#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_سیزدهم
تو عین طهارتی
بعد از تولد زینب و بے حرمتے اے که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ...
علے همه رو بیرون کرد ... حتے اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ...
حتے اصرارهاے مادر علے هم فایده اے نداشت ...
خودش توے خونه ایستاد ...
تک تک کارها رو به تنهایے انجام مے داد ...
مثل پرستار ... و گاهے کارگر دم دستم بود ...
تا تکان مے خوردم از خواب مے پرید ...
اونقدر که از خودم خجالت مے کشیدم ...
اونقدر روش فشار بود که نشسته ...
پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش مے برد ...
بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ...
اون روز ... همون جا توے در ایستادم ...
فقط نگاهش مے کردم ...
با اون دست هاے زخم و پوست کن شده داشت کهنه هاے زینب رو می شست ...
دیگه دلم طاقت نیاورد ...همین طور که سر تشت نشسته بود...
با چشم هاے پر اشک رفتم نشستم کنارش ...
چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ...
- چے شده؟ ... چرا گریه مے کنے؟ ...
تا اینو گفت خم شدم و دست هاے خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ...
- چے کار مے کنے هانیه؟ ... دست هام نجسه ...
نمے تونستم جلوے اشک هام رو بگیرم ...
مثل سیل از چشمم پایین مے اومد ...
- تو عین طهارتے علے ... عین طهارت ...
هر چے بهت بخوره پاک میشه ...
آب هم اگه نجس بشه توے دست تو پاک میشه ...
من گریه مے کردم ...
علی متحیر، سعے در آروم کردن من داشت...
اما هیچ چیز حریف اشک هاے من نمے شد ...
نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے
#ادامه_دارد...