eitaa logo
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
1.1هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
#بِسم‌الࢪب‌الشهدا ولۍاگہ شهید بشین تابوتتون بہ بوسہ آسیدعلۍ متبࢪڪ میشہ.! قشنگ‌نیس(: #تولد۱۳۷٠/۰۴/۲۱ #شهادت۱۳۹۶/٠۵/۱۸ خادم_المحسن: @Bisimchi_hojaji #ڪانال_ࢪسمۍ #باحضوࢪخانواده‍‌شهید #ڪپۍباذڪࢪصلوات‌
مشاهده در ایتا
دانلود
و جعلنا و جعلنا خوندم ... پام تا ته روے پدال گاز بود ... ویراژ میدادم و مے رفتم ... حق با اون بود ... جاده پر بود از لاشه ماشین هاے سوخته...  بدن هاے سوخته و تڪه تڪه شده ... آتیش دشمن وحشتناڪ بود ...  چنان اونجا رو شخم زده بودن ڪه دیگه اثرے از جاده نمونده بود ... تازه منظورش رو مے فهمیدم ... وقتے گفت ...  دیگه ملائڪ هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن ...  واضح گرا مے دادن... آتیش خیلے دقیق بود ... باورم نمے شد ... توے اون شرایط وحشتناڪ رسیدم جلو ... تا چشم ڪار می ڪرد ... شهید بود و شهید ...  بعضی ها روے همدیگه افتاده بودن ...  با چشم هاے پر اشڪ فقط نگاه مے ڪردم ...  دیگه هیچے نمے فهمیدم ... صدای سوت خمپاره ها رو نمے شنیدم ... دیگه ڪسی زنده نمونده ڪه هنوز مے زدن ... چند دقیقه طول ڪشید تا به خودم اومدم ... بین جنازه شهدا دنبال علے خودم مے گشتم ... غرق در خون ... تڪه تڪه و پاره پاره ...  بعضی ها بے دست... بے پا ... بے سر ...  بعضے ها با بدن هاے سوراخ و پهلوهاے دریده ... هر تیڪه از بدن یکے شون یه طرف افتاده بود ... تعبیر خوابم رو به چشم مے دیدم ... بالاخره پیداش ڪردم ... به سینه افتاده بود روے خاڪ ... چرخوندمش ... هنوز زنده بود ... به زحمت و بے رمق، پلڪ هاش حرڪت مے ڪرد ...  سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون ... از بینی و دهنش، خون مے جوشید ... با هر نفسش حباب خون مے ترڪید و سینه اش مے پرید ... چشمش ڪه بهم افتاد ... لبخند ملیحے صورتش رو پر ڪرد ... با اون شرایط ... هنوز مے خندید ... زمان براے من متوقف شده بود ... سرش رو چرخوند ... چشم هاش پر از اشڪ شد ... محو تصویرے ڪه من نمے دیدم ...  لبخند عمیق و آرامے، پهناے صورتش رو پر ڪرد ...  آرامشے ڪه هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم ...  پرش هاے سینه اش آرام تر مے شد ...  آرام آرام ... آرام تر از ڪودڪی ڪه در آغوش پر مهر مادرش ... خوابیده بود ... پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا ... علے الخصوص شهداے گمنام ... و شادے ارواح مادرها و پدرهاے دریا دلے ڪه در انتظار بازگشت پاره هاے وجودشان ... سوختند و چشم از دنیا بستند ... صلوات ... ان شاء الله به حرمت صلوات ... ادامه دهنده راه شهدا باشیم ... نه سربار اسلام ... نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے ...
