eitaa logo
منتظران ظهور
2.5هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
3.4هزار ویدیو
79 فایل
🌹امام سجاد(ع)؛ منتظران ظهور امام مهدى(ع)برترين اهل هر زمانند. 🌹ان شاءالله آنگونه باشیم که نام ما هم در زمره ی منتظران حضرت قرارگیرد. 🌹کپی و نشر(حتی بدون ذکر نام و لوگو)حلال است. ⚠️تبادل و تبلیغات نداریم⚠️ خادم: @Montazeranemoud313
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 از تهران تا بهشت 🔸 از تصمیم عجولانه‌ای که گرفته بود پشیمان بود، اما نه جرئت بیرون آمدن از پشت صندلی راننده و نشان‌دادن خودش به پدر احسان را داشت و نه تحمل دل‌آشوبه و تهوعی که هر لحظه بیشتر می‌شد. یاد مادرش افتاد. مادر اگر بود، حتماً قرص ضد‌تهوع همراه داشت. مثل همه سفرهایی که با هم رفته بودند. 🔹 دلش برای روزهای گذشته تنگ شد. روزهایی که نه مادر بلاگر و فعال فضای مجازی و مُد بود و نه پدر پُر‌مشغله و درگیر تجارت. آن روزها سالی دوبار با ماشین خودشان سفر می‌رفتند. تعطیلات نوروز می‌رفتند شمال، خانه آقاجان و دیدن اقوام پدری. تعطیلات تابستان می‌رفتند مشهد، دیدن خاله‌مهین که حق مادری به گردن مادرش داشت و بعد از فوت مادر‌بزرگش همه‌کس مادرش بود. 🔸 یاد گذشته و دلتنگی و حسرت، دل‌آشوبه‌اش را بیشتر کرد. طاقتش تمام شد. از کف ماشین بلند شد و روی صندلی نشست و با عجله کلید پایین‌بر شیشه را چند بار فشار داد، اما کلید روی قفل کودک بود. ناچار با صدایی گرفته از درد و بریده‌بریده گفت: می‌شه شیشه رو بدید پایین، خیلی حالم بده. پدر احسان، شوکه شد. وسط جاده ترمز کرد. سر پارسا به پنجره خورد. گوسفند نذری مادر احسان، به شیشه پشت مزدا وانت برخورد کرد و مراتب اعتراضش را بع‌بع‌کنان اعلام کرد. 🔹 راننده ماشین پشت سر که به زحمت ماشینش را کنترل کرده بود، دستش را روی بوق گذاشت و با نثار چند فحش آبدار از کنار ماشین احمد‌آقا گذشت. احمدآقا به خودش مسلط شد. ماشین را کنار جاده کشید تا کمتر فحش بخورد و بفهمد ماجرا چیست. پارسا به سرعت از ماشین پیاده شد و خودش را به کنار جاده رساند. معده‌اش که سبک و دل‌آشوبه‌اش کمتر شد، سرش را بالا آورد. احمدآقا با بطری آب معدنی بالای سرش ایستاده بود. - لا اله الا الله. پسر جون تو اینجا چیکار می‌کنی؟! نزدیک بود هر دومون رو به کشتن بدی. پارسا با شرمندگی آبی به صورتش زد و جرعه‌ای آب نوشید. - تو رو خدا بذارید من باهاتون بیام. قول می‌دم تو مسیر حرف نزنم و فقط تا حرم مزاحمتون باشم. 🔸 احمد‌آقا با کلافگی دستی بر سر کم‌مویش کشید و گفت: امان از دست این احسان که هرچی تو خونه و ذهن ما می‌گذره رو به تو می‌گه. مگه شهر هرته؟! می‌دونی الان پدر و مادرت چه حالی دارن؟ با خودت چی فکر کردی که بی‌اجازه و یواشکی سوار ماشین شدی؟ اصلاً مگه تو درس و مدرسه نداری پسرجون؟ پارسا جرئت نگاه کردن به صورت برافروخته و رگ‌های برآمده پیشانی و گردن احمد‌آقا را نداشت. سرش را پایین انداخت و سعی کرد بغضش را قورت دهد، اما زور غمش بیشتر بود. خودش هم نفهمید چه شد که خودش را در آغوش احمد‌‌آقا انداخت. 🔹 - تو رو خداااا. بذارین باهاتون بیام. به خدا هیچ‌کس نگران و منتظر من نیست. این‌جوری مامان و بابام هم راحت و بدون دردسر از هم جدا می‌شن. شایدم امام رضا دلش به حال من بسوزه و یه کاری واسم بکنه. دیگه از این همه تنهایی خسته شدم. احمد‌آقا، پارسا را پدرانه در آغوش گرفته بود و موهای مجعد خرمایی‌اش را نوازش می‌کرد. گریه پارسا که بند آمد، احمد‌آقا مهربان، اما جدی توی چشمان عسلی‌اش زل زد. قلبش از دیدن غم چشمان پارسا- که تازه وارد ۱۴ سالگی شده بود- فشرده شد. 🔸 - پارسا! من همسایه دیوار به دیوار شمام. پدر و مادرت رو می‌شناسم. می‌دونم این روزا خیلی شرایط خونه‌تون روبه‌راه نیست، اما مطمئنم پدر و مادرت چند ساعت دیگه کل شهر رو واسه پیدا کردنت زیر پا می‌ذارن. اصلاً شاید همین الان فهمیدن که خونه نیستی و دارن دنبالت می‌گردن. 📖 ؛ قسمت اول ویژه ولادت علیه‌السلام ✴️مطالب را از اینجا برداشت بفرمایید و حتی با نام خودتان، ناشر باشید⬇️ https://eitaa.com/joinchat/3172335659C7dc453acb8
📌 از تهران تا بهشت 🔸 پارسا حرف‌های احمد‌آقا را قبول نداشت، با این حال چیزی نگفت. در عوض به گوسفند سفید و قهوه‌ای پشت ماشین که بی‌تفاوت به آن‌ها زل زده بود، نگاه کرد. احمد‌آقا نگاه پارسا را دنبال کرد و به سراغ گوسفند رفت. پایش را روی رکاب عقب گذاشت و محکم‌بودن گرهٔ طناب کنفی دور پای گوسفند و میله محافظ پشت شیشه عقب را چک کرد. دستی بر سر حیوان کشید و آب باقیمانده در بطری را به او خوراند. بعد نگاهی به آسمان و ساعتش کرد. 🔹 - این زبون‌بسته باید امشب به مشهد برسه. لابد می‌دونی، فاطمه‌خانم نذر کرده که روز تولد امام رضا یه گوسفند برای سلامتی امام زمان قربونی کنه و تحویل آشپزخونه حضرت بده. اگه بخوام این دو ساعتی که اومدم رو برگردم تا تو رو تحویل پدر و مادرت بدم، دیر می‌شه و به موقع نمی‌رسم. احمد‌آقا، جفت‌پا پایین پرید. کلافه و مستأصل پشت فرمان نشست و به جاده زل زد. پارسا روی رکاب عقب ماشین نشست. از شکست و بازگشت به خانه وحشت داشت. چشمانش را بست. خودش را پشت پنجره فولاد تصور کرد و مشغول حرف‌زدن با امام رضا شد. 🔸 - یا امام رضا! تو رو خدا احمد‌آقا رو راضی کن که منو برنگردونه. منم قول می‌دم که... با صدای بلندِ احمدآقا حرفش ناتمام ماند. - پارسا! بیا جلو بشین. نیم‌ساعت از حرکتشان گذشته بود، اما پارسا هنوز تصمیم احمد‌آقا را نمی‌دانست. اولین دور‌برگردان را که رد کردند، چشمانش از خوشحالی برق زد. احمد‌آقا گفت: فعلاً مجبورم با خودم ببرمت تا ببینم باید چیکار بکنم. پارسا چیزی نگفت و به جاده و افق زرد و نارنجی و دلگیر غروب چشم دوخت. در ذهنش دنبال قول و قراری مناسب بین خودش و امام رضا می‌گشت، اما چیزهایی که به ذهنش می‌رسید قانعش نمی‌کرد. برای همین از احمد‌آقا که هنوز توی فکر بود، پرسید: اگر شما بخواید یه قول خوب به امام رضا بدید، چه قولی می‌دید؟ 🔹 احمد‌آقا دستش را از روی دنده برداشت و با حالتی متفکرانه چانه‌اش را خاراند. - نمی‌دونم، اما به‌نظرم باید چیزی باشه که امام رضا رو خیلی خوشحال می‌کنه. کمی فکر کرد. بعد با هیجان گفت: آهااا. حاج‌آقا محمدی می‌گفت، هیچی به اندازه کار برای امام زمان، اهل بیت رو خوشحال نمی‌کنه. پارسا گفت: چه جالب! اما کار برای امام زمان یعنی چی؟ - یعنی هر کار خوبی که دیگران رو به یاد امام زمان بندازه یا ظهور رو نزدیک کنه. هر کاری‌هاااا. حالا این به خود فرد بستگی داره. یکی پولداره می‌تونه به اسم امام زمان به فقرا کمک کنه. یکی اهل مطالعه است و می‌تونه مردم رو با امام زمان آشنا کنه. یکی با هنرش برای امام زمان کار می‌کنه، یکی با خدمت‌کردن به خانواده‌اش و مدارای با مردم، یکی با درس‌خوندن، یکی هم با ترک گناه… 🔸 پارسا صدایش را برای تقلید صدا تغییر داد و گفت: پس به عدد آدمای روی زمین، راه هست برای کار برای امام زمان. احمد‌آقا از ته دل خندید و به پلاک برنجی منقوش به عبارت «یا مهدی ادرکنی» که به آینه جلوی ماشین آویزان بود، ضربه‌ای زد. پارسا با شادی به چرخش پلاک به دور خودش، نگاه می‌کرد. با خودش فکر کرد: چرا احسان هیچ‌وقت از امام زمانی‌بودن پدرش چیزی نگفته بود… 📖 ؛ قسمت دوم ویژه ولادت علیه‌السلام ✴️مطالب را از اینجا برداشت بفرمایید و حتی با نام خودتان، ناشر باشید⬇️ https://eitaa.com/joinchat/3172335659C7dc453acb8
📌 از تهران تا بهشت 🔸 هوا کاملاً تاریک شده بود. احمد‌آقا تابلوی کنار جاده را به پارسا- که پشت سر هم خمیازه می‌کشید- نشان داد و گفت: نیم‌ساعت دیگه به مجتمع بین راهی دامغان می‌رسیم. یه آبی که به‌ صورتت بزنی و یه چیزی که بخوری، خوابت می‌پره. احمد‌آقا مقابل مجتمعی بزرگ با نمای آجر سفال توقف کرد. پارسا نوشتهٔ روی کاشی آبی سر‌در مجتمع را بلند برای خودش خواند: نمازخانه و مجتمع رفاهی امام رضا علیه‌السلام. احمد‌آقا، گوسفند را پیاده کرد و نخ دور پای حیوان را به دور گردنش بست. گوسفند با آرامش و وقار پشت سرشان راه آمد تا به ورودی ساختمان رسیدند. احمد‌آقا به اطراف نگاه کرد. مانده بود با این حیوان چه‌ کار کند که جوان آشنایی را دید و صدایش کرد. 🔹 - شاگرد مغازه ساندویچیه. پسر خوبیه. گوسفند را به سعید سپردند و وارد مجتمع شدند. احمد‌آقا گفت: من کلی خاطره خوش اینجا دارم. اینجا توقفگاه همیشگی سفرامون به مشهده. داغ دل پارسا تازه شد. آخرین سفرش به مشهد حدود چهار سال پیش بود. موقع مراسم تدفین خاله‌مهین. با هواپیما رفتند و روز بعد از خاکسپاری با عجله برگشتند. سال‌های قبل هم از مسیری دیگر می‌رفتند مشهد. مادر، جاده سر‌سبز شمال را ترجیح می‌داد. 