پیاده روی اربعیــن
به نیابت #رفیق_شهیدمان
#شهیـــد_عباس_دانشـگر
اربعیــن امســـال1404/05/13
بیاد شهیــدان میریم زیارت ابا عبد الله الحسیـن
#طریق_نجف_به_کربلا
#کانون_شهید_عباس_دانشگر_منوجان
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۰۲
💠 ادامه خاطره خانم نسرانی از استان تهران
✍
وقتی خبر جور شدن بلیت قطار مشهد را شنیدم، اشک بیاختیار گوشهی چشمانم نشست. همان جا، نبض دلم تند شد و بیصدا زمزمه کردم:
- عباس جان... ممنونم. ممنون از این دستگیری بیدریغت.
در دل شلوغیهای شهر، همین دعایت، بزرگترین معجزه را برایمان رقم زد؛ چند نفر دیگر هم مثل ما بیهوا زائر امام رضا علیهالسلام شدند. به خودم که آمدم، دیدم تا همین دیروز حتی خیال سفر به مشهد را هم به ذهنمان راه نمیدادیم. حالا اما جمعی با امید و دلگرمی راهی زیارت بودیم.
سرنوشت اما هنوز یک برگِ نانوشته برایم داشت؛ قسمت نشد با بچهها همسفر شوم. دلم گرفت، اما به جایش تصمیم گرفتم هر روز کاری کوچک به نیت عباس انجام دهم؛ از قرائت یک صفحه قرآن تا هدیه صد صلوات. انگار قلبم آرامگرفته بود، احساس میکردم عباس همینجاست، کنار همین روزهای معمولیام، دوستی آسمانی که دلگرمم میکرد.
بعد از آن شوق و معجزه، آرامآرام مقدمات سفر بچهها را با هم چیدیم؛ کارت زائر گرفتیم، توی گروههای مجازی جمعشان کردیم، و به هر کس که میپیوست میگفتم:
- این سفر را مدیون شهید عباس دانشگر هستید. فراموشش نکنید.
عکس و زندگینامه عباس را در گروهها گذاشتم، کانال شهید را معرفی کردم تا هرکس دلتنگ آرامشش شد، یاد و راه او را دنبال کند.
روز حرکت هم رسید؛ ترمینال راهآهن شلوغ بود. صدای چرخ چمدانها، همهمهی زائرین آقا و حالوهوای وداع، فضا را پر کرده بود. کمک کردیم وسایل بچهها را بگذارند داخل واگن. همان لحظه که قطار آرام از ایستگاه جدا شد، اشک ذوق و دلتنگی توی نگاهم نشست و در دل تکرار کردم:
- عباس جان... ممنونم.
تا لحظه آخر، به همهشان یک توصیه داشتم:
- وقتی رسیدید حرم، به نیابت از شهید عباس دانشگر امام رضا را زیارت کنید.
دلم میخواست با همان قطار بروم، اما قسمت نشد. فقط قرآن و صلوات به نیت عباس، دلگرمی روزهایم شد.
برای هر کسی که پای حرفم نشست، قصهی محبت شهید را تعریف کردم و تهِ دلم همیشه زمزمه بود:
«یعنی میشود من هم یک روز بروم مزارش و بعد راهی حرم امام رضا علیهالسلام شوم?»
انتظار و توسلهایم آنقدر ادامه پیدا کرد تا آخرهای شهریور.
یک شب همسرم گفت:
- قبل از شروع مدرسهها برویم زیارت امام رضا علیهالسلام...
دوباره جوانه امید در دلم رویید. اما باز، خریدن بلیت نشدنی بود.
همسرم لبخند زد و گفت:
- با ماشین خودمان میرویم.
همین را که شنیدم، با شوق گفتم:
- پس اول مسیر، سر مزار شهید دانشگر برویم.
پذیرفت.
چند روز بعد، کنار امامزاده علیاشرف علیهالسلام ایستادیم. همسرم پرسید:
- قبر شهید را بلدی؟
با لبخند گفتم:
- چند بار پخش زنده مزارش را در کانال شهید دیدهام. پیدایش میکنم.
نمیدانستم چرا دلم مطمئن بود؛ بیدرنگ میان قبور رفتم تا سنگ مزار عباس را پیدا کردم. کنار مزارش نشستم، دستانم را بر سنگ گذاشتم، تصویری که همیشه از کانال دیده بودم حالا جلوی چشمم واقعی شده بود. سرم را پایین انداختم و با صدای بغضآلود در دلم گفتم:
- عباس آقا... مدیون همهی لطف و دعایت هستم. خدا خیرت بده...
همان جا کنار مزار مطهر شهید دعا کردم؛ خدایا همانگونه که گوشه چشمی به ما داشتی، کمک کن قدمهایم در مسیر خودت سست نشود، و اگر لیاقتش بود... شاید روزی طعم شهادت را بچشم.
از برادر شهیدم خداحافظی کردم و راهی مشهد شدیم.
در طول مسیر، زمزمه صلوات را نثار روحش کردم.
وقتی گنبد طلایی حرم امام رضا علیهالسلام از میان شلوغی شهر پیدا شد، اولین سلامم را به نیابت از عباس به حضرت دادم. راستش را بخواهی، در آن لحظه حس کردم عباس هم میان جمع ما، زائر آقاست.
حالوهوای زیارت در ایام شهادت، شبیه هیچ زمان دیگری نیست. چیزی در هوای شهر جریان دارد؛ انگار همه چیز بوی غم گرفته است. خیابانهای اطراف حرم با پرچمهای مشکی نقاشی شده و جمعیت موج میزند، زائران از هر سمت، خود را به کوی یار میرسانند.
تا چشم کار میکند، کاروانهای عزادار بهآرامی به سمت حرم حرکت میکنند؛ صدای سینهزنی و نوحههای جانسوز، مثل رودخانهای از غم، از دل خیابانها میگذرد و به صحنهای حرم میریزد.
پیرزنی به دیوار صحن تکیه داده، هر چند دقیقه بیصدا اشک میریزد و به گنبد طلایی خیره میشود.
صدای ”السلام علیک یا علی بن موسیالرضا“ در هر گوشهای از حرم تکرار میشود.
کاش هیچوقت گذر زمان این لحظههای ناب را از یاد نبرد. چهل و هشتم، مشهد، روضهی بیانتها، دلی شکسته و امامی که پناه دلهای بیپناه است.