 برمی گردم وجودم آتش گرفته بود ... می سوختم و ضجه می زدم ...  محڪم علے رو توے بغل گرفته بودم ... صداے ناله های من بین سوت خمپاره ها گم مے شد ... از جا بلند شدم ... بین جنازه شهدا ... علے رو روے زمین مے ڪشیدم ...  بدنم قدرت و توان نداشت ... هر قدم ڪه علے رو مے ڪشیدم ... محڪم روے زمین مے افتادم ... تمام دست و پام زخم شده بود ...  دوباره بلند مے شدم و سمت ماشین مے ڪشیدمش ...  آخرین بار ڪه افتادم ... چشمم به یه مجروح افتاد ... علے رو ڪه توے آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش ...  بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقے مونده بودن ...  هیچ ڪدوم قادر به حرڪت نبودن ... تا حرکت شون مے دادم... ناله درد، فضا رو پر مے ڪرد ... دیگه جا نبود ... مجروح ها رو روے همدیگه مے گذاشتم ...  با این امید ... ڪه با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن ...  نفس ڪشیدن با جراحت و خونریزے ... اون هم وقتے یڪی دیگه هم روے تو افتاده باشه ... آمبولانس دیگه جا نداشت ... چند لحظه ڪوتاه ... ایستادم و محو علے شدم ... ڪشیدمش بیرون ... پیشونیش رو بوسیدم ... - برمے گردم علے جان ... برمے گردم دنبالت ... و آخرین مجروح رو گذاشتم توے آمبولانس ... نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سیدعلے حسینے   ...
خون و ناموس آتیش برگشت سنگین تر بود ...  فقط معجزه مستقیم خدا... ما رو تا بیمارستان سالم رسوند ... از ماشین پریدم پایین و دویدم توے بیمارستان تا ڪمڪ ... بیمارستان خالے شده بود ... فقط چند تا مجروح ...  با همون برادر سپاهے اونجا بودن ...  تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید ... باورش نمے شد من رو زنده مے دید ... مات و مبهوت بودم ... - بقیه کجان؟ ... آمبولانس پر از مجروحه ... باید خالے شون ڪنیم دوباره برگردم خط ... به زحمت بغضش رو ڪنترل ڪرد ... - دیگه خطے نیست خواهرم ... خط سقوط ڪرد ...  الان اونجا دست دشمنه ... یهو حالتش جدے شد ... شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب ...  فاصله شون تا اینجا زیاد نیست ... بیمارستان رو تخلیه کردن ...  اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط مے ڪنه ... یهو به خودم اومدم ... - علے ... علے هنوز اونجاست ... و دویدم سمت ماشین ... دوید سمتم و درحالے ڪه فریاد مے زد، روپوشم رو چنگ زد ... - مے فهمے داري چه کار مے ڪنے؟ ... بهت میگم خط سقوط ڪرده ... هنوز تو شوڪ بودم ... رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز ڪرد ...  جا خورد ... سرش رو انداخت پایین و مڪث ڪوتاهے ڪرد ... - خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب ... اگر هنوز اینجا سقوط نڪرده بود ...  بگو هنوز توے بیمارستان مجروح مونده... بیان دنبال مون ...  من اینجا، پیششون مے مونم ... سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیڪ تر مے شد ... سرچرخوند و نگاهی به اطراف ڪرد ... - بسم الله خواهرم ... معطل نشو ... برو تا دیر نشده ... سریع سوار آمبولانس شدم ... هنوز حال خودم رو نمے فهمیدم ... - مجروح ها رو ڪه پیاده ڪنم سریع برمے گردم دنبالتون ... اومد سمتم و در رو نگهداشت ... - شما نه ... اگر همه مون هم اینجا ڪشته بشیم ...  ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان ...  دست اون بعثی هاے از خدا بے خبر رو نداره ... جون میدیم ... ناموس مون رو نه ... یا علے گفت و ... در رو بست ... با رسیدن من به عقب ... خبر سقوط بیمارستان هم رسید ... پ.ن: شهید سید علے حسینے در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد ...  پیکر مطهر این شهید ... هرگز بازنگشت ... جهت شادی ارواح طیبه شهدا ... صلوات ... نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سیدعلے حسینے ...
 که عشق آسان نمود اول ...نه دلی برای برگشتن داشتم ... نه قدرتی ...  همون جا توے منطقه موندم ... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن ... - سریع برگردید ... موقعیت خاصے پیش اومده ... رفتم پایگاه نیرو هوایے و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران ...  دل توی دلم نبود ... نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه... با چهره هاے داغون و پریشان منتظرم بودن ...  انگار یڪی خاڪ غم و درد روے صورت شون پاشیده بود ... سکوت مطلق توے ماشین حاڪم بود ...  دست هاے اسماعیل مے لرزید ... لب ها و چشم هاے نغمه ... هر چی صبر ڪردم، احدے چیزے نمے گفت ... - به سلامتے ماشین خریدے آقا اسماعیل؟ - نه زن داداش ... صداش لرزید ... امانته ... با شنیدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت ڪنترل ڪردم ... - چے شده؟ ...  این خبر فوری چیه ڪه ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ ... صورت اسماعیل شروع ڪرد به پریدن ...  زیرچشمی به نغمه نگاه می ڪرد ... چشم هاش پر از التماس بود ... فهمیدم هر خبری شده ... اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره ... دوباره سڪوت، ماشین رو پر ڪرد ... - حال زینب اصلا خوب نیست ... بغض نغمه شڪست ...  خبر شهادت علے آقا رو ڪه شنید تب ڪرد ... به خدا نمے خواستیم بهش بگیم ...  گفتیم تا تو برنگردے بهش خبر نمیدیم ...  باور ڪن نمی دونیم چطورے فهمید ... جملات آخرش توے سرم می پیچید ...  نفسم آتیش گرفته بود ... و صدای گریه ے نغمه حالم رو بدتر می ڪرد ... چشم دوختم به اسماعیل ... گریه امان حرف زدن به نغمه نمے داد... - یعنی چقدر حالش بده؟ ...بغض اسماعیل هم شڪست ... - تبش از 40 پایین تر نمیاد ... سه روزه بیمارستانه ... صداش بریده بریده شد ... ازش قطع امید ڪردن ...  گفتن با این وضع...دنیا روے سرم خراب شد ... اول علے ... حالا هم زینبم ... ...
 بیا زینبت را ببر تا بیمارستان هزار بار مردم و زنده شدم ... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم ... از در اتاق ڪه رفتم تو ... مادر علی داشت بالاے سر زینب دعا می خوند ...  مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد ...  چشم شون ڪه بهم افتاد حال شون منقلب شد ...  بی امان، گریه می ڪردن ...مثل مرده ها شده بودم ...  بی توجه بهشون رفتم سمت زینب ... صورتش گر گرفته بود ... چشم هاش کاسه خون بود ... از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد ...  حتی زبانش درست ڪار نمی ڪرد ... اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ... دست ڪشیدم روے سرش ... - زینبم ... دخترم ... هیچ واکنشے نداشت ... - تو رو قرآن نگام کن ... ببین مامان اومده پیشت ...  زینب مامان ... تو رو قرآن ... دڪترش، من رو ڪشید ڪنار ... توی وجودم قیامت بود ... با زبان بی زبانی بهم فهموند ... ڪار زینبم به امروز و فرداست ... دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود ... من با همون لباس منطقه ... بدون اینڪه لحظه اے چشم روے هم بزارم یا استراحت ڪنم ...  پرستار زینبم شدم ... اون تشنج می ڪرد ... من باهاش جون می دادم ... دیگه طاقت نداشتم ... زنگ زدم به نغمه بیاد جاے من ... اون ڪه رسید از بیمارستان زدم بیرون ... رفتم خونه ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... دو رڪعت نماز خوندم ... سلام ڪه دادم ... همون طور نشسته ... اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت ... - علی جان .. هیچ وقت توے زندگی نگفتم خسته شدم ...  هیچ وقت ازت چیزی نخواستم ... هیچ وقت، حتی زیر شڪنجه شڪایت نڪردم ...  اما دیگه طاقت ندارم ... زجرڪش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم ... یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت مے بری ... یا ڪامل شفاش میدی ... و الا به ولاے علی ... شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می ڪنم ...  زینب، از اول هم فقط بچه تو بود ... روز و شبش تو بودے ... نفس و شاهرگش تو بودے ... چه ببریش، چه بزاریش ... دیگه مسئولیتش با من نیست ...اشڪم دیگه اشڪ نبود ... ناله و درد از چشم هام پایین می اومد ... تمام سجاده و لباسم خیس شده بود ... نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سیدعلے حسینے   ...
