eitaa logo
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
1.1هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2هزار ویدیو
60 فایل
#بِسم‌الࢪب‌الشهدا ولۍاگہ شهید بشین تابوتتون بہ بوسہ آسیدعلۍ متبࢪڪ میشہ.! قشنگ‌نیس(: #تولد۱۳۷٠/۰۴/۲۱ #شهادت۱۳۹۶/٠۵/۱۸ خادم‌المحسن: @Bisimchi_hojaji فروش‌کتاب‌سربلند: @Atfe_M84 #ڪانال_ࢪسمۍ #باحضوࢪخانواده‍‌شهید #ڪپۍباذڪࢪصلوات‌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺 تا اين جمله رو گفت، لقمه پريد توي گلوم وحشتناڪترين حرفي بود ڪه مے تونستم اون موقع روز بشنوم!  بعد از کلے سرفه، در حالي ڪه هنوز نفسم جا نيومده بود به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولي من هنوز دبيرستان... خوابوند توے گوشم! برق از سرم پريد... هنوز توي شوڪ بودم ڪه اينم بهش اضافه شد. – همين ڪه من ميگم... دهنت رو مے بندے ميگے چشم! درسم درسم، تا همين جاشم زيادے درس خوندے. از جاش بلند شد... با داد و بيداد اينها رو ميگفت و ميرفت.  اشک توي چشمهام حلقه زده بود؛ اما اشتباه ميڪرد، من آدم ضعيفي نبودم ڪه به اين راحتے عقب نشينے ڪنم. از خونه ڪه رفت بيرون...  منم وسايلم رو جمع ڪردم و راه افتادم برم مدرسه. مادرم دنبالم دويد توے خيابون... – هانيه جان، مادر... تو رو قرآن نرو... پدرت بفهمه بدجور عصبانے ميشه!  براے هردومون شر ميشه مادر... بيا بريم خونه. اما من گوشم بدهڪار نبود...  من اهل تسليم شدن و زور شنيدن نبودم... به هيچ قيمتے! چند روز به همين منوال مے رفتم مدرسه... پدرم هر روز زنگ مے زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام. مي رفتم و سريع برمي گشتم...  مادرم هم هردفعه براي پاي تلفن نيومدن من، يه بهانه مياورد... تا اينڪه اون روز، پدرم زودتر برگشت... با چشمهاي سرخش ڪه از شدت عصبانيت داشت از حدقه بيرون ميزد بهم زل زده بود! همون وسط خيابون حمله ڪرد سمتم...  موهام رو چنگ زد و با خودش من رو ڪشيد تو...  اون روز چنان ڪتڪے خوردم ڪه تا چند روز نمے تونستم درست راه برم... ✨نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے ...