#عاشقانه_شهدا🌷
❣همسرم💞
شهید ڪمیل خیلے #با_محبت بود☺️
مثل یہ مادرے ڪہ از بچہ اش مراقبت میڪنہ
از من مراقبت میڪرد...😇 یادمه تابسـتون بود
و هوا #خیلے_گرم بود🌞
خستہ بودم،
رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم
وخوابیدم😴
«من بہ گرما خیلے حساسم»😖
❣خواب بودم واحساس ڪردم هوا خیلے گرم شدہ
و متوجہ شـدم برق رفته☹️
بعد از چند ثانیہ
احساس خیلے #خنڪے ڪردم و به زور چشمم
رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومدہ یا نہ...
❣دیدم ڪمیل بالاے سرم یه ملحفہ رو گرفتہ و مثل پنڪه بالاے سرم مے چرخونہ تا #خنڪ بشم😊
ودوبارہ چشمم بسته شد ازفرط #خستگے...😴 شاید بعد نیم ساعت تا یکساعت⏰خواب بودم
و وقتے بیدارشدم دیدم ڪمیل #هنوز دارہ اون ملحفه
رو مثل پنڪہ روے سرم مے چرخونه تا خنڪ بشم...😳
❣پاشدم گفتم
ڪمیل توهنوز دارے مےچرخونے!؟
خستہ شدے⁉️😞 گفت:
خواب بودے و برق رفت و تو چون به گرما #حساسے
میترسیدم از گرماے زیاد از خواب بیدار بشے ودلم نیومد😍
#شهید_کمیل_صفری_تبار🌷
[ @montazeran_zohor_13 ♥️🌱]
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
بعد از عقد گفت:
تو همونی که دلم میخواست
کاش منم همونی شم
که تو دلت میخاد..
همسر#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#عاشقانه_شهدا
محمد حسین اهل خوشحال ڪردن و سورپرایز کردن بود.😍
نامزدے ما هم شیرینے خاصی داشت😋
4 ماه دوستداشتنے!💞
دائماً حسینآقا سورپرایزم میکرد،مثلاً تماس مےگرفتم و با حالت دلتنگے میپرسیدم «آخر هفته تهران میآیی؟» میگفت «باید ببینم چه میشود!» چند ثانیه بعد، آیفون به صدا در میآمد و حسینآقا پشت در ایستاده بود!😅
یادم هست یڪبار دیگر میخواستم برای خرید به بیرون بروم پول نداشتم هرچه فکر کردم چه کنم، به نتیجهای نرسیدم! 😞
خجالت میکشیدم از پدر و مادرم پول بخواهم. نشستم به مطالعه اما تمام فکرم به خرید بود. مشغول ورق زدن کتابم بودم که دیدم 30 هزار تومن پول لاے آن است!😅😍
☘از پدر و مادرم سوال کردم که آنها پول برایم گذاشتهاند؟ گفتند نه!
مامان گفت «احتمالاً کار حسینآقاست!» خریدم را انجام دادم و بعداً هرچه تماس گرفتم و از او پرسیدم، طفره میرفت. میگفت «نمیدونم! من؟ من پول بگذارم؟»🤔
حتی این مدل کارها را برای خانوادهام هم انجام میداد عادتی که بعدها هم ترک نشد.
روایت همسر شهید مدافع حرم
#شهید محمدحسین حمزه🌹
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
دیپلمم را تازه گرفته بودم؛
که آمدند خواستگاری.
شرط ها و معیار هایمان را گفتیم
اما هر کدام با یک محور اصلی
شرط اصلی ام
ماندنش در سپاه بود
و شرط حاجی
اعتقاد به حضرت امام(ره)
و اطاعت بی چون و چرا از رهبری
همسر#شهیدحسینبهمنی
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
وقتے روحاللّٰہ شهید شد
چند وقت بعد که خیلۍ دلم براۍ روحاللّٰه
تنگ شده بود
به خونه خودمون رفتم
وقتۍ کتابۍ که روحُاللّٰه
به من هدیه داده بود را باز کَردم
دیدم که روحاللّٰہ
روۍ برگ گل رز برام نوشته بود:
عشقِ مَن دلتنگ نباش :)♥️
همسرشهیدروحُاللّٰہقربانۍ
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
به من میگفت: کم حرف میزنی!