  زینب علے برگشتم بیمارستان ...  وارد بخش ڪه شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود ... چشم هاے سرخ و صورت های پف ڪرده... مثل مرده ها همه وجودم یخ ڪرد ... شقیقه هام شروع ڪرد به گز گز ڪردن ... با هر قدم، ضربانم ڪندتر می شد ... - بردے علے جان؟ ... دخترت رو بردی؟ ... هر قدم ڪه به اتاق زینب نزدیڪ تر می شدم ...  التهاب همه بیشتر مے شد ... حس می ڪردم روے یه پل معلق راه میرم...  زمین زیر پام، بالا و پایین مے شد ... می رفت و برمی گشت ...  مثل گهواره بچگے هاے زینب ... به در اتاق ڪه رسیدم بغض ها ترڪید ...  مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ...  رفتم توے اتاق ...زینب نشسته بود ...  داشت با خوشحالے با نغمه حرف مے زد ...  تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روے تخت، پرید توے بغلم ... بی حس تر از اون بودم ڪه بتونم واڪنشی نشون بدم ...  هنوز باورم نمے شد ... فقط محڪم بغلش ڪردم ...  اونقدر محڪم که ضربان قلب و نفس ڪشیدنش رو حس ڪنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی ڪردم ...نغمه به سختی بغضش رو ڪنترل می ڪرد ... - حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ... حالش خوب شده بود ...دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم ...  نشوندمش روے تخت... - مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ...  هیچ ڪی باور نمی ڪنه ...  بابا با یه لباس خیلی قشنگ ڪه همه اش نور بود ...  اومد بالاے سرم ... من رو بوسید و روے سرم دست ڪشید ... بعد هم بهم گفت ... به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ... اینکه شڪایت نمی خواد ... ما رو شرمنده فاطمه زهرا نڪن ... مسئولیتش تا آخر با من ...  اما زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ...  محڪم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم ... بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش ڪنم ... وقتش ڪه بشه خودش میاد دنبالم ... زینب با ذوق و خوشحالے از اومدن پدرش تعریف می ڪرد ... دکتر و پرستارها توے در ایستاده بودن و گریه می کردن ...  اما من، دیگه صدایے رو نمی شنیدم ...  حرف هاے علی توی سرم می پیچید ...  وجود خسته ام، ڪاملا سرد و بی حس شده بود ... دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روے زمین ... ...  
 ڪودک بی پدر مادرم مدام بهم اصرار می ڪرد ڪه خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ...  می گفت خونه شما برای شیش تا آدم ڪوچیڪه ...  پسرها هم ڪه بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا ڪه بریم، منم به شما میرسم و توے نگهداری بچه ها ڪمک مے ڪنم ... مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ... همه دوره ام ڪرده بودن ... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ... - چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزے ڪه من، پام رو توی این خونه گذاشتم ... بغضم ترڪید ... این خونه رو علے ڪرایه ڪرد ...  علی دست من رو گرفت آورد توے این خونه ... هنوز دو ماه از شهادت علے نمی گذره ...  گوشه گوشه اینجا بوے علی رو میده ...  دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ... من موندم و پنج تا یادگارے علی ...  اول فکر می ڪردن، یه مدت ڪه بگذره از اون خونه دل می ڪنم اما اشتباه می ڪردن...  حتی بعد از گذشت یڪ سال هم، حضور علي رو توے اون خونه می شد حس ڪرد ... ڪار می ڪردم و از بچه ها مراقبت می ڪردم ...  همه خیلی حواسشون به ما بود ...  حتی صابخونه خیلے مراعات حال مون رو می ڪرد ... آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه هاے من پدرے می ڪرد ... حتی گاهی حس می ڪردم ... توے خونه خودشون ڪمتر خرج می ڪردن تا براے بچه ها چیزی بخرن ... تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جاے خالی علی رو پر نمی ڪرد ...  روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود ...  تنها دل خوشیم شده بود زینب ... حرف هاے علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود ڪه بی اذن من، آب هم نمی خورد ...  درس می خوند ... پا به پاي من از بچه ها مراقبت می ڪرد... وقتی از سر ڪار برمی گشتم ...  خیلی اوقات، تمام ڪارهای خونه رو هم ڪرده بود ... هر روز بیشتر شبیه علے می شد ... نگاهش ڪه می ڪردیم انگار خود علے بود ...  دلم ڪه تنگ می شد، فقط به زینب نگاه مے ڪردم ...  اونقدر علی شده بود ڪه گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید ... عین علے ... هرگز از چیزی شڪایت نمی ڪرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ...  به جز اون روز ... از مدرسه ڪه اومد، رفتم جلوے در استقبالش ... چهره اش گرفته بود ...  تا چشمش به من افتاد، بغضش شڪست ... گریه کنان دوید توے اتاق و در رو بست .... نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سیدعلے حسینے ...
  کارنامه ات را بیاور تا شب، فقط گریه ڪرد ... ڪارنامه هاشون رو داده بودن ... با یه نامه براے پدرها ... بچه یه مارڪسیست ... زینب رو مسخره ڪرده بود ڪه پدرش شهید شده و پدر نداره ... - مگه شما مدام شعر نمی خونید ... شهیدان زنده اند الله اکبر ... خوب ببر ڪارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا ڪنه ... اون شب ... زینب نهارنخورده ... شام هم نخورد و خوابید ... تا صبح خوابم نبرد ... همه اش به اون فڪر می ڪردم ... خدایا... حالا با دل ڪوچیڪ و شڪسته این بچه چی ڪار ڪنم؟ ... هر چند توے این یه سال ... مثل علی فقط خندید و به روے خودش نیاورد اما می دونم توے دلش غوغاست ... ڪنار اتاق، تڪیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می ڪردم ڪه صدای اذان بلند شد ... با اولین الله اڪبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت ... نماز صبح رو ڪه خوند، دوباره ایستاد به نماز ... خیلی خوشحال بود ... مات و مبهوت شده بودم ... نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش ... دیگه دلم طاقت نیاورد ... سر سفره آخر به روش آوردم ... اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست ... - دیشب بابا اومد توے خوابم ... ڪارنامه ام رو برداشت و ڪلی تشویقم کرد ... بعد هم بهم گفت ... زینب بابا ... ڪارنامه ات رو امضا کنم؟ ... یا براے ڪارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟ ... منم با خودم فڪر ڪردم دیدم ... این یڪی رو ڪه خودم بیست شده بودم ... منم اون رو انتخاب ڪردم ... بابا هم سرم رو بوسید و رفت ... مثل ماست وا رفته بودم ... لقمه غذا توے دهنم ... اشڪ توی چشمم ... حتی نمی تونستم پلڪ بزنم ... بلند شد، رفت ڪارنامه اش رو آورد براش امضا ڪنم ... قلم توے دستم می لرزید ... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم ... نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے ...
