#خاکریز_خاطرات.
🌷شهید محمدرضا تورجی زاده
🔸تاریخ تولد:۲۳ تیر۱۳۴۳
🔸محل تولد: اصفهان
🔸تاریخ شهادت:۵اردیبهشت ۱۳۶۶
🔸نحوه شهادت: زخم عمیق بر پهلو و بازو و کمر
📝یکی از هم رزمان شهید می گفت خیلی کارهایم زیاد بود . داخل چادر نشسته بودم و داشتم برگه ها را امضا می کردم. یک دفعه دیدم برادرم وارد چادر شد به محض اینکه قیافه او را دیدم کلی خندیدم او تازه از اصفهان آمده بود و شور جوانی داشت. به همین علت با موهای بلند به جبهه آمده بود.
☁محمد تورجی به او گفته بود:باید در جبهه موهایت را کوتاه کنی. بعد شروع کرده بود موهای او را از ته ماشین کردن نیمی از موهایش را زده بود و بعد برای شوخی گفته بود:(برو پیش برادرت)!! لذا نیمی از سرش از ته زده شده بود و نیمی دیگر هنوز بلند بود. بعد از چند دقیقه شهید تورجی وارد چادر شد ، و گفت :ببخشید دیدم اعصاب نداری خواستم کمی بخندی.
☘خصوصیتی که اکثرا شهید تورجی زاده را با آن می شناسند ارادت خاصی به حضرت زهرا سلام الله علیها و امام زمان عجل الله داشت. واقعا درمصائب حضرت زهراسلام الله علیها می سوخت. محمدرضا عاشق امام زمان عجل الله بود و از هرفرصتی برای توسل به آن حضرت استفاده می کرد. پس از نماز بلند می شد و رو به قبله دعای الهی عظم البلا را می خواند.
#MA
@moltekanal
#خاکریز_خاطرات.
💶بهشدت روی بیتالمال و حقوقی که میگرفت حساس بود. بارها حق مأموریتش را دریافت نکرد. گاهی هم از جیب خرج میکرد و آن را وظیفه خود میدانست. سال ۹۴ در یکی از مناطق درگیری شدیدی بهوجود آمد که مرتضی مجبور به عقبنشینی شد.
⚡وقتی برگشت به فرماندهاش گفتم: «مرتضی ۶۰ روز است که اینجاست. بهتر است به عقب برگردد.»، با برگشتش موافقت شد. نگاهی به ظاهرش انداختم؛ یک لباس جنگی و یک جفت دمپایی تنها چیزی بود که داشت. پرسیدم: «پس وسایلت کو؟» گفت: «حجم آتش اجازه نداد چیزی با خود به عقب بیاوریم.» لباسی نبود که به او بدهیم. کفشی کهنه پیدا کردیم و به او دادیم تا با آن به دمشق برود. مقدار کمی پول به او دادم و گفتم: «به دمشق که رسیدی برای خودت لباس تهیه کن».
✉چند روز بعد یکی از نیروها با پاکتی پول نزد من آمد و گفت: «مرتضی این پول را برگرداند.»، پاکت را باز کردم و دیدم بیشتر از نصف پول را برگردانده، تنها یک شلوار ساده خریده بود و پیراهنی از آن هم سادهتر تا بتواند به ایران برگردد، حتی کفش هم نخریده بود.
#شهید_مدافع_حرم_مرتضی_حسین_پور
#MA
@molrekanal
#خاکریز_خاطرات.
💶بهشدت روی بیتالمال و حقوقی که میگرفت حساس بود. بارها حق مأموریتش را دریافت نکرد. گاهی هم از جیب خرج میکرد و آن را وظیفه خود میدانست. سال ۹۴ در یکی از مناطق درگیری شدیدی بهوجود آمد که مرتضی مجبور به عقبنشینی شد.