این توفیق زیارت، هدیهای بود که با دعای شهید عباس نصیبمان شد؛ هر که دل در گرو دوستی شهدا بدهد، انشاءالله توفیقات معنوی یکییکی نصیبش میشود.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۰۳
💠 خانم عیسی زاده از استان آذربایجان غربی
✍
شهریور ماه ۱۴۰۲، هنوز چند روزی تا اربعین باقی مانده بود که چمدانهایمان را بستیم و به شوق زیارت امام رضا علیهالسلام، راهی مشهد شدیم. آسمان مشهد مقدس مثل دل زائرانش بوی دلتنگی میداد، حال و هوای اربعین داشت؛ حتی کوچههای مشهد هم پر بود از پرچمهای عزا و عطر روضه امام حسین علیهالسلام، هوای محلهها با اشک و دعا آمیخته شده بود.
در آن چند روز، بارها با پدر و مادرم به زیارت مضجع شریف آقا جانم علی بن موسی الرضا علیه السلام رفتم؛ هر بار که کنار ضریح سلام دادم و اشک ریختم، حس کردم همه غمها پشت در صحن جا می ماند و جایشان را آرامشی میگرفت که هیچوقت هیچ جا تجربه نکرده بودم.
در یکی از همین روزهای آخر، بعد از اقامهی نماز ظهر و عصر در حرم رضوی، به مادرم گفتم: «مامان، یه لحظه میای بریم سمت کتابفروشی حرم؟ یه حس خاصی دارم، نمیدونم چرا…»
مادرم با لبخند سری تکان داد. از بابالرضا خارج شدیم و لحظاتی بعد وارد کتابفروشی کنار ورودی حرم بودیم. هوای داخل، عطر معنویت گرفته بود.
قفسهها، صف به صف، پر بود از کتابهای رنگارنگ؛ روی بعضی جلدها عکس شهدا دیده میشد.
همینطور جلد کتاب ها را با نگاهم مرور می کردم تا کتابی با جلدی متفاوت نظرم را جلب کرد؛ تصویر شهید جوانی بر روی آن نقش بسته بود، با نگاهی مهربان و لبخندی زیبا. ناگهان دلم لرزید؛ حس کردم این چهره برایم آشناست. یاد عکسش افتادم؛ چند سال پیش، تصویری از همین شهید را در یکی از کانالهای پیام رسان ایتا دیده بودم. همان روز اسمش را از خواهرم پرسیده بودم، اما حالا هر چه فکر میکردم، یادم نمیآمد…
با تردید کتاب را برداشتم. عنوان روی جلد نوشته بود:
"آخرین نماز در حلب"
کنارش چند کتاب دیگر هم انتخاب کردم و رفتم سمت صندوق. وقتی کتابها را از فروشنده تحویل گرفتم، لحظهای به عکس شهید خیره شدم. انگار میخواست چیزی بگوید...
در راه بازگشت از مشهد به شهرمان، کتاب را به دست خواهر بزرگترم دادم و گفتم:
ــ این کتاب و ببین، چقدر جلدش قشنگه! کتاب شهید عباس دانشگرِ، قول بده بعد از من بخونیش!
خواهرم لبخند زد و گفت:
ــ حتماً، فقط قول بده به من هم بدی!
چند روز بعد از برگشتن به خانه، کنجکاوی امانم نداد و خواندن کتاب را شروع کردم. هر صفحهای که میخواندم، بیشتر غرق شخصیت شهید عباس دانشگر میشدم. روایت زندگی و شهادتش، شیرینی عجیبی داشت. اشک و لبخند با هم میآمد سراغم...
دو روزه کتاب تمام شد. وقتی آخرین صفحه را بستم، اشک بیاختیار از گوشه چشمم چکید. با خودم زمزمه کردم:
ــ عباس... تو شدی رفیق شهید من.
کتاب را دادم به خواهرم، اما قصه شهید از دل و ذهنم بیرون نمیرفت. هر روز در صف مدرسه، خاطراتش را برای بچهها میخواندم و نامش را سر زبانها میانداختم؛ حس میکردم حالا عباس دانشگر، فرشته نگهبان زندگیام شده…
در لبهی پرتگاهی که گرفتار بودم، انگار شهید دستم را گرفت و نجاتم داد.
اما جذابتر از همه، اسمش بود؛ "عباس"، می دانم که عنایت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام شامل حالم شده بود تا رفیق شهیدم عباس دانشگر را انتخاب کنم.
چند وقت بعد، مادرم خواب عجیبی دید...
می گفت: «دور هم جمع بودیم، خانه از صدای خنده و گفتوگوی مهمانها پر شده بود، پانزده نفر با لباسهایی ساده و نورانی. عکس شهید عباس دانشگر در گوشهی تابلوی پذیرایی خودنمایی میکرد، همان جایی که همیشه نماز میخواندم.
آرام از میان مهمانها رد شدم. ناگهان چشمش به جوانی با لباس سبز یشمی و نقوش سفید روی آن افتاد؛ آشنا بود... تردید نکردم، جلو رفتم و با احترام پرسیدم:
ــ سلام... ببخشید، شما شهید دانشگر هستید؟
لبخندی زد و با مهربانی جواب داد:
ــ بله، خودم هستم. من عباس دانشگرم.
یادم هست آن روز مادر با شعفی وصفنشدنی بیدار شد. بعدها فهمید که آن جمع، دوستان شهید عباس بودند و همهشان شهید شدهاند.
از آن روز، حضور معنوی عباس در خانهمان پررنگتر شد. او دیگر فقط تصویرِ قابشده دیوار خانه مان نبود؛ عضوی از خانواده شده بود. هر بار که سختی پیش میآمد، بیاختیار یاد او میافتادیم و آرامش عجیبی سراغمان میآمد و او را محضر امام رضا علیه السلام واسطه قرار می دادیم.
خداوند عباس را لایق شهادت دانست؛ چه خوشبخت است.
انشاءالله به برکت رفاقت با شهدا، ما هم نصیبمان شهادت شود...
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۰۴
💠 خانم کاظمی از استان تهران
✍
یادم هست ظهر داغ مردادماه، آفتاب خودش را به شیشههای خانه میکوبید. هیچ صدایی نبود جز تیکتاک آرام ساعت و صدای آهسته کولر که انگار، همدل با بیحوصلگی من بود… و من گوشهای روی مبل نشسته بودم.
عادت همیشگی… گوشیمو برداشتم، بیهدف، مثل کسی که چیزی گم کرده، شروع کردم فضای مجازی را زیر و رو کردن.
انگشتم آرامآرام روی صفحه میچرخید تا اینکه
یکدفعه و کاملاً اتفاقی کلیپی کوتاه از شهید جوانِ خوشسیمایی جلوی چشمم ظاهر شد. ناخودآگاه مکث کردم. اصلاً اسمش را هم تا آن روز نشنیده بودم. شهید عباس دانشگر. اما تصویرش و آن نگاه آرام و گیرایش، دلم را لرزاند.
به شهید گفتم:
«اینهمه آرامش توی نگاهت از کجاست؟ چطور تو رو تا امروز نمیشناختم؟»
کنجکاو شدم ببینم چه جور انسانی بوده. وارد کانال شهید دانشگر شدم. پر از عکس، ویدئو، و خاطره…
انگار دری به یک جهان تازه برایم گشوده شد.
هر چقدر میدیدم، میخواندم، میشنیدم، بیشتر جذب شخصیتش میشدم و دلم عجیب آرام میگرفت.
خودم هم نمیدانستم اینهمه علاقه به شهید در دلم از کجا آمده بود؛ فقط میخواستم بیشتر بدانم، بیشتر احساس کنم با شهید بودن را.
رفتم به سراغ نظرات افراد، دلم میخواست ببینم مردم چطور دربارهاش نظر دادند.
تقریباً همه نوشته بودند:
«شهید عباس دانشگر خوب دستگیری میکند، از این شهید کم نخواهید!»
این جمله جوری توجه مرا جلب کرد که انگار کسی بهم گفته باشد با او حرف بزن.
در دل، بیصدا… اما با تمام وجود و باورم با او حرف زدم:
«شهید عباس دانشگر، اگه واقعاً شما خوب دستگیری میکنی، اگه حرفمو میشنوی،… به من هم یه محبتی بکن، یه نگاه هم به ما بنداز.»
روزها گذشت. عید سعید غدیر رسید؛ حالوهوای پر شور راهپیمایی کیلومتری غدیر شهر تهران غیرقابلتوصیف بود.
از راهپیمایی که برگشتم توی یکی از کانالهای شهید، مسابقهای گذاشته بودند.
جوایز جذاب: کتابهای شهید… چفیهی با تصویر شهید… قاب عکس شهید…
یکییکی جوایز را نگاه کردم و در دلم با ناامیدی گفتم:
«من که شانسی ندارم… اما بذار امتحان کنم.»
بار اولم بود که در چنین مسابقهای شرکت میکردم، اما احساسی در دلم بود که انگار چیزی قرار است اتفاق بیفتد.
دلنوشتهای خطاب به شهید نوشتم و آن را برای ادمین آن کانال فرستادم. چند دقیقه بعد پیامی کوتاه آمد:
«انشاءالله منتخب شهید باشی.»
همین چند کلمه تلنگری بر وجودم بود، اشک در چشمانم حلقه زد.
با خودم آهسته گفتم:
«انشاءالله…»
زمان گذشت. نتایج اعلام شد؛ وقتی اسامی برندهها را خواندم و اسمم نبود، یکلحظه دلم خالی شد. اما عجیب بود… هنوز ته دلم منتظر یک اتفاق بودم. شاید همان حرف: «انشاءالله که منتخب شهید باشی»
چند ساعت بعد، وقتی پیامی آمد که نوشته بود «نفر آخر، شما برنده شدید»، باورم نمیشد…
نوشته بود: «همینطوری به دلمون اومد، یه نفر به قرعهکشی اضافه کردیم… نفر آخر شما برنده شدید!»
رفتم داخل کانال شهید، اسم خودم را دیدم. واقعاً برنده شده بودم! نفسم بند آمد.
قاب عکس شهید عباس دانشگر… خدایا شکرت.
چند بار بلند، بلند با خودم تکرار کردم:
«یعنی واقعاً من! شهید خودت خواستی؟ واقعاً به حرفام گوش کردی ؟»
اشکهام سرازیر شد. دلم غرق یک احساس قشنگ شد.
آن قاب عکس که رسید، گذاشتمش دنجترین گوشهی خانه.
حالا هر وقت دلم میگیره، هر وقت از همه چیز میبُرم، میروم سراغ همان عکس.
ساعتها به چهرهاش خیره میشوم و زیر لب با او حرف میزنم و به نیتش زمزمه صلوات هدیه میکنم و آرام میشوم.
نمیدانم چرا... اما هر بار احساس میکنم روبهرویم نشسته، نگاهم میکند و با مهربانی میگوید: «درست میشه... نگران نباش... توکلت به خدا باشه... انشاءالله که خیره.»
خلاصه، برادر شهیدم... عباس دانشگر...
دعا کن برای ما...
میخواهم بتوانم در همان مسیری، قدم بردارم که تو قدم برداشتی و به خدا رسیدی.
برایم دعا من، دعا کن که من هم مثل تو باشم.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۰۵
💠 خانم عالی از استان سیستان و بلوچستان
✍
در آن غروب داغ سیستان، نسیم عصرگاهی بوی خاک نمخورده را در اتاق میپیچاند. لحظاتی بعد، صدای اذان شنیده شد و من، رو به پنجره، همانطور که چادر سادهام را مرتب میکردم، به فکر فرو رفتم.
«در خانهای ساده و پر از مهربانی، نداری همیشه بود؛ اما دلم با یاد شهدا پُر از نور بود، طوری که هیچ ثروتی را با آن عوض نمیکردم.»
آن روز که با کاروان زیارتی، همراه پدر و مادرم راهی مشهد شدم، نمیدانستم این سفر قرار است مسیر زندگیام را عوض کند. امام رضا علیهالسلام یک هدیه ارزشمند به دلم سپرد…
بهترین اتفاق سفر، آشنایی با شهید عباس دانشگر بود.
آشنایی با عباس دانشگر و کتابش، سرفصل تازهای در سرنوشت دختری از سیستان و بلوچستان رقم زد.
کتاب «آخرین نماز در حلب» شهید که به دستم رسید؛ همان شب، کنار پنجره، زیر نور چراغ، کتاب را باز کردم. هر جملهاش، دلم را میلرزاند. خودش گفته بود:
«اگر جوانی در جوانیاش از این فرصت عمر درست استفاده نکنه که تنها فرصت زندگی شه، تمام زندگیش را از دست داده!»
این جمله با من کاری کرد که هیچ توصیهای نکرده بود. انگار خودش کنارم نشسته بود و آرام نجوا میکرد:
- خواهرم، به نماز اول وقت اهمیت بده.
لبخندی زدم و با صدایی آهسته، رو به عکسش گفتم:
- باشه داداش عباس... قول میدم!
از همان شب، نمازم را اول وقت خواندم.
بیشتر وقتها مادرم میآمد در اتاقم را باز میکرد و صدای پرمحبتش در سکوت خانه میپیچید:
- دخترم! نماز جماعت، زودتر بیا بریم مسجد.
خودم را میرساندم. وضو، روسری تمیز، دانهدانه ذکرها را زیر لب تکرار میکردم و با مادرم به مسجد میرفتیم.
کمکم، خواهر کوچکم هم از من یاد گرفت. یک شب کنارش نشستم و گفتم:
- آبجی، ببین! برکت زندگیمون همینه که راه حضرت زهرا سلاماللهعلیها و راه شهدا رو ادامه بدیم. نماز اول وقت، خوشاخلاقی، حجاب...
او هم با ذوق سری تکان داد و دفترچهاش را برداشت تا یادداشت کند.
توی خانه، خانواده همه میدانند سرلوحهی زندگی من عباس دانشگر است. هر وقت بحثی میشود، حرفهای مهم او را نقل میکنم. مادرم میگوید:
- دخترم، این تعلق خاطر تو به شهدا خیلی با ارزشه.
یک شب، نشستم نامهای نوشتم. یک عهدنامه با شهید دانشگر. قلم را محکم توی دستم گرفتم، مثل کسی که میخواهد سرنوشتش را از نو بنویسد:
«قول میدهم با تمام تلاشم، رفاقتم را با شما بیشتر کنم و شما را در همه مراحل زندگیام الگو قرار دهم.»
نامه را تا کردم، دادم دست مادرم. لبخند زد؛ شاید لبخندی آمیخته با امید و دعای مادرانه:
- انشاءالله خدا همراهت باشه، دخترم. خیر ببینی.
هر شب قبل از خواب، دو رکعت نماز و «زیارت عاشورا» میخواندم تا برای رفیق شهیدم هدیهای فرستاده باشم.
هر ذکر و هر دعایی از همان کتاب که در برنامه عبادیاش آمده بود، مثل نسیم خنکی بود که خستگی روزهای سخت را از دلم میشست. احساس میکردم شهید نگاهم میکند.
حالا دختری شده ام که هرجا اسم شهید باشد، سرش را بالا میگیرد و افتخار میکند.
میگویم: «من میخواهم یک زینب سلیمانی باشم.
دختری که میخواهد پیامرسان راه و رسم شهدا باشد.
دختری که دلش همیشه برای عباس دانشگر تنگ میشود.
دلم پر میکشد یک روز کنار مزارش در سمنان زانو بزنم، اما شرایط سخت زندگی... با این حال، رؤیاهایم را هیچکسی نمیتواند از من بگیرد.
گاهی شبها بیصدا زمزمه میکنم:
«خدایا! کمکم کن قوی شوم تا بتوانم مثل شهدا فکر کنم، مثل شهد زندگی کنم و عاقبتم مثل شهدا ختم به خیر شود»
از وصیتنامهاش یاد گرفتم به پدر و مادرم احترام بگذارم و در سختیها به آن ها خدمت کنم.
هر بار، با حسرتی شیرین دعا میکنم:
«کاش یک شب شهید عباس دانشگر را در خواب ببینم...»
حالا دیگر خوب میدانم کی هستم و چه میخواهم:
«من یک زینب سلیمانیام؛ دختری انقلابی، عاشق راه شهدا.»
با شهدای مدافع حرم، دلگرم و امیدوار، میخواهم با تلاش و دعا به آرزوهایم برسم.
همیشه در گوشه ذهنم یک رؤیاست…
روزی با پدر و مادرم در گلزار شهدای کرمان، بالای مزار حاج قاسم سلیمانی، دست بر سینه بگذارم و بعد، در سمنان کنار سنگ مزار شهید عباس دانشگر زانو بزنم و نجوا کنم:
«آمدم تا قولم را فراموش نکنم…»
انشاءالله.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
❇️پخش ویژه نامه فرهنگی بین زوارالحسین
توسط اعضای گروه
#اربعین_حسینی
#نائب_الزیاره
#شهید_عباس_دانشگر
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
•┈┈••••✾•🏴🖤🏴•✾•••┈┈•
ملحق شوید 🖤👇
کانون شهید عباس دانشگر استان یزد (شهرستان میبد)
•┈┈••••✾•🏴🖤🏴•✾•••┈┈•
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۰۸
💠 آقای اکبرزاده از استان آذربایجان شرقی
✍
بهمنماه ۱۴۰۰ بود. مثل همیشه در فضای مجازی مشغول مرور محتوای یک کانال مذهبی بودم که نگاهم روی عنوان یک کلیپ متوقف شد:
«این شهید داستانش با همه فرق میکند.»
کنجکاوی، قلبم را به تپش انداخت. کلیپ را باز کردم. صدای گرم و پرصلابت استاد رائفیپور در فضای خانه پیچید؛ تصاویر شهید عباس دانشگر میآمد… نگاهی آرام، تبسمی آسمانی، و چشمانی که انگار تا عمق جان آدم نفوذ میکرد.
وقتی کلیپ تمام شد، بیاختیار اشک روی گونههایم لغزید.
آن شب، در سکوت اتاق، تصمیم گرفتم عباس را برادر شهیدم بدانم. از همان روز، آرامآرام با او مأنوس شدم. با عکسش حرف میزدم، گاهی بیصدا با اودرد دل میکردم، و از خدا میخواستم که دستکم یکبار در خواب ببینمش.
روزها گذشت… تا آرزویم برآورده شد.
در خواب، من و دوستم هادی، کنار شهید عباس بودیم. میگفتیم، میخندیدیم… آنقدر صمیمیت میانمان بود که یادم رفته بود او شهید شده است.
با هم وارد کتابخانهای شدیم. عباس جلو رفت، دستش را به سمت یکی از قفسهها برد و کتابی بیرون کشید. با لبخندی صمیمی، آن را به هادی هدیه داد.
با کنجکاوی پرسیدم:
- شما همیشه هدیه میدهید؟
لبخند شیرینش نصیبم شد و پاسخ داد:
- بله.
نگاهم روی جلد کتاب ماند. روایت زندگی یک شهید بود. همان جا در دلم گفتم: «پس چرا به من نداد؟»
در همین فکر بودم که از خواب بیدار شدم.
صبح روز بعد، به طور کاملاً اتفاقی، در خیابان، یکی از دوستان قدیمیام را دیدم. برایش تعریف کردم که چطور با عباس آشنا شدم و شب که خوابش را دیدم. او که عباس را میشناخت، قول داد هدیهای برایم بیاورد. چند روز بعد، کتابی از شهید عباس را به دستم رساند…
کتابی که حالا، در قفسه کتابخانهام میدرخشد، درست همان روزی دوستم را دیدم که شب قبلش خواب عباس را دیده بودم. این همزمانی مرا به تفکر واداشت.
از همان لحظه فهمیدم شهید عباس جایگاهی بلند نزد خدا دارد و رفاقت با شهید یعنی برنده بودن در دنیا و آخرت.
مدتی گذشت. هرجا فرصت میشد، از او میگفتم و دیگران را با برادر آسمانیام آشنا میکردم. بااینحال، چند بار با خودم زمزمه کرده بودم: «شاید دیگر ما را فراموش کرده…»
اما چند شب بعد، او دوباره آمد.
این بار در حیاط خانهمان ایستاده بود. دویدم سمتش و محکم در آغوشش گرفتم. قلبم تند میزد.
با شتاب پرسیدم:
- عباس… من هم شهید میشوم؟
هنوز صدایم خاموش نشده بود که حس کردم پاهایم از زمین جدا شد. دستم را گرفت و آرام بهسوی آسمان کشید.
به جایی رسیدیم که واژهها از وصفش ناتوانند؛ گویی بر ابرها نشسته بودیم. نگاه مهربانش را به من دوخت و گفت:
- هر کاری که به نیت ما انجام میدهید… ما را به دیگران معرفی میکنید… به یاد ما هستید، ما هم به یادتان هستیم و برایتان دعا میکنیم.
آن لحظه فهمیدم شهدا رفیق نیمهراه نمیشوند. وقتی کارمان برای رضای خدا و زنده نگهداشتن یادشان باشد، آنها هم دستمان را میگیرند و رها نمیکنند.
از روز آشنایی با داداش عباس، مسیر زندگیام عوض شد.
خواندن کتاب «آخرین نماز در حلب»، مرا به نماز اول وقت پایبندتر کرد و امروز، بزرگترین آرزویم این است که روزی، مثل او، رزق شهادت نصیبم شود.
اما میدانم تا آن روز، به قول خودش: «خیلی کار داریم.»
هر چه از دستمان برمیآید باید برای خدمت به اهلبیت علیهمالسلام انجام بدهیم، تا انشاءالله چشممان به جمال «مهدی فاطمه علیهالسلام» روشن شود.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۰۹
💠 خانم توکلی از استان مازندران
✍
هیچوقت فکر نمیکردم یک نگاهِ ساده در فضای مجازی بتواند مسیر زندگیام را عوض کند. اما آن روز، وقتی در یک پیامرسان، بیهدف بالا پایین میرفتم، ناگهان چهره جوانی نورانی به چشمم خورد. لبخندش به عمق جانم نشست. همان لحظه بود که محو نگاهش شدم … نمیدانم چرا احساس کردم جایی او را دیدهام.
وارد صفحهاش شدم و شروع کردم یکییکی پستها را دیدن، خاطرات و ویژگیهایی که دیگران از او نوشته بودند.
توصیفهایی ساده ولی زنده، از مهربانی و ایمانش. یکییکی میخواندم تا چشمم افتاد به جملهای که انگشتم را روی صفحه گوشی متوقف کرد:
«شهید عباس دانشگر در برنامه عبادی روزانهاش ذکر هر روز را میگفت و زیاد صلوات میفرستاد.»
این جمله را چند بار خواندم. اشک در چشمانم جمع شد. چند وقت قبل، در جلسه سخنرانی شنیده بودم که جوانی با همین ویژگی که برنامه عبادی روزانه داشته، در دفاع از حرم اهلبیت علیهمالسلام در سوریه به شهادت رسیده، همان زمان من هم این عادت زیبا را وارد برنامه روزانهام کرده بودم و هر روز صد مرتبه ذکر میگفتم؛ بیآنکه بدانم الگوی من در انجام این عمل نیک، کیست.
حالا تازه فهمیده بودم… او همین جوان نورانی است که تصویر چهره خندانش نصیبم شده؛ عباس دانشگر.
در دل با او نجوا کردم: «پس تو بودی که جرقه این عمل خیر را در مسیر زندگی من زدی... خیلی مردی، خدا خیرت بده.»
از وقتی اسمش را فهمیدم، هر روز نامش را جستوجو میکردم، هشتگ میزدم و داستانهایش را میخواندم. صفحهای بود که مدام از زندگی و خلقوخوی عباس دانشگر پست میگذاشت. خدا اجرشان بده. من هم هر روز منتظر بودم تا ببینم امروز چه مینویسند.
یک روز ادمین همان صفحه اعلام کرد بین کسانی که پستها را لایک میکنند، قرعهکشی میشود و جوایزی هدیه داده خواهد شد و من یکی از برندههای خوششانس بودم. هدایا را که گرفتم، هر کدامشان برایم جذاب بود و از برکتشان استفاده کردم. جاسوئیچی با عکس شهید، یک تسبیح سبزرنگ و از همه مهمتر کارت معرفی شهید.
چند ماه بعد، در ایام اربعین ۱۴۰۱، توفیق زیارت کربلا نصیبم شد. کارت معرفی شهید و تسبیحی که همراه عکسش بود را با قرآن جیبیام در کولهپشتی گذاشتم و به راه افتادم. مسیر نجف تا کربلا به یادش بودم. هر جا که میایستادم و رو به بینالحرمین به امام حسین علیهالسلام، سلام میدادم، نایبالزیاره شهید عباس دانشگر و همان بنده خدایی بودم که هدیهها را برایم فرستاده بود.
قدم، قدم که نزدیکتر میشدم، احساس میکردم عباس دانشگر هم در بین جمعیت همراه من است. در هوای غبارآلود جاده، در صدای پای زائران، در هر «لبیک یا حسین» انگار صدای نجوا گونهاش را میشنیدم. با موج جمعیت که نزدیک ضریح امام حسین علیهالسلام رسیدم، تسبیح و تصویرش در دستم بود، اشک ریختم و به آقا گفتم: من نائب الزیاره شهید عباس دانشگرم.
برایم دعا کنید در مسیر نورانی شهدا ثابتقدم بمانم و در زمینهسازی ظهور امامزمان عجلالله تعالی فرجه الشریف، مؤثر باشم.
برگشتم ایران و مدتی بعد، دوباره ادمین همان صفحه مجازی، هدیهای برایم فرستاد؛ این بار کتاب «راستی دردهایم کو!» دربارهی زندگی شهید. وقتی خواندم که او چه عشق ساده، خالص ولی پرشوری به همسرش داشت و چگونه عاشق خدایش بود، ارادتم به او بیشتر شد. برایم عباس دیگر فقط یک شهید مدافع حرم نبود؛ او الگویی زنده برای عاشقی، بندگی و زیستن بود…
هر چه آشناییام با برادر آسمانیام عباس بیشتر میشود، مطمئنتر میشوم که یکی از بهترینها رو بهعنوان الگوی خودم تو زندگی انتخاب کردم.
