یکی از بهترین خاطراتی را که با شهید داشتید تعریف کنید؟
آخرین باری که ما به مشهد رفتیم ایشان از خیلی قبلتر اصرار داشت به سوریه برود و ما مخالفت میکردیم چون قبلاً یک بار رفته بود و اکنون بچه کوچک داشت و امور شخصی او بود و ما میگفتیم «چند روزی صبر کن حداقل کار ساخت خانه تمام شود».
ماه رمضان بود که محسن ما را به سفر مشهد برد و شبهای قدر را با یکدیگر در صحن و حرم امام رضا(ع) تا صبح سر کردیم و زمانی که احیا تمام شد و ما رفتیم بهسمت هتل تا صبحانه بخوریم محسن رفت کنار ضریح و از آنجا به ما زنگ میزد و التماس دعا داشت و میگفت: «تو رو خدا دعا کنین و رضایت بدین من برم سوریه»، که در آخر هم به خواسته خودش رسید.
راوی :پدر شهید
#بهترین_خاطره
#پدرانه