⚡وقتی برگشت به فرماندهاش گفتم: «مرتضی ۶۰ روز است که اینجاست. بهتر است به عقب برگردد.»، با برگشتش موافقت شد. نگاهی به ظاهرش انداختم؛ یک لباس جنگی و یک جفت دمپایی تنها چیزی بود که داشت. پرسیدم: «پس وسایلت کو؟» گفت: «حجم آتش اجازه نداد چیزی با خود به عقب بیاوریم.» لباسی نبود که به او بدهیم. کفشی کهنه پیدا کردیم و به او دادیم تا با آن به دمشق برود. مقدار کمی پول به او دادم و گفتم: «به دمشق که رسیدی برای خودت لباس تهیه کن».
✉چند روز بعد یکی از نیروها با پاکتی پول نزد من آمد و گفت: «مرتضی این پول را برگرداند.»، پاکت را باز کردم و دیدم بیشتر از نصف پول را برگردانده، تنها یک شلوار ساده خریده بود و پیراهنی از آن هم سادهتر تا بتواند به ایران برگردد، حتی کفش هم نخریده بود.
#شهید_مدافع_حرم_مرتضی_حسین_پور
#MA
@molrekanal
#خاکریز_خاطرات.
#شهید_علی_زاده_اکبر
تولد ۵۵/۳/۴کاشمر
شهادت ۹۲/۵/۲۸سوریه
گلزارشهدای امامزاده سیدحمزه کاشمر
🔹خاطره : از دوست و هم محله شهید
🕋یادم میاد یک سالی ثبت نام حج عمره
کرده بودم با شهید زاده اکبر در میون
گذاشتم که اگه خدا خواست با هم مشرف
بشیم؛ گذشت.
❓بعد از مدتی علی آقا رو دیدم .
گفتم: چیکار کردی ؟؟ثبت نام کردی؟؟
گفت:جات خالی من رفتم و برگشتم
گفتم: چه جوری
🔰تعریف کرد به ماموریتی به جنوب
داشته و در اونجا به چندتا از بچه های
محروم قرآن آموزش می داده و کار
فرهنگی می کرده و در پایان ماموریت
به بچه های که چند جزء قرآن رو حفظ
کرده بودن جوائز نفیس از پولی که برای
این سفر کنار گذاشته بوده؛ هدیه می داده.
✨که به درستی ثواب این کارش از چند تا
حج بیشتر بود و تازه چقدر چقدر هم از
کرده خودش خشنود بود.
#MA
@moltekanal
#خاکریز_خاطرات.
🥅#ابـراهیم نه تنها معلم ورزش، بلکه
معلمی برای اخلاق و رفتار بچه ها بود
دانش آموزان هم که از پهلوانی ها و
قهرمانی ها مـعـــلم خودشان شنیده
بودند شیفته او بودند.
🔷در آن زمان که اکثر بچه های انقلابی
به ظاهرشان اهمیت نمی دادند ابراهیم
با ظاهری آراسته و کت و شلوار به
مدرسه می آمد.
✨چهره ی زیبا و نورانی، کلامی گیرا
و رفتاری صحیح، از او معلمی
کامل ساخته بود در کلاس داری
بسیار قوی بود، به موقع می خندید
به موقع جذبه داشت.
🎈 زنگ های تفریح را به حیاط مدرسه
می آمد اکثر بچه ها در کنار آقای هادی
جمع می شدند اولین نفر به مدرسه
می آمد و آخرین نفر خارج می شد
و همیشه در اطرافش پر از دانش آموز
بود.
#MA
@moltekanal
#خاکریز_خاطرات.
◽در ستاد لشگر بودیم. #شهید_زین_الدین یکی از بچه های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می کرد. نمی دانستم حرفهایشان درباره چیست.
🔻آن برادرم دائم تندی می کرد و جوش می زد.
آقا مهدی با نرمی و ملاطفت آرامش می کرد. یکهو دیدم این برادر ترک ما یک چاقوی ضامن دارد از جیبش درآورد، گرفت جلوی شهید زین الدین و با عصبانیت گفت: «حرف حساب یعنی این!» و چاقو را نشان داد.