هنوز خیلی مانده تا با همه ابعاد شخصیتی عباس آشنا بشوم. وقتی کتابش را خواندم تازه فهمیدم هیچی بهاندازه کتابهای شهید نمی تواند، شناختم رو نسبت به شهید کامل کند. خدا رو شکر میکنم که چند عنوان کتاب دربارهاش نوشته شده است.
از خداوند متعال میخواهم بهترینها تو زندگی نصیبم شود، مثل برادر آسمانیام عباس.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۱۱
💠 خانم توسلی از شهرستان ورزنه، استان اصفهان
✍
اولش فقط یک عکس بود، ساده و بینام. اما وقتی نگاهم با نگاه او تلاقی کرد، حس کردم کسی بعد از سالها پیدایم کرده… همانجا، بیخبر، وارد زندگیام شد.
بعدها فهمیدم این اتفاق، همزمان با آمدن یک ویروس کوچک بود که سبک زندگی مردم را زیر و رو کرد.
من، دختر خانوادهای مذهبی، کسی که همیشه ارزشها را از دور نگاه میکرد و هیچوقت نخواست رنگش را به دل بگیرد. دروغ، غیبت، نگاهِ به نامحرم… اینها عادتهای بیسروصدای روزمرهام بودند. زندگی همان بود که بود، تا روزی که «کرونا» بیخبر و بیدعوت آمد.
برای خیلیها فقط یک بیماری خطرناک بود؛ برای من، آغاز راهی شد که هرگز تصورش را نمیکردم…
کلاسها مجازی شد. مجبور شدم برای درس خواندن گوشی بخرم. گوشی را که گرفتم، مثل خیلیها، سراغ کانالهای مختلف رفتم. میان کانالها که میگشتم، همان نگاه پیدایم کرد…
شهید عباس دانشگر.
عکسی با نگاهی که مستقیم نشست وسط دلم. انگار برای من فرستاده شده بود.
آنقدر نگاهش آرام بود که فکرش تا چند روز دست از سرم برنداشت. گفتم: «تو میشی رفیقِ شهیدِ من.»
چند شب بعد… خوابش را دیدم.
کلاس مدرسه بود. همهجا سکوت. نور آفتاب از پنجره میریخت روی نیمکتها. در آخرین ردیف، او نشسته بود… همان لبخند آرام، همان احساسِ انگار سالهاست میشناسمش.
پاهایم بدون اختیار جلو رفتند.
فکر کردم که هنوز شهید نشده و این دفعه که برود، شهید می شود.
– میشه این دفعه نرین سوریه؟
لبخندش آرامتر شد: «برای چی؟»
– چون میدونم این دفعه که برین، دیگه برنمیگردین… التماستون میکنم، این دفعه نرین. دفعه بعد برید.
چند لحظه سکوت کرد. چشمهایش عمیق شد، بعد گفت: «اگه ما نریم… پس کی میخواد بره؟»
جوابی نداشتم. فقط با تلخی لبخند زدم. همان لحظه از خواب پریدم.
از آن روز، با خودم عهد کردم که شبیه او باشم؛ نه فقط در ظاهر، که در باطن. حس میکردم مثل یک برادرِ واقعی مراقبم است. هر وقت در کاری گیر میکردم، دستم را میگرفت.
چند روز پیش، دوباره دلم پر از شوق شهادت شده بود. در همین حال، به یکباره، یک صوت از شهید عباس دانشگر شنیدم که تا آن روز نشنیده بودم:
«چیزی که من میخوام بگم فعلا شهادت
نیست. سپاه حضرت ولیعصر(عج) یار
میخواد. حضرت مهدی(عج) در غربته
و در تنهایی سیر میکنه و استکبار چنبره
زده! باید به این نکات دقت داشته باشیم.
خیلی کار داریم.»
با شنیدن این جمله انگار تمام شوق شهادت درونم آرام گرفت، نه اینکه خاموش شود، بلکه شکلش عوض شد.مثل رودخانهای که مسیرش را عوض میکند اما همچنان پرخروش میماند. فهمیدم گاهی «ماندن» از «رفتن» دشوارتر است.
و انگار صدای عباس در گوشم زمزمه شد:
«بمان… برای ساختن. برای اینکه روزی وقتی حضرت آمد، سربازی آماده باشی.»
از آن به بعد، هر صبح که چشم باز میکنم، انگار از دور همان لبخندِ آرامش را میبینم؛ لبخندی که میگوید:
«راهت را پیدا کردی… همین مسیر را ادامه بده.»
و من ماندهام، سر عهدی که در کلاس درس، با رفیق شهیدم بستم؛ عهدی برای خدمت به حضرت ولیعصر عجل الله تعالی فرجه الشریف، برای ایستادن تا آخر خط.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۱۳
💠 خانم حاجی پور از شهرستان لارستان، استان فارس
✍
گاهی کلمات هم کم میآورند… درست وقتی میخواهی از شهید بگویی، قلم در دستت میلرزد. نه اینکه نخواهد بنویسد، نه… فقط میداند واژهها برای رساندن عظمت یک نام، کوتاه و کمجاناند.
انگار هر بار که میخواهند مرتب کنار هم بایستند، از هیبت این نام عقب میکشند.
چطور میشود عظمت یک «شهید» را در چند سطر جا داد؟
شهید… یعنی قصهای که هر سطرش با عشق نوشته شده. یعنی مردی که عاشقی را تحریف نکرد، غیرت را معامله نکرد و برای قرآن کریم و اهلبیت علیهم السلام، جان خود را کف دست گذاشت.
از نوجوانی، همیشه دلم میخواست شهدای همنسل خودم را بشناسم؛ بفهمم آنها چگونه زندگی کردند که توانستند از همه دل بِبُرند، و ما چرا اینطور در روزمرگی غرق شدهایم.
تا آن روز که وسط جستوجوهای بیپایان در دنیای مجازی، میان هزاران تصویر و اسم، با شهیدی آشنا شدم که به دلم نشست. شهیدی که قرار بود برای همیشه در قلبم خانه کند: شهید عباس دانشگر.
دهههفتادی بود، اما نه از آن مدلهایی که بیقرارِ هیاهوی دنیا باشند… عباس، آرام و قرآنی قد کشیده بود.
خانهشان بوی خدا میداد. کوچهشان هر غروب قدمهای عباس را میشناخت که به سمت مسجد میرفت.
شهیدی که عارفانه زندگی کرد و عاشقانه فدا شد.
