eitaa logo
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
1هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
5.2هزار ویدیو
165 فایل
﷽ کانال۱۲ کانون شهیدعباس دانشگر مشخصات‌شهید: 🍃تولد:۱۸/ ۰۲ /۱۳۷٢ 🍂شهادت:۲٠/ ۰۳ /۱۳۹۵ 🌹محل تولد:سمنان 🥀محل شهادت:سوریه لقب: جوان مومن انقلابی نام جهادی:کمیل خادم کانال: @Aramesh_15 برای آشنایی بیشتردرکانال زیرعضوشوید: @kanoon_shahiddaneshgar
مشاهده در ایتا
دانلود
🙃🍃 وقٺے مےاومد خونہ دیگہ نمےذاشٺ من ڪار ڪنم. زهرا رو مےذاشٺ روے پاهاش و با دسٺ بہ پسرمون غذا مےداد. مےگفٺم: «یڪے از بچہ‌ها رو بده بہ من» با مهربونے مےگفٺ: «نہ، شما از صبح ٺا حالا بہ اندازه ڪافے زحمٺ ڪشیدے». مهمون هم ڪہ مےاومد پذیرایے با خودش بود. دوسٺاش بہ شوخے مےگفٺند: «مهندس ڪہ نباید ٺو خونہ ڪار ڪنہ!» مےگفٺ: «من ڪہ از حضرٺ علے (ع) بالاٺر نیسٺم. مگہ بہ حضرٺ زهرا(س)ڪمڪ نمےڪردند؟» همسر
🙃🍃 عباس گفت: «اگه بخواهیم زندگی موفقی داشته باشیم باید سبک زندگی حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س) رو سرلوحه زندگی‌مون قرار بدیم. باید یه زندگی ساده و دور از تجملات داشته با عشق باید اساس زندگی‌مون باشه.»☝️🏻🍃 می‌گفت: «زن و شوهر باید یار و همدم هم باشند تا به کمال برسند.»🌱 به ادامه تحصیل تاکید می‌کرد و می‌گفت: «می‌شود در کنار زندگی، تحصیل را هم ادامه داد.»📚 خودش را برایم اینگونه معرفی کرد: «انسانی تلاش‌گر، آرمان‌گرا، دست و دل‌باز، اهل محبت،‌پرکار و متعهد به پاسداری از انقلاب اسلامی.»😇 همسر
🙃🍃 وابستگی‌مان آنقدر زیاد بود که زمانی که من ساعت را نگاه می‌کردم و متوجه می‌شدم نزدیک است از سر کار به خانه برسد، تپش قلبم شروع می‌شد.😍♥️ وقتی در خانه را می‌زد تپش قلبم بیشتر می‌شد و این یعنی اشتیاق من برای دیدنش بی نهایت بود.☘🍃 همسرشهیدسیدیحیی‌سیدی
💕 من بر عکس خیلی از خانما اهل بازار وخرید نبودم🙄 حسین همیشه میگفت: چرا شما اهل خرید وبازار نیستی!؟ چون مسئولیت خرید خونه ولباسها همه روی دوش خودش بود! یادمه قبل از اعزام رفت خرید خوراک و پوشاک و... بهش گفتم مگه قرار قحطی بیاد؟!!😳😅 خندید وگفت: نه میخوام این چند وقتے که من نیستم اذیت نشی😄☺️ گفتم:لباس چرا خریدی؟ اونم این همه ؟!! بازم خندید😅 وگفت: شما که اهل بازار نیستی...😉 💔حالا هرروز که لباسی رو مےپوشم یادم میاد چرا این همه خرید کرده بود! آره خودش میدونست دیگه برگشتے نداره😓 واین همه خرید کرد تا مبادا بعد از نبودش من اذیت بشم..!😔 حسین برا من و بچه ها هیچ وقت کم نمیگذاشت شاید خودش اذیت میشد ولی دوست نداشت من وبچه ها رو حتی یک لحظه ناراحت ببینه...💔 🕊 🌷یادش با ذکر
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﺟﻨﮓ، ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺣﻤﻴﺪ ﺗﻮ ﻛﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩ. ﺗﺎ ﺣﻤﻴﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻲ‌ﺭﻓﺖ ﺑﻴﺮﻭﻥ، من اصـــــلا ﺗﺤﻤﻞ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ😣☹️ ﻣﻌﻤﻮلا ﻣﻲ‌ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﭘﻴﺶ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻳﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺣﻤﻴﺪ ﻳﺎ می‌ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺣﻤﻴﺪ ﻭقتے ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻳﻪ مدتے ﺍﺯ ڪﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ میﮔﺸﺖ، ﺧﺐ ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﺴﺖ ﻣﻦ ﻛﺠﺎﻡ🙄 ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺯﻧﮓ میزﺩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﻦ می‌ﮔﺸﺖ. ﻣﻲ‌ﮔﻔﺘﻦ "ﺣﻤﻴﺪ ﺑﺎﺯ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻩ"😅😉 ﺣﻤﻴﺪ ﺑﻌﺪ ﻳﻪ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺧﻮبے اﺯﻡ ﮔﺮﻓﺖ🙄🙈 ﺍﻭﻥ ﻣﻨﻮ ﺯﻭﺩ ﭘﻴﺪﺍ ﻣﻲ‌ﻛﺮﺩ ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﺩﻭ - ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ... ولے ﻣﻦ سی و سه ﺳﺎﻟﻪ ڪه ...💔 همسر شهید حمید باکری
🌹 درســت به یـاد دارم محـمود گفت: بالاخـره هـر دختری خواسته ای دارد؛خواسته ی شمـا چیست؟ ومـن جواب دادم: اگـر من راخدمت امام خمـینی ببرید که خطبه عقدمان را بخوانند حتـی مهریه هم نمیخوام🙂 عاقبت من ومحمود و مادر همـسرم در برابر امام نشسته بودیـم، امام خطبه ی عقدمان را می‌خواند😍 و ایـن به یادماندنی ترین خاطره زندگی مشترکمـان💞شـد 🌸 🌷یادش با ذکر
🙃🍃 رفتہ‌بودیم‌مشهد... میخواست‌رضایت‌مادرش‌رو‌براے‌سوریہ‌ بگیره... یڪ‌بار‌ڪہ‌از‌حرم‌برگشت، همان‌طور‌ڪہ‌علے‌در‌بغلش‌بود، موبایل‌رو‌برداشتم‌و‌شروع‌ڪردم‌بہ‌فیلم‌ گرفتن... :) از‌او‌پرسیدم: _ چہ‌آرزویے‌دارے‌؟ +یہ‌آرزوۍخیلے‌خیلے‌خوب‌بر‌اۍخودم‌ ڪردم؛ان‌شا‌اللھ ڪہ‌برآورده‌بشہ...♥ _چہ‌آرزویے؟ +حالا‌دیگہ...😉 -حالا‌بگو +حالا‌دیگہ...نمیشہ! _یہ‌ڪمشو‌بگو با‌ ادا و‌اصول‌گفت +شِ‌داره،شِ...🙈 _ بعدش‌چے؟ +شِ‌داره...هِ‌ داره...الف‌داره...تِ‌داره... _ شهادت؟ همسر
🙃🍃 برا؎ اولیـن بار رفتیم حــرم و بعد بہشت رضــا(؏) برا؎ زیارت شہدا. وقتی برمی‌گشتیم، آقا ولی گفت: مثل این ڪه رسـم است، داماد حلقـه را به دست عــروس می‌ڪند. خندیـدم. گفت: حلقــه را به من بدهید. ظاهرا مادرم اشتبــاهی دست شما ڪرده. حلقــه را گرفت و دوبــاره دستم ڪرد. 🌱