⚡خواستم واکنش نشان بدهم که دیدم آقا مهدی می خندد. با مهربانی خاصی چاقو را از دستش گرفت، گذاشت توی جیب او، بعد دستی به سرش کشید و با گشاده رویی تمام به حرفهایش ادامه داد ظاهرا این برادر اختلافی با یکی از همشهریانش داشت که آقا مهدی با پا در میانی می خواست مسائلشان را رفع و رجوع کند.
🌷بعدها شهید زین الدین ایشان را طوری ساخت و به راه آورد که شد فرمانده یکی از گردانهای لشگر!
#MA
@moltekanal
┄۞✦✦۞🌸۞✦✦۞┄
#خاکریز_خاطرات.
🔸از فرماندهی لشکر، حکم فرماندهی تیپ را برایش آورده بودند. سریع با فرمانده لشکر تماس گرفت و گفت: من باید فکر کنم. همین طوری که نمی شود! فردا که دوباره آمدند، حاجی به حکم فرماندهی تیپ، جواب مثبت را داد.
❗من که از این قضیه تعجب کرده بودم، به حاجی گفتم: چرا همان دیروز جواب مثبت ندادید؟ حاجی هم گفت: دیروز در آن حالت نمی توانستم فکر کنم و تصمیم بگیرم.
💬راستش رفتم و با خودم فکر کردم، امروز که مرا به فرماندهی تیپ منصوب کردند. اگر چند روز دیگر بخواهند این مسئولیت را از من بگیرند و بگویند: «از این پس باید به عنوان یک رزمنده ساده در جبهه خدمت کنی»، من چه عکس العملی نشان خواهم داد؟
🔻اگر ناراحت و غمگین شوم، پس معلوم می شود برای رضای خدا این مسئولیت را قبول نکرده ام. ولی اگر برایم فرقی نداشت، مشخص می شود که این مسئولیت را برای رضای خدا و به دور از هوای نفس قبول کرده ام و فرقی ندارد که در کجا خدمت کنم چون دیدم اگر بخواهند مسئولیت فرماندهی تیپ را از من بگیرند، برایم فرقی ندارد، لذا قبول کردم.
#سردار_شهید_حاج_حسین_بصیر🌷
#MA
@molrekenal
•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
#خاکریز_خاطرات.
💖بارها می دیدم ابراهیم، با بچه هایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق می شد. آنها را جذب ورزش می کرد و به مرور به مسجد و هیئت می کشاند.
🔻یکی از آنها خیلی از بقیه بدتر بود. همیشه از خوردن مشروب و کارهای خلافش می گفت. اصلاً چیزی از دین نمی دانست. نه نماز و نه روزه. به هیچ چیز هم اهمیت نمی داد حتی می گفت: تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفته ام.
🔶به ابراهیم گفتم: آقا ابرام اینها کی هستند دنبال خودت می یاری! با تعجب پرسید: چطور چی شد؟ گفتم: دیشب این پسر دنبال شما وارد هیئت شد. بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت می کرد. از مظلومیت امام حسین (ع) و کارهای یزید می گفت این پسر هم خیره خیره و با عصبانیت گوش می کرد. وقتی چراغ ها خاموش شد به جای اینکه اشک بریزه، مرتب فحش های ناجور به یزید می داد!!
🌀ابراهیم داشت با تعجب گوش می کرد. یکدفعه زد زیر خنده. بعد هم گفت: عیبی نداره این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نکرده. مطمئن باش با امام حسین (ع) که رفیق بشه تغییر می کنه. ما هم اگر این بچه ها رو مذهبی کنیم هنر کردیم. دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه کارهای اشتباهش را کنار گذاشت. او یکی از بچه های خوب ورزشکار شد.
#MA
@moltekanal
#خاکریز_خاطرات.
*📚راز یک معاملهی شیرین*
تو جبهه قسمتِ تعمیرگاه کار میکردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود
صبحزود تاظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت.
