#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_شصت_و_هفتم
46 تماس بی پاسخ
نزدیک نیمه شب بود ڪه به حال اومدم ...
سرگیجه ام قطع شده بود ...
تبم هم خیلی پایین اومده بود ...
اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم ...
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست ڪنم ...
بلند ڪه شدم ... دیدم تلفنم روے زمین افتاده ...
باورم نمی شد ... 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ...
با همون بی حس و حالی ... رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن ڪردم ...
تا چراغ رو روشن ڪردم صدای زنگ در بلند شد ...
پتوی سبڪی رو ڪه روی شونه هام بود ...
مثل چادر کشیدم روے سرم و از پله ها رفتم پایین ...
از حال گذشتم و تا به در ورودے رسیدم ... انگار نصف جونم پریده بود ...
در رو باز ڪردم ... باورم نمی شد ...
یان دایسون پشت در بود...
در حالی ڪه ناراحتی توے صورتش موج می زد ...
با حالت خاصی بهم نگاه ڪرد ... اومد جلو و یه پلاستیڪ بزرگ رو گذاشت جلوے پام ...
- با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزے نخوردے ...
مطمئن شو تا آخرش رو می خوری ...
این رو گفت و بی معطلی رفت ...
خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل ...
توش رو ڪه نگاه کردم ... چند تا ظرف غذا بود ...
با یه کاغذ ... روش نوشته بود ...
- از یه رستوران اسلامی گرفتم ...
ڪلی گشتم تا پیداش ڪردم ...
دیگه هیچ بهانه اے برای نخوردنش ندارے ...
نشستم روی مبل ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