبی که حب اهل‌بیت(ع) و داغ دختر ۳ ساله حسین آتشش زده بود و سال‌ها این سوختن را تحمل کرد تا وعده الهی محقق شد و همنشین اهل‌بیت(ع) در بهشت برین گردید. *سید محمد مشکوهًْ‌الممالک منبع: کیهان
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
قرار بود برای شب یلدا کرسی بندازیم و کاملا سنتی شب یلدا مون برگزار بشه، خونه ما گلبهار بود و اونجا خیلی سرد بود من شوفاژ رو زیاد کردم و تدارکات شب یلدا رو هم فراهم کردم و شهید محرابی از محل کارشون تماس گرفتن که برای شب یلدا مهمان دعوت کن و من بهشون گفتم مسافت زیاده مهمان ها رو در بایستی تشریف میارن ولی اذیت میشن من به خانه پدرم و برادرم تماس گرفتم دعوتشون کردم و قرار شد خود حسین آقا هم از خانواده خودشون دعوت کنن، حسین آقا با من تماس گرفتن گفتن هر کدام از مهمانها که ماشین نداشته باشن یا نتوانستند ماشینشون رو بردارند خودم میروم دنبالشون هم میبرم شان و هم می آورم شان، من تعجب کردم گفتم این همه راه چه لزومی دارد نگاهی کرد و گفت: کل قضیه شب یلدا فقط به صله رحم اش است که مستحب است بقیه اش که داستانی بیش نیست.... 🌷 🌷
سلام رزق شهدایی و الهی میخواستم لطف میکنین سلام علیکم خدمت شما✨ 🕊 ⚠️ از طرف من به جوانان بگویید: چشم شهید و تبلور خونشان به شما دوخته است! به پا خیزید و اسلام خود را دریابید ✨•✾ ✾✾✾   َ أَنِ اشْکُرْ لِلَّهِ وَ مَن یَشْکُرْ فَإِنَّمَا یَشْکُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَن کَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنىِ‏ٌّ حَمِیدٌ (لقمان-۲۷۷) شکر خدای را به‌جای آور که هرکس شکر خدا را به‌جا آورد به سود خود سپاس گفته است و هرکس کفران کند خدا بی‌نیاز و ستوده است
سلام یه رزق علوی،شهدایی و الهی میخوام...✨🥀🌹 سلام چشم🌹 📝قسمتی از وصیت‌نامه تکان دهنده شهید امیر حاج امینی: اگر به واسطه خونم حقی بر گردن دیگران داشته باشم، به خدای کعبه قسم از مردان بی غیرت و زنان بی‌حیا نمی‌گذرم. ♡♡♡ فَإِذا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فیهِ مِنْ رُوحی فَقَعُوا لَهُ ساجِدینَ (آیه ۷۲ سوره ص) و زمانی که آفرینشش را به پایان بردم و از روح خود در آن دمیدم، در برابر او به سجده بیفتید ♡♡♡  ۱۹. هر گاه تو را درودی گفتند، در پاسخ آن درودی بهتر بگو. و هرگاه دست احسانی به سوی تو دراز شد ، آن را به احسانی بیشتر پاداش ده، با این حال فضیلت از آن کسی است که سلام و احسان را آغاز کرده است.
سلام میخوام با کانالتون تبادل کنم باید چیکار کنم سلام علیکم آیدیتون رو در ناشناس بفرستید مزاحمتون میشیم🦋
فـࢪاز؎‌ازوَصیت‌نـٰامہ‌ۍحـٰاجے(: عزٺ‌دستِ‌خداست‌؛ وبدانیداگـࢪگمنـٰام‌تࢪین‌هم‌باشید ولے... نیتِ‌شمایاࢪ؎مࢪدم‌باشدمے‌بینیدخدٰاوند؛ چقدࢪبـٰاعزت‌وعظمت‌شمآࢪا دࢪآغوش‌مےگیࢪد...🙂♥️ همینقدرقشنگ(:
یہ‌‌نشدن‌هایۍهست ڪہ‌‌اولش‌‌ناراحت‌‌میشۍ... ولے‌بعدا‌‌ًمیفهمۍ‌چہ‌‌شانسۍ آوردے‌ڪہ‌‌نشد... خداحواسش‌‌بهت‌‌هست... ڪہ‌‌اگہ‌‌تومسیرش‌‌باشۍ بهترینارو‌برات‌‌رقم‌‌میزنہ...(:
دلبستہ‌ۍعـشق،دلبستہ‌ۍدنیانیست زندگےختم‌به‌شھادت‌نشود،زیبانیست:))💔
بعضی‌وقتاتونون‌پنیرمیخوای اماخدازرشک‌پلوواست‌کنارگذاشته؛ به‌اندازه‌ای‌که‌خداواست‌میخوادقدم‌بردار نه‌کمترنه‌بیشتر!؛
🟣 مادر همیشه دعایش گیراست؛ 🟢 چشم امیدِ ما این روزها، به دعاهای مادرانه توست برای فرزند غریب و غایبت...
فَلَا تَكُنْ مِنَ الْقَانِطِينَ نڪنه ‌نااُمید بشی..! حجر | ۵۵
عزیزی‌تعریف‌میڪرد،میگفت↓ به‌آرمان‌گفتن‌به‌رهبرناسزابگوولت، میکنیم،وگرنه‌بیشترمیزنیمت...! آرمان‌هم‌گفته‌اون‌نورچشم‌منه، شما بزنید..(:💔
ازعکاسےپرسیدند . . بدترین‌لحظہ‌عکس‌گرفتنٺ‌کِۍبود؟ گفت:«خواستم‌ازکودکےعکس‌بگیرم؛ فڪرکردکہ‌دوربین‌اسلحہ‌منہ‌! ودستانش‌رابالابرد-! واقعااگرمدافعان‌حرم‌نبودن،چہ‌میشد-!؟ شایدجاے این‌کودڪ‌.. من‌و‌شما هرروز تن‌وجان‌مان^ ازصداےخمپارھ‌هاےشهرمےلرزید💔
『شهیدانه』 مادر شهید میگفت: ماه ها صبر کردم بیاد ب خوابم، بعد از یه مدت اومد بهش گفتم:چرا دیر کردی مادر؟ گفت:ببخشید داشتن،بازپرسی میکردن گفتم:باز پرسی؟ گفت:مامان! حواست ب نماز صبحت باشه! مراقبیم‌دیگه‌نه؟🌱🙂