به دوره جوانی رسید. با استعداد و باهوش بود؛ وقتی در دو دانشگاه قبول شد، پدر با لبخند پرسید: «خب عباس، کدام را انتخاب میکنی؟»
مکث کرد و گفت: «آنجا که به خدا نزدیکترم کند…»
و به یاری خداوند متعال، در مهمترین دو راهی زندگی اش مسیر درست را انتخاب کرد، راهی که مقصدش سربازی اسلام بود؛ لباس سبز پاسداری را با افتخار پوشید.
سال ۱۳۹۰ بود که پایش به دانشگاه امام حسین علیه السلام باز شد؛ جایی که مسیر عاشقی کوتاهتر میشد.
مطالعه، بخشی جدا نشدنی از زندگیاش بود؛ کتابهای استاد مطهری را خط به خط می خواند و دانستههایش را مثل نهالی هر روز آبیاری میکرد.
دهه هفتادیای بود با معرفت. هر کس با او برخورد میکرد، از ادب و وقارش میگفت.
سنت پیامبر صلوات الله و سلامه علیه را پاس داشت و شریک زندگیاش را پیدا کرد؛ روزهای شیرین زندگی مشترکشان بوی خدا میداد.
در سفرهای زیارتی به خصوص اربعین، گاه پیاده، میان زائران، با اربابش عاشقی می کرد. چشمانش وقتی به حرم میافتاد، از شوق خیس از اشک می شد.
اما روزی رسید که خبری سینهاش را آتش زد: حریم عمهجان امام زمان(عج)، حضرت زینب سلام الله علیها در خطر بود. عباس از تازهترین خوشیهای زندگیاش، دل کند. آرام اما محکم گفت:
— «امتحان سختی است… ولی مگر میشود “هل من ناصر ینصرنی” شنید و نرفت؟»
راهی شد… برای دفاع از حرم، برای دفاع از عشق.
خرداد ۱۳۹۵ بود. اوج جوانی. اوج شوق. لبیک گفت و سرانجام در راه دفاع از حرم بانوی دمشق، حضرت زینب کبری آرام گرفت…
حالا هر وقت صفحات زندگیاش را ورق میزنم، میفهمم «با خدا بودن» یعنی دل را به خدا سپردن و دانستن اینکه سختی و خوشی، هر دو گذرا هستند.
عباس رفت، اما درسش ماند:
لبیک گفتن به خواسته خدا، یعنی رسیدن به آرامشی عمیق.
و ما ماندهایم و راهی که شهدا، با سبک زندگیشان، پیش پایمان گذاشتند.
پروردگارا… در این مسیر نورانی، دست ما را بگیر و دلمان را از هر غباری پاک کن.
«اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا»
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۱۴
💠 خانم خسروی از استان سمنان
✍
اواخر شهریور بود. نفسهای آخر تابستان و بوی مهر، توی کوچههای شهر میپیچید. هنوز زنگ شروع سال تحصیلی ۱۴۰۲-۱۴۰۱ نخورده بود که خبر رسید:
«قراره بریم دیدار مادر یک شهید… یک جوان مؤمن و انقلابی.»
اسمش را شنیده بودم، اما انگار هنوز او را نمیشناختم.
خانهشان ساده بود، اما هر گوشهاش پر از حضور صاحبخانهی اصلی بود؛ پسری با لبخندی آرام و نگاهی که از قاب عکسش هم عبور میکرد و مستقیم با دل آدم حرف میزد. حتی عقربههای ساعت دیواری خانه هم روی تصویری از او میچرخیدند.
مادرش با آن محبتی که فقط یک مادر شهید دارد، برایمان چای آورد و نشست. شروع کرد به گفتن قصه پسرش؛ از نمازی که همیشه اول وقت بود، تا اینکه گفت اگر کسی دروغ میگفت، طرف را گوشه ای کنار می کشید و با همان لبخند آرامش به او میگفت:
«بهتر بود واقعیت رو می گفتی»
مادر بزرگوار شهید از ویژگی هایی برایمان گفت که برایمان جالب و شنیدنی بود.
همان لحظه احساس کردم این دیدار عادی نیست.
از آن روز، سخنان مادر شهید در جانم ماند.
پدر بزرگوار شهید کتاب «آخرین نماز در حلب» را به پایگاه بسیج محله مان هدیه داده بود. ورق زدم و فهمیدم شهید عباس دانشگر، رفقای شهید داشته… و همان رفقای شهیدش، در کنار نماز اول وقت، بالهای پروازش شدند. من هم از اون به بعد او را برادر شهید خودم انتخاب کردم؛ عکس و وصیتنامهاش را به کمدم چسباندم. هر روز با نگاه او راهی مدرسه میشدم، و یک صلواتشمار در جیبم بود؛ اگر مشکلی پیش میآمد، با صلوات بر محمد و آل محمد به نیت او و توسل، آرام میشدم… و جواب میگرفتم.
روزها گذشت تا رسیدیم به بهمن ماه. مدرسه اعلام کرد قرار است کاروان راهیان نور دانشآموزی برود مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس. سهمیه کم بود و اسم من در فهرست نبود. دلم شکست. نشستم پشت نیمکت، صلواتشمار را در دست گرفتم و باز به عباس، برادر شهیدم توسل کردم.
فردایش، وقتی وارد مدرسه شدم، دوستم گفت: «معاون مدرسه دنبالت میگرده.» با استرس رفتم. با لبخند گفت: «کنسلی داشتیم… اسم تو رو برای راهیان نور نوشتیم.»
تپش قلبم تند شد. باورم نمیشد. با ذوق برگشتم کلاس و با بچهها که از قبل ثبت نامشان قطعی شده بود، برای سفر برنامه ریختیم.
روز حرکت رسید. از استان سمنان، ۱۱ اتوبوس راه افتادیم. هر اتوبوس به نام یک شهید مزین شده بود. اتوبوس شمارهی ۹… به نام شهید عباس دانشگر. انگار خودش ما را به منطقه می رساند.
در طول سفر، هر جا میرفتم ناگهان تصویرش پیدا میشد؛ روی دیوار یادمانها، در اردوگاهها… و هر بار با همان نگاه معصوم و لبخند برادرانه، خستگی را از تنم میگرفت و قدمهایم را محکمتر میکرد.
همیشه دوست داشتم بروم امامزاده علیاشرف علیه السلام، سر مزارش. ولی خانهمان از مزارش دور بود و این خواسته در دلم مانده بود.
سفر راهیان نور که تمام شد، گفتند باید از خاطرههایمان بنویسیم تا در مسابقه شرکت کنیم. بیشتر بچههای اتوبوس عباس دانشگر، در طول مسیر، کتاب «آخرین نماز در حلب» را خوانده بودند. پیشنهاد مسابقه هم از سوی یکی از دوستان شهید مطرح شد که همراه ما در سفر بود. گفتند برگزیدگان، در امامزاده علیاشرف علیه السلام تقدیر میشوند.