♥️ ⃟ٖٜٖٜٖٜ⋆̩🌷⋆゜ 🌱 بعد از هیئت رایه العباس، با لیوان چاے روے سکوے وسط خیابان منتظرم مےایستاد وقتے چاے و قند را بہ من تعارف مےکرد، حتے بچہ مذهبےها هم نگاه مےکردند. چند دفعہ دیدم خانم‌هاے مسن‌تر تشویقش کردند و بعضے هایشان بہ شوهرشان مےگفتند: حاج آقا یاد بگیر! از تو کوچیک تره! ابراز محبت هاے این چنینے مےکرد و نظر بقیہ هم برایش مهم نبود حتے مےگفت: دیگران باید این کارها رو یاد بگیرن! ‌ولے خیلی بدش مےآمد از زن و مرد هایی کہ در خیابان دست در دست هم راه مےروند. می‌گفت: مگہ اینا خونہ و زندگے ندارن؟! ‌اعتقادش این بود که با خط کش اسلام کار کند..👌🏼 همسر ♥️
🙃🍃 تلوزیون میدیدم مصاحبہ شهردار شهرمون رو نشون میداد سرش رو انداختہ بود پایین و آروم آروم حرف میزد با خودم گفتم: این دیگہ چہ جور شهرداریہ؟!😒 حرف زدن هم بلد نیست😕 پا شدم و تلوزیون رو خاموش ڪردم چند وقت بعد همین آقاے شهردار شد شریڪ زندگیم😊💕 روزے ڪہ اومد خواستگارے راستش... نہ من درست و حسابے دیدمش! نہ اون منو!🙃 بس ڪہ هر دومون سر بہ زیر نشستہ بودیم🙂 بعد اون روز دیگہ دیدارے نبود،تا روز عقدمون💍 روزهاے قبل از عقد خواهرهاش با تعجب و اعتراض بهش میگفتن: آخہ داداش من، شما ڪہ دخترہ رو نگاشم نڪردے چرا و چطور پسندیدیش آخہ؟ بابا نمیگے شاید كور باشہ...؟! كچل باشہ؟! تو جوابشون گفتہ بود: ازدواج من محض رضاے خداست،معیارایے كہ مدّ نظرم بود ایشون داشت مطمئنم همراہ و همسفر زندگیمہ روز عقد زن هاے فامیل منتظر رؤيت روے ماہ آقا داماد بودن وقتے اومد گفتم:بفرماييد،اینم شادوماد دارہ میاد... ڪت و شلوار پوشیدہ و ڪراواتشم زدہ! همہ با تعجب نگاہ میڪردن!😳 مرتب بود و تر و تمیز با همون لباس سپاه فقط پوتینایش یہ ذرہ خاڪے بود😍 همسر
♥️ ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ لحظه هایی ك باﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ نمازای دو نفره مون بود . ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺗﺎیی کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ ك ﻧﻤﺎﺯﺍﻣﻮنو ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮﻧﻴﻢ ؛ چقد ﺣﺲ ﺧﻮﺑﻴﻪ ك ﺩو نفر ﺍﻳﻨﻘﺪه همو ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ(: منطقه ك میرفت تحمل خونه بدون حمید خیلی واسم سخت بود . وقتی تو نباشی چه امیدی به بقایم؟ این خانه‌ی بی‌نام‌ونشان سهم‌کلنگ است میرﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﭘﻴﺶ ﺩﺧﺘﺮﺍ ، ﻳﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺣﻤﻴﺪ ﻳﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ . ﺑﻌﺪﻣﺪتی ك برمیگشت واسه پیدا کردنم همه‌جا زنگ میزد . میگفتن : بازم حمید ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻩ .. توی دو سه ساعت ﺯﻭﺩ ﭘﻴﺪﺍم میکرﺩ. ولی من ﺑﻴﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺳﺎله ك گلی گم کرده ام میجویم او را(: ﺍﮔﻪ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻦ ﭼﻪ قشنگی‌ای ﺗﻮ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎست ﻛﻪ خیییلیی ﺑﻬﻤﻮﻥ ﺳﺨﺖ ﮔﺬﺷﺖ ، ﻣﻴﮕﻢ : [عشق] ﻭقتی ﺟﻮﻭﻧﺎی الان میگن ﻛﻪ ﻧﻪ ﺍصلا ﺍﺯ ﺍﻳﻦ خبرا نیست .. از حرفشون خیلی ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ میشم! ﭼﺮﺍ ﻣﻔﻬﻮﻡ عشقو درک نمیکنن؟(: ﺍﻻﻥ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃ ﺑﻴﻦ ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮو خیییلی ﺑﮕﻦ ﺍﻳﺪﻩ ﺁﻟﻪ ، تو تقسیم کار خونست . ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ‌ی ﻣﺎ ﺍﻳﻨﺠﻮﺭی ﻧﺒﻮﺩ ؛ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ‌ی ﻣﺎ ﻫﺮ کسی ﺯﺭنگی می‌کرد ﺗﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻛﺎﺭﻛﻨﻪ ﺗﺎﺍﻭﻥ یکی ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻛﻨﻪ(((: این درحالی بود ك قبل ازدواج ﺗﻮ خونه بهم میگفتن ﺁﺷﭙﺰﻱ ﻛﻦ ، میگفتم ﺁﺷﭙﺰ میگیرم! میگفتن ﻛﺎﺭﻛﻦ میگفتم ﻛﻠﻔﺖ میگیرم . ﻫﺮ ﻛﺎﺭی میگفتن ، ﻳﻪﺟﻮﺍﺏ تو آستینم ﺩﺍﺷﺘﻢ! ﺑﺎ ﺣﻤﻴﺪ ك ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﺮﺩم ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﺑﺎﻭﺭﺗﻮﻥ ﻣﻴﺸﻪ ﻳﺎ ﻧﻪ حتی ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻟﺒﺎسای ﺣﻤﻴﺪ ﻟﺬﺕ میبردم♥️ . روایت ِ : شھید‌ حمید باکری
🙃🍃 مطمئن شده بود کہ جوابم مثبت است تیر خَـلاص را زد صدایش را پایین تر آورد و گفت: دوتا نامہ نوشتم براتون یکے توۍِ حرم امام رضا(ع) یکے هم کنار شهداۍ گمنام بهشت زهرا برگہ ها را گذاشت جلوۍ رویم کاغذ کوچکے هم گذاشت رویِ آنها درشت نوشتہ بود همانجا خواندم زبانم قفل شد: تو مرجانے ، تو دَر جانے تو مروارید غلتانے اگر قلبم صدف باشد میانِ آن تو پنهانے🙃❤️ همسر
🙃🍃 یکبار خواب دیدم که شهید شده است و جالب اینجاست همین خواب را دقیقا ایشان هم دیده بود من به ایشان گفتم: خوابی دیده‌ام و نگرانم☹️⁩ گفت: عیال جان! آن روزی که شما من را انتخاب کردی احتمال بوده هر اتفاقی بیفتد ، یعنی شما می‌بایست ؛ خود را از آن روز برای هر اتفاقی آماده می‌کردی. مثل اینکه شما می‌دانی یک جایی آتش است اما وارد آتش می‌شوی دعای سر عقد من هم این بود که ایشان به شهادت برسد😢🍃 من را به جدش حضرت زهرا (س) قسم داد که: دعا کن به آنچه می‌خواهم برسم و در واقع شمامن را همراهی کن💞 قبل از اینکه برای بار آخر به جبهه اعزام شود یک بار به من گفت: عیال جان! بیا از هم بگذریم و این دلبستگی‌ها را کم کنیم💔 ما خیلی به هم وابسته بودیم وابستگی‌مان آنقدر بود که من ساعت را نگاه می‌کردم و وقتی متوجه می‌شدم نزدیک است که ایشان از سر کار به خانه برسد ، تپش قلبم شروع می‌شد❤️🍃 وقتی در خانه را می‌زد تپش قلبم بیشتر می‌شد یعنی اشتیاق من برای دیدن ایشان اینقدر زیاد بود😇 همسر
✨💕 يَا وَلِیَ أَلْحَسَنَاتْ ...💕 از جبهه که میومد... میپرسید: "چی یاد گرفتی…؟!" یه بار با خنده گفتم: "یه کم حدیث یاد گرفتم که به نفع خودمه...!!! یکیشون گفته؛ "**امام علی(ع) و فاطمه زهرا(س)...** کارای خونه رو با هم تقسیم میکردن... 💕 مثلاً... حضرت زهرا(س)هیزم می آوردن و حضرت علی(ع)عدس پاک می کردن و...!!!" 🍃من به شوخی گفته بودم... كلی خندید...☺️ اما بعدش گفت: "حالا پاشو برو... عدس بیار پاک کنم…!!!😉💕 چون شنیدم…مکلف شدم این کارو انجام بدم..."☺️❤️ گفتم: "عدس نداریم ولی لپه هست..." لپه ها رو آوردم... ریخت توی سینی… داشت پاک می کرد که زنگ خونه به صدا در اومد...! سریع سینی رو هل داد زیر تخت...!!! مادرم بود… احوالپرسی کرد و زود رفت… گفتم: "چی شدددد...؟! ترسیدی مادرم ببینه داری لپه پاک می کنییی...؟"😂 گفت: "نههه...گفتم یا مادر منه یا مادر تو... اگه مادر من باشههه... ناراحت میشه ببینه عروسش به پسرش کار داده...!!! اگه مادر تو باشههه... حتماً میگه نسیبه رو لوس میکنی...!!! نمیخواستم ناراحتشون کنم… لازم نیست کسی بدونه من دارم لپه پاک می کنم… تو بدونی کافیه… 💕 برای من مهم تویی 💕 " به علی تجلّایی با اون همه اُبُهّت و رفتار نظامیش... نمیومد كه تو خونه... لپه پاک کنه يا... ظرف بشوره...! ولی تا می دید به کمکش نیاز دارم… سریع میومد کمکم...💕 🌹 به روایت از همسر 🌷شهدا رو یاد کنیم با ذکر
دوࢪان نامزدۍ پنجشنبه ڪه از مدࢪسه مےآمدم، دست به ڪاࢪ مےشدم؛ تا منصوࢪ بࢪسد خانه ࢪا بࢪق مےانداختم. حیاط ࢪا آب و جاࢪو مےڪࢪدم و چشم به دࢪ مےماند تا او بࢪسد👀 غذا ࢪا مادࢪم مےگذاشت. یڪ باࢪ ڪه منصوࢪ آمد، مادࢪم نبود. دلم مےخواست یڪ چیز جدید و جالب بࢪایش بپزم😇 همین دیࢪوز از ࢪادیو طࢪز تهیه یڪ سوپ ࢪا شـنیده بودم. همان ࢪا پختم. مزه‌ۍ سوپ به نظࢪم عجیب بود🤔 فقط آب بود و بࢪنج و سبزۍ. هࢪچـه فڪ ڪࢪدم، نفهمیدم چه ڪم دارد☹️ بعد ڪه مادࢪم آمد و غذا ࢪا توۍ قابلمه دید، گفـت: حمیده، چـࢪا توۍ این غذا گوشت نریختی؟😳 این ڪه هیچے نداࢪه! منصوࢪ چیزۍ بهت نگفت؟ منصوࢪ نه تنها چیزۍ بهم نگفته بود، بلڪه با اشتها خوࢪده بود و ڪلے هم تعࢪیف ڪࢪده بود!😅🤭 همسر
هنگام صحبت با نامحرم سرش را پایین می انداخت حجب و حیا در چهره‌اش موج می‌زد. وقتی برای کمک به مغازه پدرش می رفت، اگر خانمی وارد مغازه می شد کتابی در دست میگرفت و سرش را بالا نمی آورد. می‌گفت: پدر جان لطفاً شما جواب دهید... 🕊🌱
فرمانده سپاه زيركوه بود .ازدواج كه كرديم ازش خواستم همراهش بروم☺️ رفتيم به يك ده سرِ مرز . زندگيمان را آنجا با نصف وانت اسباب و اثاثيه و توي يك اتاق محقر و خشتي شروع كرديم💚 آنجا نه آب داشت ، نـه بـرق ، نـه درمانگـاه ، نـه مدرسـه و نـه خيلـي چيزهاي ديگر 😪 در عوض تابستان گرماي شديد داشت و زمستان سرما 😬 مدتي تحمل كردم و ماندم . بعد از آن طاقتم طاق شد . گفتم : بريم يك جاي بهتر😩 قبول نكرد. گفت : اين ده هم جزء كشور ماسـت. مردم اينجا هم ایراني هستن🙂✌️
🙃🍃 قرار شده بود زندگی مشترڪمان را در خانہ پدرِ علی‌آقا شرو؏ ڪنیم. مادرِ علی‌آقا اصــرار بر مراسم عـروسی داشت؛ اما ما تصمیم گرفتہ بودیم برویم قــم و برگردیم و زندگی‌مان را شرو؏ ڪنیم. خیلی ســاده و انقــلابی. خــرید ازدواج ما یڪ گــردنبند ظریف بود ڪہ رویش نوشتہ شده بود "علی". حولہ و ساڪ و پیــراهن سفید و یڪ جفت ڪیف و ڪفش قهــوه‌ا؎. مادرِ علی ڪہ وســایل ما را دید، خـودش رفت آینــہ و شمعــدان و برخی لــوازم دیگر را گــرفت. مادرم اصــرار بر خرید سرویس خواب داشت و من زیر بار نمی‌رفتم. علی‌آقا با اینڪہ در قید و بند دنیا نبود، هر چہ می‌آوردند فقط بہ‌بہ و چہ‌چہ می‌ڪرد و یکبار هم نگفت اینها چیست؟ خرید ڪہ ڪردیم می‌خواستیم برویم قم. فقط هــزار تومان پول برایمان مانده بود. رفتیم قم دو روز ماندیم. نهار ڪہ خوردیم، پول‌مان تہ ڪشید و برا؎ شــام دیگر پولی نمانده بود. علی می‌گفت: واقعا ازدواج نصف دین است. از وقتی ازدواج ڪردم، رفتارم با بچہ‌ها؎ جبهہ هم نــرم‌تر شده. وقتی توجہ می‌ڪنم ڪہ در خانہ زن دارم، سنگین‌تر و محڪم‌تر راه می‌روم. همسر🕊 با کسی ازدواج کنید که هر روز بهتون افتخار کنه😍 @montazeran_zohor_13
🙃🍃 سوریہ‌‌ بود و خیلۍ‌ دلتنگش‌ بودم.. بهش‌ گفتم: کاش‌ کاری‌ کنۍ‌ کہ‌‌ فقط‌ یکۍ دو روزِ برگردۍ..🥀 با خنده‌ گفت: دارم‌ میام‌ پیشت‌ خانم گفتم: ولـے من‌ دارم‌ جدۍ‌ میگم.. گفت: منم‌ جد‌ۍ‌ گفتم! دارم‌ میام ‌پیشت‌ خانم! حالا‌ یا‌ با پاۍخودم‌‌ یا‌ رو‌ۍ دست‌ مردم! :) حرفش‌ درست‌ بود، روی‌ دست‌ مردم‌ اومد..💔 همسر @montazeran_zohor_13
. گاهی یک حدیث یا جمله ی قشنگ که پیدا میکرد؛ . با ماژیک می نوشت روی کاغذ . و می زد به دیوار . بعد در موردش باهم حرف می زدیم . و هر چی ازش فهمیده بودیم میگفتیم . آن جمله هم می ماند روی دیوار . و توی ذهنمان👌🏽💚 . ●یادشهداباذکرصلوات🕊 ●[ @montazeran_zohor_13 ♥️🌱]
♥️ ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ لحظه هایی ك باﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ نمازای دو نفره مون بود . ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺗﺎیی کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ ك ﻧﻤﺎﺯﺍﻣﻮنو ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮﻧﻴﻢ ؛ چقد ﺣﺲ ﺧﻮﺑﻴﻪ ك ﺩو نفر ﺍﻳﻨﻘﺪه همو ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ(: منطقه ك میرفت تحمل خونه بدون حمید خیلی واسم سخت بود . وقتی تو نباشی چه امیدی به بقایم؟ این خانه‌ی بی‌نام‌ونشان سهم‌کلنگ است میرﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﭘﻴﺶ ﺩﺧﺘﺮﺍ ، ﻳﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺣﻤﻴﺪ ﻳﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ . ﺑﻌﺪﻣﺪتی ك برمیگشت واسه پیدا کردنم همه‌جا زنگ میزد . میگفتن : بازم حمید ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻩ .. توی دو سه ساعت ﺯﻭﺩ ﭘﻴﺪﺍم میکرﺩ. ولی من ﺑﻴﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺳﺎله ك گلی گم کرده ام میجویم او را(: ﺍﮔﻪ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻦ ﭼﻪ قشنگی‌ای ﺗﻮ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎست ﻛﻪ خیییلیی ﺑﻬﻤﻮﻥ ﺳﺨﺖ ﮔﺬﺷﺖ ، ﻣﻴﮕﻢ : [عشق] ﻭقتی ﺟﻮﻭﻧﺎی الان میگن ﻛﻪ ﻧﻪ ﺍصلا ﺍﺯ ﺍﻳﻦ خبرا نیست .. از حرفشون خیلی ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ میشم! ﭼﺮﺍ ﻣﻔﻬﻮﻡ عشقو درک نمیکنن؟(: ﺍﻻﻥ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃ ﺑﻴﻦ ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮو خیییلی ﺑﮕﻦ ﺍﻳﺪﻩ ﺁﻟﻪ ، تو تقسیم کار خونست . ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ‌ی ﻣﺎ ﺍﻳﻨﺠﻮﺭی ﻧﺒﻮﺩ ؛ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ‌ی ﻣﺎ ﻫﺮ کسی ﺯﺭنگی می‌کرد ﺗﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻛﺎﺭﻛﻨﻪ ﺗﺎﺍﻭﻥ یکی ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻛﻨﻪ(((: این درحالی بود ك قبل ازدواج ﺗﻮ خونه بهم میگفتن ﺁﺷﭙﺰﻱ ﻛﻦ ، میگفتم ﺁﺷﭙﺰ میگیرم! میگفتن ﻛﺎﺭﻛﻦ میگفتم ﻛﻠﻔﺖ میگیرم . ﻫﺮ ﻛﺎﺭی میگفتن ، ﻳﻪﺟﻮﺍﺏ تو آستینم ﺩﺍﺷﺘﻢ! ﺑﺎ ﺣﻤﻴﺪ ك ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﺮﺩم ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﺑﺎﻭﺭﺗﻮﻥ ﻣﻴﺸﻪ ﻳﺎ ﻧﻪ حتی ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻟﺒﺎسای ﺣﻤﻴﺪ ﻟﺬﺕ میبردم♥️ . روایت ِ : شھید‌ حمید باکری @montazeran_zohor_13
_🥀‍﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ اگہ ‌یہ وقت ‌مهمون داشتیم‌ ونزدیڪ ترین مغازه بہ ‌خونہ بستہ بود جاے دیگہ نمےرفت براے‌ خرید مےگفت این بنده‌ خدا بہ ‌گردنِ‌ما حق‌ داره حق همسایہ‌ رو باید بجا ‌بیاریم و از ایشون وسیلہ بخریم‌.. چون ‌نزدیڪ‌ منزل‌ ما هستن بعد از شهادتش ‌هروقت ‌بخوام ‌براے نذرے چیزے بخرم ‌نگاه ‌میکنم‌ و نزدیک‌ترین مغازه ‌رو بہ مزارِ شُهدا انتخاب ‌میکنم ‌کہ حقِ ‌همسایگـیِ همسرمو بہ‌ جا بیارم..🥰🥀 ♥️🕊 الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّدٍ_وَآلِ_مُحَمَّد @montazeran_zohor_13💕
