میگذشت و میگذشت و میگذشت
چون باید میگذشت ، چون زمان کارش گذشتن بود
ولی این عمر من بود ، دقیقا زمانی بود
که سالها چشم انتظارش به راه نشسته بودم
اما حالا فقط میتونستم گذشتنش رو تماشا کنم
من خودم استاد امیدواری و جمله های کلیشه ای بودم
ولی برای خودم چیزی به جز سیاهی نبودم و نیستم
حتی نمیتونم توصیف کنم
این تاریکی چجوری من رو در خودش حل کرده ..
نمیتونم توضیح بدم وقتی میگم نمیشه منظورم اون نشدن نیست
همه چیز طبق رواله من میخندم زندگی میگذره
بیرون میرم دوست هامو دارم خانواده ام هستن
ولی یه چیزی این وسط نمیشه انگار نیست و قرار نیست که بیاد
نمیدونم چجوری این نشدن رو توضیح بدم
انگار باید اون حجم انکار رو قبول کنم و بگم دیگ نمیشه
من فقط میگذرونم که بگذره که بره جلو
ولی جوابی برای ذهنم ندارم جوابی برای هیچکس ندارم
برای همینه شب ها که کاری ندارم زندگیم به پوچی میرسه
کاش این نشدن رو تجربه نکنید ..
مبادا به سبب یک غم ، هزاران نعمت را فراموش کنی!
* از همان لحظات نجات دهنده 💗/
ولی با تمام آپشن های خیلی زیاد هوش مصنوعی ،
من تا ابد میتونم از هوش مصنوعی متنفر باشم
چون ریشه خلاقیت و کاوش آدما رو از بیخ میزنه
و اونارو از یه جایی به بعد به خودش وابسته میکنه
و عقل و تفکر و انگیزه و خلاقیت و جست و جو
و کنجکاویشون رو تبدیل میکنه به یه سرچ ساده
که ته تهش یه جامعه بی تحلیل قراره تحویل بده