#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_شصت_و_پنجم
برو دایسون
یڪی از بچه ها موقع خوردن نهار ...
رسما من رو خطاب قرار داد ...
- واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دڪتر دایسون ناز می ڪنی...
اون یه مرد جذاب و نابغه است ...
و با وجود این سنی ڪه داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه ...
همین طور از دڪتر دایسون تعریف می ڪرد ...
و من فقط نگاه می ڪردم ...
واقعا نمی دونستم چی باید بگم ...
یا دیگه به چی فڪر ڪنم ...
برنامه فشرده و سنگین بیمارستان ...
فشار دو برابر عمل هاے جراحی ...
تحمل رفتار دڪتر دایسون ڪه واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روے من درڪ ڪنه ...
حالا هم ڪه ...
چند لحظه بهش نگاه ڪردم ...
با دیدن نگاه خسته من ساکت شد ...
از جا بلند شدم و بدون اینڪه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون ...
خسته تر از اون بودم ڪه حتی بخوام چیزی بگم ...
سرماے سختی خورده بودم ...
با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض ڪنن ...
تب بالا، سر درد و سرگیجه ...
حالم خیلی خراب بود ...
توے تخت دراز ڪشیده بودم ڪه گوشیم زنگ زد ...
چشم هام می سوخت و به سختی باز شد ...
پرده اشڪ جلوی چشمم ...
نگذاشت اسم رو درست ببینم ...
فڪر ڪردم شاید از بیمارستانه ...
اما دایسون بود ...
تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع ڪرد به حرف زدن ...
- چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست ...
گریه ام گرفت ... حس ڪردم دیگه واقعا الان میمیرم ...
با اون حال ... حالا باید ...
حالم خراب تر از این بود ڪه قدرتی براے ڪنترل خودم داشته باشم ...
- حتی اگر در حال مرگ هم باشم ... اصلا به شما مربوط نیست ...
و تلفن رو قطع کردم ...
به زحمت صدام در می اومد ...
صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشڪ شده بود ...
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