یه روز ظهر تو هوایگرم یه بسیجی جوانی اُومد گفت اخوی خدا خیرتبده ما عملیات داریم ماشین مارو درست کن برم.😊
گفتم مردحسابی الآن ظهره خستهام برو فردا صبح بیا🤨
با آرامش گفت اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم.😊
منم صدامو تند کردم گفتم برادر من ازصبح دارم کار میکنم خستهام نمیتونم
خودم یهماهه لباس نَشُسته دارم هنوز وقت نکردهام بشورم.😒
گفت بیا یهکاری کنیم من لباسای شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن.😌
منم برا رو کَمکُنی رفتم هرچی لباسبود مال بچههارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر
گفتم بیا بشور ایشون هم آرام بادقت لباسارو میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اُومد.
گفت اخوی ماشینِ ما درست شد؟😊
ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با مسؤولمون برخورد کرد بعد پیاده شد و روبوسی کردن و همدیگه رو بغل کردن.
اومدم داخلِسنگر به بچهها گفتم این آقا ازفامیلای حاجی هست
حاجی بفهمه پوستمونو میکنه
حاجی اومد داخل، سفره رو انداختیم
داشتیم غذا میخوردیم حاجی فهمید که داریم یهچیزی رو پنهان میکنیم پرسیدچی شده؟🤔
گفتم حاجی اونی که الآن اومده فامیلتون بودن؟
حاجیگفت چطور نشناختین؟
ایشون مهدی باکری فرماندهی لشکر بودن🙂🤔🙈
*یه سؤال*
بهنظر شما ما شایستگی شهادت را داشتیم یا ایشون؟
ایشون کجا ما کجا؟😵
راوی: رضا رمضانی
📚منبع : کتاب خداحافظ سردار
شادی روح شهداء صلوات🍀
أللَّهُمَ عَجِّلْ لِوَلیِکْ ألْفَرَج
#هفته_دفاع_مقدس
#MA
┄✦🍀✦༻﷽༺✦🍀✦┄
#خاکریز_خاطرات.
🔸هیچ خانم نامحرمی را نگاه نمیکرد.
همیشه میگفت اگر قرار است چشمی
به آقا #امام_زمان( عج) بیفتد نباید با
نگاه به نامحرم آلوده شود.
🔸در خیابان هم که بودیم همیشه ملاحظه
میکرد که نگاهش به نامحرم نیفتد و
مراعات میکرد.
«شهید مسلم خیزاب»
🔹اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ
📌زمینه سازے ظـهور = قدمی برداریم
#MA
┄✦🍀✦༻﷽༺✦🍀✦┄
#خاکریز_خاطرات.
🔸هیچ خانم نامحرمی را نگاه نمیکرد.
همیشه میگفت اگر قرار است چشمی
به آقا #امام_زمان( عج) بیفتد نباید با
نگاه به نامحرم آلوده شود.
🔸در خیابان هم که بودیم همیشه ملاحظه
میکرد که نگاهش به نامحرم نیفتد و
مراعات میکرد.
«شهید مسلم خیزاب»
🔹اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ
📌زمینه سازے ظـهور = قدمی برداریم
#MA
--۰❁۰----🕊----۰❁۰--
#خاکریز_خاطرات.
💖داداش ابراهیم !
🔹همچون موج کوچک بی جانی هستم که در اقیانوسی مخوف و ترسناک بالا و پایین میشوم.
🔹یا شاید هم همچون خار خاشاکی که در بیابان های پهناور ، با هر وزش باد به این سو و آن سو سرگردان است. نمیدانم عیب از من است یا دلم...
🔹اما میخواهم مثل شما
خلیل وار بت های درونم را بشکنم
و مانند پروانه ای زیبا 🦋از پیله خود بیرون آیم.
🔹اما در این راه پر از مانع و چاه از شما کمکی عظیم و شکوهمند میخواهم...
داداش ،کمکم میکنی...؟
#MA
@moltekanal