باور کنید هرکس چشمانش را میدید
الفبا را یادش میرفت..!
همسر#شهیدحسینهریری
#عاشقانه_شهدا
قـهر بودیم،در حال نماز خوندن بود...
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون ور نشسته بودم...
کتاب شعرش و برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن ولی من باز باهاش قهر بودم...!!!
کتاب و گذاشت کنار،بهم نگاه کرد و گفت:
"غزل تـمام ، نـمازش تمام ، دنـیا مات ،
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد"
باز هم بهش نـگاه نکردم...
اینبار پرسید:عاشقمی؟سکوت کردم...
گفت:
"عاشقم گر نیستی
لطفی بکن نفرت بورز...
بی تـفاوت بـودنت هـر لحـظه آبم میکند"
دوباره با لبخند پرسید:عاشقمی مگه نه؟☺️
گفتم:نـه!
گفت:
"لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری "
زدم زیر خنده...
و رو بروش نشستم...
دیگه نتوستم بهش نگم
وجودش چـــــقدر آرامش بخشه..
بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم:
خدا رو شکر که هستی...❤️
(برگی از زندگی شهید عباس بابایی)
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
ابراهیم از بس پشت موتور توی ســرما نشسته بود، سینوزیت گرفتـه بود و سرش درد مۍگرفت. برای آرامش سر دردش گاهۍ سیگار مۍڪشید.
وقتۍ ڪه رفتیم خواستگـاری، بعد از اتمام شـرط و شـروط، مادرم گفت: یڪ شرط دیگر هم اینڪه ابراهیم قول بدهد ڪه دیگر سیگار نمۍڪشد.
همسرش با شنیدن این شـرط گفت: مجاهد فۍ سبیـل الله ڪه نباید سیگـار بڪشد. دور از شــأن و منزلت شماست ڪه سیگار بڪشید.
در راه برگشت ابراهیم ناراحت بود. گفت: مگر شما نمۍدانید ڪه من فقط برای سر درد سیگـار مۍڪشم؟
مادرم گفت: لازم بود ڪه همه چیز را دربارهات بداننــد.
وقتۍ رسیدیم خانه، ابراهیم همه سیگارهایش را از جیبش در آورد و زیر پا له ڪرد و گفت: بعد از این ڪسۍ دست من سیگار نخواهد دید.
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#مردانه
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
در ایام عقد موقت بودیم.
با حمید رفتہ بودیم حلقـہ بخریم.💍
موقع برگشت سر حرف ڪہ باز شد گفت: «یہ چیز؎ میگم لوس نشیا.
یڪ هفتہ قبل از اینڪہ برا؎ بار دوم بیایم خـانہ شما رفتم حرم حضرت معصـومہ(س).
بہ خانم گفتم: یا حضرت معصـومہ(س) آیا میشود من را به اونی ڪہ دوستش دارم و دلم پیشش مانده برسـانی؟ من تو را از حضـرت معصـومہ گرفتم».
بعد از مـراسم عـروسی هم ڪہ با فامیلها خداحافظی ڪردیم و آمدیم خانہ، بعد از آنڪہ قــرآن خواندیم، حمید سجــاده انداخت و بعد از نماز از حضرت معصـومہ(س) تشڪر ڪرد.
خیلی جــد؎ بہ این عنایت اعتقــاد داشت و بعد از هر نمــاز دستهایش را بلند میڪرد و همان جملہا؎ را ڪہ موقع سال تحــویل، رو بہ حرم حضرت معصـومہ(س) گفتہ بود تڪرار میڪرد:
«یا حضرت معصـومہ(س) ممنونم ڪہ خانمم را بہ من داد؎ و من را بہ عشقـم رسـاند؎».❤️🍃
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
🌱