🔸 همیشه می‌گفت: «مسیر هم جزئی از سفره و به اندازه مقصد مهمه.» پدر هم برای سر نرفتن حوصله پارسا هر کاری می‌کرد. گاهی او را به حرف می‌کشید. گاهی روی فرمان ضرب می‌گرفت و آواز می‌خواند، گاهی هم با ویراژ دادن سر به سر مادر می‌گذاشت و جیغ مادر و خنده پارسا را در‌می‌آورد. آنقدر در خاطرات گذشته غرق شده بود که چند متری از احمد‌آقا که داشت با تلفن صحبت می‌کرد، عقب مانده بود. جا ماندنش را با دویدن جبران کرد. احمد‌آقا تلفن را قطع کرد. لبخندی زد و گفت: اگه از نقشه‌ات خبر داشتم، احسان رو هم با خودم می‌آوردم. 🔹 پارسا خندید. غم دلش کمتر شده بود و دیگر مثل ظهر احساس بدبختی نمی‌کرد. یاد دعوتنامه جشن تجلیل از دانش‌آموزان نخبه مدرسه افتاد. فکر کرد شاید کمی عجولانه رفتار کرده است. سعی کرد با نگاهی منصفانه اتفاقات ظهر را مرور کند. یاد رفتار بی‌تفاوت پدر و مادرش در مواجهه با دعوتنامه و ذوق‌زدگی خودش افتاد. مادر مثل دیروز و همه روزهای ماه‌های گذشته، مشغول برنامه‌ریزی برای تولید محتوای لایک‌خور برای پیجش بود و پدر مشغول چک‌کردن نوسانات بازار سکه و ارز! آنقدر از دستشان عصبانی بود که نهار نخورده به اتاقش رفت و دعوتنامه را مچاله کرد و داخل سطل زباله کنار میز تحریرش انداخت. 🔸 حالا که آرام‌تر شده بود، با خودش فکر می‌کرد: کاش کمی صبورتر بود و به پدر و مادرش فرصت می‌داد. اما صدایی در درونش می‌گفت: دیگه برای یک خانوادهٔ واقعی‌شدن دیره. بعد از خواندن نماز و خوردن شام دوباره حرکت کردند. احمد‌آقا رادیوی ماشین را روشن کرد تا هوشیار بماند. - اگه خسته‌ای، برو صندلی عقب بخواب. مشهد که رسیدیم، بیدارت می‌کنم. - نه، بیدار می‌مونم. کلی سوال دارم. - سوال؟ در مورد چی؟ - در مورد امام رضا یا حتی امام زمان. واقعاً نسبت ما با امام چیه؟ 🔹 احمد‌آقا شیشه را پایین‌تر کشید، تا اکسیژن بیشتری به مغزش برسد. با خودش فکر کرد: یعنی احسان هم به این چیزا فکر می‌کنه؟ - موبایل همراهت داری؟ - خاموشه. - روشنش کن. پارسا تلفن همراهش را روشن کرد. صدای اعلان پیام‌های در انتظار ارسال که حالا به مقصد رسیده بودند، هر دویشان را متعجب کرد. احمدآقا خندید و گفت: به نظرم اول پیاماتو چک کن. پارسا گفت: الان نه. خب چیکار کنم؟ - تعریف امام در کلام امام رضا رو جست‌و‌جو کن. مکثی کرد و پرسید: چی شد؟ پیداش کردی؟! - به نظرم. اما این خیلی طولانیه. - طولانی، اما کامل. بعداً حتماً بخونش اما فعلاً دنبال بخشی که می‌گه امام مثل رفیق و برادره، بگرد. - پیداش کردم. - بلند بخونش. 🔸 پارسا سینه‌اش را صاف کرد. - «امام آب گواراى زمان تشنگى و رهبر به سوى هدايت و نجات‌بخش از هلاكت‌گاه‌هاست؛ هر كه از او جدا شود، هلاك شود. امام ابری بارنده و بارانی شتابنده و خورشيدی فروزنده است. امام سقفى سايه‌دهنده است، زمينى گسترده است. چشمه‌ای جوشنده و بركه و گلستان است. امام همدم و رفيق، پدر مهربان، برادر برابر، مادر دلسوز به كودك، پناه بندگان خطاکار در گرفتارى سخت است… » - هر کدوم از این تعاریف کلی حرف و نکته با خودش داره‌هاااا. مثلاً تشبیه رابطه امام به رابطه پدر و مادر با بچه‌شون. صورت پارسا دوباره پژمرده شد. - رابطه من و پدر و مادرم که تعریفی نداره. احمدآقا گفت: مطمئنی؟ پیام‌هاتو چک کن، ببین چندتاشون از پدر و مادرت بوده. 📖 ؛ قسمت سوم ویژه ولادت علیه‌السلام ✴️مطالب را از اینجا برداشت بفرمایید و حتی با نام خودتان، ناشر باشید⬇️ @Montazeranezohooor
❌ در مورد جایگاه حضرت محسن، حضرت علی اصغر و حضرت رقیه سلام الله علیهم اجمعین، جهت توسل، چه تبیین قرآنی و روائی می‌شود ارائه کرد❓ 🔵پاسخ: 1⃣بر اساس آیه ی۲۱ سوره ی طور و با لحاظ روایات مربوط به آن، بچه هایی که از خط ایمانی پدر خارج نشده باشند ( های بالغی که مسیر صحیح را طی کنند و سقط شده و نابالغ) به پدر ملحق می شوند. (الحقنا بهم ذریتهم) 2⃣بر اساس روایات عالم ذر، پروردگار عالم بعد از تعلیم ودادن اختیار و عقل از همگان در آن عالم امتحاناتی گرفته است که به حسب کیفیت امتحان، قابلیت های اولیه ی دنیایی مشخص گردیده است. فرزند حسین بن علی علیه السلام شدن بعد از قبول شدن در امتحان و آزمون عالم ذر است نه اینکه غیرحکیمانه و بی حساب و کتاب باشد. 🌷"اذ اخذ ربک من بنی آدم من ظهورهم ذریتهم ا لست بربکم قالوا بلی...." 🌷"یا ممتحنه التی امتحنک الله قبل ان یخلقک.." پس حضرت علی اصغر علیهم السلام جایگاه اکتسابی هم دارد . (کل نفس بما کسب رهین). 3⃣قابلیت های اولیه در حد مقتضی است و نه علت تامه. لذا انسان می تواند در دنیا، آن مقام را حفظ و یا ارتقاء دهد و یا آن را تنزل داده تا سر حد "اولئک کالانعام بل هم اضل" پیش ببرد. 4⃣فرزندان غیر مومنین که در سن غیر شرعی از دنیا بروند و برخی از فرزندان مومنین، در برزخ تحت تربیت و آموزش و مورد امتحان قرار می گیرند و در صورت موفقیت اهل بهشت خواهند بود. نتیجه اینکه: جایگاه حضرت محسن، علی اصغر و رقیه خاتون سلام الله علیهم اجمعین، با لطف و تفضل الهی همان جایگاه پدر بزرگوارشان هست و توسل به آن دردانه ها عین صواب و سداد است. ✍جواد حیدری 👌✨🌟✨ 🍃🌺 نشر مطالبِ کانال جایز است🌺🍃 به جمع ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3172335659C7dc453acb8
💬 آیا توبه ی از گناهان غسل دارد؟ استاد صالحی💎 •┈┈••✾••┈┈• 👌✨🌟✨ 🌹جهت استفاده و نشر مباحث موثق مهدویت به ما بپیوندید.👇 https://eitaa.com/joinchat/3172335659C7dc453acb8
🔰 آیا خواندن فضیلت خاصی دارد؟ خیلی ها تصـور می‌کنند اگر نمـازشب در وقت خودش (از نیـمه شب شرعی تـا اذان صبح) از دستشون رفت، دیگه فایده چندانی نداره که قضای اون رو بجا بیارند. در صورتی که وقتی موفق نشدیم نمازشب رو در وقت خودش بخونیم، خوندن قضای نمازشب در طول روز فضیلت بسیار زیادی داره و مورد توجه خاص اولیاء الهی و عرفا بوده و هست... 👈از جمع نماز شب خوانها،جانمونی رفیق⚠️ 👌✨🌟✨ نشر مطالب کانال جایز است✅ به ما بپیوندید⬇️⬇️⬇️ https://eitaa.com/joinchat/3172335659C7dc453acb8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 استاد وافی اگه بچه آوردیم خرج نون و پوشکش رو چیکار کنیم؟ 👌✨🌟✨ نشر مطالب کانال جایز است✅ به ما بپیوندید⬇️⬇️⬇️ https://eitaa.com/joinchat/3172335659C7dc453acb8
📌 از تهران تا بهشت 🔸 پارسا با بی‌میلی به قسمت پیامک‌ها رفت. بیشتر از هجده پیام از پدر و مادرش داشت. حتی عمو‌محمد هم پیام داده بود. نوشته بود: کجایی پارسا؟ بابات داره سکته می‌کنه. حال مامانت خوب نیست. لااقل به من بگو کجایی! جا خورد. ظهر موقع قایم‌شدن در ماشین احمد‌آقا فکر می‌کرد تا فردا هم کسی متوجه نبودنش نمی‌شود، اما حالا خبر نبودنش به ساری هم رسیده بود… پارسا سکوت طولانی حاکم را شکست. - چرا شما پدر و مادرا اینجوری هستین؟ چرا به بچه‌هاتون نمی‌گین که واستون مهمن؟ اصلاً چرا جوری رفتار نمی‌کنید که ما احساس امنیت و اهمیت کنیم؟ 🔹 احمد‌آقا با خودش فکر کرد: چرا می‌گه شما؟! نکنه احسان هم مثل پارسا فکر می‌کنه؟ با این حال برای دلگرمی پارسا گفت: - راست می‌گی! ماها گاهی آنقدر غرق کار و تلاش برای رفاه خانواده‌مون می‌شیم که از رسیدگی به احساسات اونا غافل می‌شیم. پارسا متعجب شد. تا به حال با این دید به مشغلهٔ پدرش نگاه نکرده بود. اما مادرش را هنوز هم درک نمی‌کرد. - گیرم پدرا درگیر کارن، مادرا چی؟ - درسته که هرکسی مسئول رفتار خودشه، اما خانواده و جامعه و رسانه هم توی تغییر ذائقه افراد و سبک زندگیا سهم دارن. مثلاً خودت! تا حالا همونطور که تموم‌شدن پول تو‌جیبی و زمان شهریه کلاس‌هاتو به پدر و مادرت اعلام می‌کنی، خواسته‌ها و نیازهای عاطفیتو بهشون گفتی؟ 🔸 پارسا به فکر فرو رفت. با خودش فکر کرد، شاید وجود او، نقطه شروع تلاش پدر و مادرش برای تغییر بوده است. یاد حرف‌های تلفنی مادرش با دوستش افتاد. دو سال پیش بود. بعد از اولین جلسه کلاس رباتیکش. مادر- بی‌خبر از حضور پارسا پشت سرش- به دوستش می‌گفت: «امروز که منتظر پارسا بودم با مادر یکی از همکلاسی‌هاش آشنا شدم. خانمه زبانش فول بود. چند تا پیج اینستاگرامی و درآمد بالا داشت. باید تیپ و قیافه خودش و پسرش رو می‌دیدی. طفلی بچه‌ام پارسا!» یادش آمد که خودش هم مادرش را برای ندانستن جواب سوالات فیزیک و زیست سرزنش کرده بود و با مادر دوستش منصوری که پزشک بود، مقایسه کرده بود. ناگهان خجالت‌زده شد. دلش نمی‌خواست بیشتر از این به گذشته و اشتباهات خودش و پدر و مادرش فکر کند. چشمانش را بست. می‌خواست کمی استراحت کند، اما به خوابی عمیق فرو رفت. 📖 ؛ قسمت چهارم ویژه ولادت علیه‌السلام ✅️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran https://eitaa.com/joinchat/3172335659C7dc453acb8
