#حکایت_قدیمی
♦️سنگریزه
شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی میکرد.
چاهی داشت پر از آب زلال زندگیش به راحتی میگذشت با وجود اینکه در همچین منطقه ای زندگی میکرد.
بقیه اهالی صحرا به علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک نشدنی دارد.
یک روز به صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل آب افتاد صدای سقوط سنگریزه برایش دلنشین بود، اما میترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید.
چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد، از روی کنجکاوی اینبار خودش سنگ ریزه ای رو داخل چاه انداخت.
کم کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگ ریزه ها چاه به مشکلی بر نمیخورد.
مدتی گذشت و کار هر روزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگ ریزه های کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد.
دیگر نه صدایی از چاه شنیده میشد و نه آبی در کار بود.
مطمئن باشید تکرار اشتباهات کوچک و اصرار بر آنها به شکست بزرگی ختم خواهد شد.
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#مناجات_با_خدا
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
@Monajat_ba_khodaa
#حکایت_قدیمی
ثروت واقعی
در روزگاران قدیم، بازرگانی ثروتمند به نام حاج کریم در شهری بزرگ زندگی میکرد. او صاحب کاروانهای متعدد و تجارتهای گسترده بود، اما با تمام داراییاش، هرگز طعم خوشبختی را نمیچشید.
روزی، در مسیر بازگشت از سفر، کاروانش به دهکدهای کوچک رسید. حاج کریم خسته و تشنه وارد خانهی پیرمردی شد که با رویی گشاده از او پذیرایی کرد. پیرمرد، که ابراهیم نام داشت، خانهای محقر اما دلانگیز داشت. او با همسر و فرزندانش در کمال سادگی و شادی زندگی میکرد.
حاج کریم با تعجب از او پرسید: «ابراهیم! تو هیچ مال و منالی نداری، اما از چهرهات پیداست که از من شادتر هستی. راز این خوشبختی چیست؟»
ابراهیم تبسمی کرد و گفت: «ای حاجی، من ثروتی دارم که تو نداری.»
حاج کریم با حیرت گفت: «کدام ثروت؟ من که خانهای بزرگتر و دارایی بیشتری دارم!»
پیرمرد دستی به محاسنش کشید و گفت: «تو گنجهای بسیاری داری، اما لحظهای آرامش نداری. من اما قلبی پر از قناعت، زبانی شکرگزار و خانوادهای مهربان دارم. ثروت واقعی اینهاست، نه سکه و زر.»
حاج کریم در فکر فرو رفت. آن شب را در خانهی پیرمرد گذراند و صبح هنگام، با دلی سبکتر، راهی دیار خود شد. از آن پس، سعی کرد به جای افزودن به زر و مال، دلش را از محبت و آرامش لبریز کند و آن روز بود که فهمید ثروت واقعی در دل آدمیست، نه درصندوق چه ی پول
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#مناجات_با_خدا
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
@Monajat_ba_khodaa
#حکایت_قدیمی
♦️روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان.
بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت ...
اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید. بهلول با خود گفت: حقت بود.
راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد.
بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست.
بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد.
جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت.
بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت: محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست !
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#مناجات_با_خدا
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
@Monajat_ba_khodaa