🙃🍃 همسر شہید همت آیہ‌ا؎ را یادش داده بود ڪہ اگر موقع رفتن همسـرش در گوشش بخواند، باز می‌گـردد. حمیـد سرش را خم ڪرده بود و من در گوشش می‌خواندم. «إِنَّ الَّذي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى‏ مَعادٍ قُلْ رَبِّي أَعْلَمُ مَنْ جاءَ بِالْهُدى‏ وَ مَنْ هُوَ في‏ ضَلالٍ مُبين» ساڪش را برداشت ڪہ برود، گفتم بیا در گوش دیگــرت هم بخوانم. گفت: بگذار برا؎ دفعہ بعد. نرفتہ برگشت. می‌خواست بہ جا؎ ساڪ، ڪولہ‌پشتی‌اش را ببــرد. وقتی رفت، تازه بہ خودم آمدم ڪہ این بار موقع رفتن آیہ سلامتی را در گوشش نخوانده‌ام. دویدم دنبــالش؛ اما دیگر رفتہ بود. آرام و قــرار نداشتم. یاد حرف حمید افتادم ڪہ می‌گفت: اینطور مواقع قــرآن بخوان؛ بی‌تابی نڪن. آن قدر خـواندم تا آرام گرفتم. این آخــرین دیدار با حمید بود. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌺 @montazeran_zohor_13
🙃🍃 همسر شہید همت آیہ‌ا؎ را یادش داده بود ڪہ اگر موقع رفتن همسـرش در گوشش بخواند، باز می‌گـردد. حمیـد سرش را خم ڪرده بود و من در گوشش می‌خواندم. «إِنَّ الَّذي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى‏ مَعادٍ قُلْ رَبِّي أَعْلَمُ مَنْ جاءَ بِالْهُدى‏ وَ مَنْ هُوَ في‏ ضَلالٍ مُبين» ساڪش را برداشت ڪہ برود، گفتم بیا در گوش دیگــرت هم بخوانم. گفت: بگذار برا؎ دفعہ بعد. نرفتہ برگشت. می‌خواست بہ جا؎ ساڪ، ڪولہ‌پشتی‌اش را ببــرد. وقتی رفت، تازه بہ خودم آمدم ڪہ این بار موقع رفتن آیہ سلامتی را در گوشش نخوانده‌ام. دویدم دنبــالش؛ اما دیگر رفتہ بود. آرام و قــرار نداشتم. یاد حرف حمید افتادم ڪہ می‌گفت: اینطور مواقع قــرآن بخوان؛ بی‌تابی نڪن. آن قدر خـواندم تا آرام گرفتم. این آخــرین دیدار با حمید بود. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌺 @montazeran_zohor_13
🙃🍃 برای خرید سر عقد رفته بودیم موقع پرو لباس مجلسیم یواشکی بهم گفت: «هنوز نامحرمیم! تا بپسندی بر‌می‌گردم.» رفت و با سینی آب هویچ بستنی برگشت برای همه خریده بود جز خودش. گفت خودم میل ندارم. وقتی خیلی اصرار کردیم مادرش لو داد که روزه گرفته است. ازش پرسیدم: « حالا چرا امروز؟😳» گفت: «می‌خواستم گرهی تو کارمون نیفته و راحت بهت برسم❤️» همسر ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🙃🍃 همسرِ میگه: وقتی روح‌الله شهید شد چند وقت بعد خیلی دلم براش تنگ شده بود،به خونه خودمون رفتم،وقتی کتابی که روح‌الله به من هدیه داده بود رو باز کردم دیدم روی برگ گل رز برام نوشته بود: عشق من دلتنگ نباش :)❤️ 🌷کانون شهیـد عباس دانشگر🌷 🆔️ @kanoon_shahiddaneshgar ════🦋┄┅✼🌼✼┅┄🦋════