#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_چهل_و_هشتم
کیش و مات
دست هاش شل و من رو ول ڪرد ... چرخیدم سمتش ...
صورتش بهم ریخته بود ...
- چرا اینطورے شدے؟ ...سریع به خودش اومد ...
خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت ...
- ای بابا ... از ڪی تا حالا بزرگ تر واسه ڪوچیک تر شربت میاره ...
شما بشین بانوے من، ڪه من برات شربت بیارم خستگیت در بره ...
از صبح تا حالا زحمت ڪشیدی ...رفت سمت گاز ...
- راستی اگه ڪاری مونده بگو انجام بدم ...
برنامه نهار چیه؟... بقیه اش با من ...
دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست ...
هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرڪی، موضوع حرف رو عوض ڪنه ...
شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم ...
- خیلی جای بدیه؟ ...
- کجا؟ ...
- سومین ڪشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده ...
- نه ... شایدم ... نمی دونم ...دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم ...
- توی چشم هاے من نگاه کن و درست جوابم رو بده ...
این جواب های بریده بریده جواب من نیست ...
چشم هاش دو دو زد ...
انگار منتظر یه تڪان ڪوچیڪ بود ڪه اشڪش سرازیر بشه ...
اصلا نمی فهمیدم چه خبره ...
- زینب؟ ... چرا اینطورے شدے؟ ...
من ڪه ...پرید وسط حرفم ...
دونه هاے درشت اشڪ از چشمش سرازیر شد ...
- به اون آقاے محترمی ڪه اومده سراغت بگو ...
همون حرفی ڪه بار اول گفتم ...
تا برنگردے من هیچ جا نمیرم ...
نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ...
تا برنگردے من هیچ جا نمیرم ...
اینو گفت و دستش رو از توے دستم ڪشید بیرون ...
اون رفت توی اتاق ... من، ڪیش و مات ... وسط آشپزخونه ...
#ادامه_دارد...