گمانی فوق هر گمان اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ...  علی ڪار خودش رو ڪرد ..  اونقدر با وقار و خانم شده بود ڪه جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد ... با شخصیتش، همه رو مدیریت می ڪرد ... حتی برادرهاش اگر ڪاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد ...  قبل از من با زینب حرف می زدن... بالاخره من بزرگش نڪرده بودم ... وقتی هفده سالش شد ... خیلی ترسیدم ...  یاد خودم افتادم ڪه توی سن ڪمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم ڪرد ...  می ترسیدم بیاد سراغ زینب ... اما ازش خبری نشد... دیپلمش رو با معدل بیست گرفت ...  و توی اولین ڪنڪور، با رتبه تڪ رقمی، پزشڪی تهران قبول شد ... توے دانشگاه هم مورد تحسین و ڪانون احترام بود ...  پایین ترین معدلش، بالاے هجده و نیم بود ... هر جا پا می گذاشت ... از زمین و زمان براش خواستگار میومد ...  خواستگارهایی ڪه حتی یڪیش، حسرت تمام دخترهاے اطراف بود ...  مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد ... دخترهای ما رو بهشون معرفی ڪنید ... اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت ... اصلا باورم نمی شد ... گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم ڪه حس می ڪردم مریخی ها عوضش کردن ...  زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توے دست گرفته بود ... سال 75، 76 ... تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود ...  همون سال ها بود ڪه توی آزمون تخصص شرڪت ڪرد... و نتیجه اش ... زنیب رو در ڪانون توجه سفارت ڪشورهای مختلف قرار داد ... مدام برای بورسیه ڪردنش و خروج از ایران ... پیشنهادهاے رنگارنگ به دستش می رسید ...  هر سفارت خونه برای سبقت از دیگرے ...  پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزترے می داد ... ولی زینب ... محڪم ایستاد ...  به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت ...  اما خواست خدا ... در مسیر دیگه اے رقم خورده بود ... چیزی که هرگز گمان نمی کردیم ... نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے ...  
  سومین پیشنهاد علی اومد به خوابم ... بعد از ڪلی حرف، سرش رو انداخت پایین ... - ازت درخواستی دارم ...  می دونم سخته اما رضاے خدا در این قرار گرفته ... به زینب بگو سومین درخواست رو قبول ڪنه... تو تنها ڪسی هستی ڪه می تونی راضیش ڪنی ... با صداے زنگ ساعت از خواب پریدم ... خیلی جا خورده بودم... و فراموشش ڪردم ... فڪر ڪردم یه خواب همین طوریه ... پذیرش چنین چیزی براے خودم هم خیلی سخت بود ... چند شب گذشت ... علی دوباره اومد ... اما این بار خیلی ناراحت ... - هانیه جان ... چرا حرفم رو جدے نگرفتی؟ ...  به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول ڪنه ...خیلی دلم سوخت ... - اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو ... من نمی تونم ... زینب بوی تو رو میده ... نمی تونم ازش دل بڪنم و جدا بشم ...  برام سخته ...با حالت عجیبی بهم نگاه ڪرد ... - هانیه جان ... باور ڪن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره ... اگر اون دنیا شفاعت من رو می خواے ... راضی به رضاے خدا باش ... گریه ام گرفت ... ازش قول محڪم گرفتم ...  هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم ...  دورے زینب برام عین زندگی توے جهنم بود ... همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ...  بودن با زینب برام آسون ڪرده بود ... حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت ... رفتم دم در استقبالش ... - سلام دختر گلم ... خسته نباشی ...با خنده، خودش رو انداخت توے بغلم ... - دیگه از خستگی گذشته ... چنان جنازه ام پودر شده ڪه دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم ...  یه ذره دیگه روم فشار بیاد توے یه قوطی ڪنسرو هم جا میشم ... رفتم براش شربت بیارم ... یهو پرید توے آشپزخونه و از پشت بغلم ڪرد ... - مامان گلم ... چرا اینقدر گرفته است؟ ... ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم ... یاد اون شب ڪه اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین ڪردم ...  همه چیزش عین علی بود ... - از ڪی تا حالا توے دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می ڪنن؟ ... خندید ... - تا نگی چی شده ولت نمی ڪنم ... بغض گلوم رو گرفت ... - زینب ... سومین پیشنهاد بورسیه از طرف ڪدوم کشوره؟... دست هاش شل شد و من رو ول ڪرد ... نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے ...