اردیبهشت ۱۴۰۲… مراسم سالگرد تولد شهید. اسمم را به عنوان برگزیده اعلام کردند. و من… به آرزویم رسیدم. کنار پدر و مادر شهید، در جمع مردم، کنار مزار او ایستادم.
هدیههایم ارزشمند بودند، اما یکیشان قلبم را لرزاند: قطعهفرشی متبرک از حرم مطهر امام رضا علیه السلام. همان که مدتها بود میخواستم تهیه کنم، و در امامزاده در کنار مزار مطهر برادر شهیدم به دستم رسید. آن شب، برایم مثل معجزهای بود که باور کردنش سخت بود.
از آن روز، سعی میکنم لبخند را فراموش نکنم، با مهربانی با دوستانم رفتار کنم، از مظلومان ـ بهخصوص مردم غزه ـ حمایت کنم، در راهپیماییها حضور داشته باشم و با توکل بر خدا و کمک شهدا، قدم در مسیر الهی بگذارم و دست دوستانم را هم در این راه بگیرم تا مثل من در مسیر نورانی شهدا گام بردارند.
آموختهام… گاهی برای به دست آوردن باارزشترین چیزها، باید از چیزهای باارزش دیگری گذشت.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۰۶
💠 خانم الله بخشی از استان اصفهان
✍
اوایل ورود به مسیر درست زندگیام، شهدا برایم فقط نام بودند. نامهایی که مثل تابلوهای خیابان، هر روز از کنارشان عبور میکردم، میدانستم بزرگان این سرزمیناند، میدانستم شهامتشان چه کرده، اما تصویر و احساس روشنی از آنها در دل نداشتم.
«نمیدانم چه شد و کجا بود؛ در شلوغی فضای مجازی چشمم به اطلاعیهای افتاد...»
نوشته بود:
- «مسابقه داریم! هر کی دوست داشت، اسم بنویسه. جایزه هم کتاب شهداست.
احساس عجیبی داشتم. تردید، بیحوصله، اما نمیدانم چرا پا جلو گذاشتم و اسم نوشتم.
با خودم گفتم: «چه فرقی داره؟ شاید خوششانسیام گل کرد!»
بیهدف، اما شرکت کردم… و تا چشم باز کردم، برنده شده بودم.
وقتی ادمین کانال پیام داد و بهم گفت برنده شدم و کتاب به دستم رسید، ماتم برد. جلد براق کتاب با پسزمینه آبی آسمانی و تصویر نورانی یک شهید.
روی جلد نوشته شده بود: تأثیر نگاه شهید»
کتابی بود سرشار از مهربانیها و محبتهای شهید عباس دانشگر.
شهیدی که فقط یکبار عکسش را دیده بودم و نشناخته از کنار تصویرش گذشته بودم.
مامان طبق معمول تیز و زرنگ، پیشدستی کرد و کتاب را ازم گرفت و با خنده گفت:
- «تو که خودت حالش رو نداری بخونی، بذار من زودتر بخونم!»
کتاب رفت گوشه اتاق، کنار مهر و تسبیح و سجادهاش، و راوی قصه شد برای شبهای دلتنگی مامان.
گاهی میدیدم چشمهایش موقع خواندن، برق میزند، لبخند ملایمی گوشه لبش مینشیند و گاهی در سکوت، آهی میکشد.
یکبار ازش پرسیدم:
- «مامان، چی توی این کتابه که اینقدر غرق شدی؟»
کتاب را بست، نفس عمیقی کشید و گفت:
- «بعضی آدمها رو باید با دل خوند، نه چشم. عباس... حالا دیگه رفیق شهید منه. باهاش درد دل که میکنم آروم می شم.»
کمکم عباس جایی در خانهمان باز کرد؛ قاب عکسش روی دیوار نشست، کنار تصویر بابابزرگ خدا بیامرزم، همنشین هر روز و مهمان شبهای خلوتمان شد.
عباس حالا در لحظههای زندگیمان نقش داشت.
معرفت و شناخت، محبت و علاقه را زیاد میکند.
افتادیم دنبال خریدن کتابهای دیگر شهید
«آخرین نماز در حلب»، «لبخندی به رنگ شهادت» و «راستی دردهایم کو؟»
حالا همراه با قابِ عباس، کتابهایش مهمان خانهمان بودند. عطر کتابهایش، خانهمان را پُر کرد.
عباس رابطهی خویشاوندی با ما نداشت. صد نسل هم که به عقب برمیگشتیم ربطی به او پیدا نمیکردیم. اما شهیدشدنش و عند ربهم یرزقون بودنش او را پناهِ ما کرد.
انگار بخشی از خانوادهمان شده بود.
گاهی مامان رو به عکس عباس دعا میکرد، آرام زیر لب میگفت:
- «عباس جان، شما پیش خدا عزیزی... تو از خدا بخواه عاقبتبهخیری بچه هام رو.»
مامان عاشق کتاب «آخرین نماز در حلب» و
من درگیر «لبخندی به رنگ شهادت» بودم.
هر کدام از ما به شیوه خودمان، عباس را با جان و دل شناختیم.
سر خواندن «راستی دردهایم کو؟» بین من و مامان، رقابت نانوشتهای بود. هر که زودتر از لب طاقچه کتاب را بر میداشت...
صبحها که دلنگران میشدم، نگاهم ناخودآگاه سمت تصویرش میرفت.
وقتی کارهایم گره میخورد و بیتاب میشدم،
دلم میخواستم سر روی قاب عکسش بگذارم و نجوا کنم:
- «عباس جان، میشه هوامو داشته باشی؟»
هر کجا گره میافتاد به کارمان، پناه میبردیم به خداوند متعال و ائمه اطهار علیهمالسلام و یکی از اولیا خدا را که حالا عضوی از خانوادهمان شده بود، واسطه قرار میدادیم تا زودتر به حاجت دلمان برسیم.
انگار برادری مهربان بود که وقت بیپناهی، کنارمان مینشست و بیصدا دلگرمیمان میداد و گره زندگیمان را باز میکرد.
«اگر بخواهم از او بگویم، دفترها کم میآید. همین بس که بگویم: عباس، شاید تو هدیه خدا بودی برای روزهای سرد و بیپناه ما.»
و اینگونه، خانه و دلمان به حضور مردی از نسل نور گرم شد؛ مردی که بیصدا آمد و باقی ماند، نه در قاب که در جانمان.
الحمدلله ربالعالمین
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