  کیش و مات دست هاش شل و من رو ول ڪرد ... چرخیدم سمتش ...  صورتش بهم ریخته بود ... - چرا اینطورے شدے؟ ...سریع به خودش اومد ... خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت ... - ای بابا ... از ڪی تا حالا بزرگ تر واسه ڪوچیک تر شربت میاره ...  شما بشین بانوے من، ڪه من برات شربت بیارم خستگیت در بره ...  از صبح تا حالا زحمت ڪشیدی ...رفت سمت گاز ... - راستی اگه ڪاری مونده بگو انجام بدم ...  برنامه نهار چیه؟... بقیه اش با من ... دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست ... هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرڪی، موضوع حرف رو عوض ڪنه ...  شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم ... - خیلی جای بدیه؟ ... - کجا؟ ... - سومین ڪشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده ... - نه ... شایدم ... نمی دونم ...دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم ... - توی چشم هاے من نگاه کن و درست جوابم رو بده ...  این جواب های بریده بریده جواب من نیست ... چشم هاش دو دو زد ... انگار منتظر یه تڪان ڪوچیڪ بود ڪه اشڪش سرازیر بشه ... اصلا نمی فهمیدم چه خبره ... - زینب؟ ... چرا اینطورے شدے؟ ...  من ڪه ...پرید وسط حرفم ...  دونه هاے درشت اشڪ از چشمش سرازیر شد ... - به اون آقاے محترمی ڪه اومده سراغت بگو ...  همون حرفی ڪه بار اول گفتم ... تا برنگردے من هیچ جا نمیرم ...  نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ...  تا برنگردے من هیچ جا نمیرم ... اینو گفت و دستش رو از توے دستم ڪشید بیرون ... اون رفت توی اتاق ... من، ڪیش و مات ... وسط آشپزخونه ...   ...
خداحافظ زینب تازه می فهمیدم چرا علے گفت ... من تنها ڪسی هستم ڪه می تونه زینب رو به رفتن راضی ڪنه ...  اشڪ توے چشم هام حلقه زد ... پارچ رو برداشتم و گذاشتم توے یخچال ... دیگه نتونستم خودم رو ڪنترل ڪنم ... - بی انصاف ... خودت از پس دخترت برنیومدے ... من رو انداختی جلو؟ ... چطور راضیش ڪنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ ... برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره ...  دنبالش راه افتادم سمت دستشویی ... پشت در ایستادم تا اومد بیرون... زل زدم توے چشم هاش ... با حالت ملتمسانه اے بهم نگاه ڪرد ...  التماس می ڪرد حرفت رو نگو ... چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق ڪشیدم ... - یادته 9 سالت بود تب ڪردی ... سرش رو انداخت پایین ... منتظر جوابش نشدم ... - پدرت چه شرطی گذاشت؟ ... هر چی من میگم، میگی چشم ... التماس چشم هاش بیشتر شد ... گریه اش گرفته بود ... - خوب پس نگو ... هیچی نگو ... حرفی نگو ڪه عمل ڪردنش سخت باشه ... پرده اشڪ جلویدیدم رو گرفته بود ... - برو زینب جان ... حرف پدرت رو گوش کن ... علی گفت باید بری ... و صورتم رو چرخوندم ... قطرات اشڪ از چشمم فرو ریخت ... نمی خواستم زینب اشڪم رو ببینه ... تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد ...  براش یه خونه مبله گرفتن ... حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می ڪنیم ...  هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود ... پای پرواز ... به زحمت جلوے خودم رو گرفتم ...  نمی خواستم دلش بلرزه ...  با بلند شدن پرواز، اشڪ های من بی وقفه سرازیر شد ... تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود ... بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن ... ( شخصیت اصلی این داستان ... سرڪار خانم ... دڪتر سیده زینب حسینی هستند ... شخصی ڪه از اینبه بعد، داستان رو از چشم ایشون مطالعه خواهید ڪرد ...) ...