📌 بازم آقایی کن... 🔹 بچه که بودم، تا پدر و مادرم بار سفر می‌بستند و می‌گفتند: «می‌ریم حرم امام رضا»، قند تو دلم آب می‌شد! آقاجان! با تو و حرم تو بزرگ شدیم و سر سفرهٔ تو رشد کردیم و قد کشیدیم. حرم تو، خونهٔ پدری ماست، ولی‌نعمت همهٔ ما، تو هستی. می‌گن حرمت قطعه‌ای از بهشته، ولی من می‌گم: انگار خود بهشته! 🔸 آقاجون! از هرکی بریدیم و از هرجا ناامید شدیم، به آغوش امن تو پناه آوردیم. درِ خونه‌ات به روی همه بازه. دیدم همه‌جا بر در و دیوار حریمت، جایی ننوشته که «گنهکار نیاید»! تنها مأمن و پناهگاه ما تو هستی و قلبم همیشه با تو آرومه. خیلی‌ها از حرمت راهی کربلا شدن… خیلی‌ها حاجت‌روای دنیا و عقبی شدند… 🔹 امروز که عیده و تولدته، ما ازت عیدی می‌خوایم. بیا بازم آقایی کن و ما رو حاجت‌روا کن. تو را «به فاطمه، به فاطمه، به فاطمه»، اللهم عجل لولیک الفرج… 📝 ؛ ویژه ولادت علیه‌السلام ✴️مطالب را از اینجا برداشت بفرمایید و حتی با نام خودتان، ناشر باشید⬇️ @montazeranezohour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
※ چرا به امام هشتم علیه‌السلام میگن؛ امام رضا؟ ※ چه رازی پشت این اسم هست؟ ویژه ی ولادت علیه السلام ✴️مطالب را از اینجا برداشت بفرمایید و حتی با نام خودتان، ناشر باشید⬇️ @montazeranezohour
📌 از تهران تا بهشت 🔸 - پارسا! پاشو عمو! رسیدیم. پارسا با صدای احمد‌‌آقا از خواب پرید. با کف دست، چشمانش را مالید و به بیرون نگاه کرد. دیگر خبری از جاده و تاریکی نبود. در شهر بودند. شهری که غرق چراغانی و روشن و رنگارنگ و خوشحال بود. 🔹 - مردونه خوابیدی‌هااا. هرچی واسه نماز صدات کردم هم بیدار نشدی. - ساعت چنده؟ - حدود سه و ربع. احمد‌آقا پیچید توی یک خیابان فرعی و چند دقیقه بعد وارد کوچه‌ای بن‌بست شد. پیاده شد و چند ضربه‌ آرام به در کوچکِ آخرین خانه زد. مردی که انگار از قبل پشت در منتظر بود، در را باز کرد. احمد‌آقا را که دید، بیرون آمد و او را در آغوش گرفت. پارسا چهرهٔ مرد قد‌بلندی که پیژامه تیره پوشیده و اسمش ناصر بود را نمی‌دید. 🔸 احمد‌آقا رفت پشت ماشین. طناب کنفی را از دور پای گوسفند و میله باز کرد. حیوان را بغل زد و پایین آورد. گوسفند که انگار خسته و گرسنه بود، خودش را به در خانه رساند و بدون تعارفِ آقا‌ناصر وارد حیاط شد. آقا‌ناصر گفت: بیا تو یه خستگی در کن. صبح زود برو. احمد‌آقا گفت: می‌بینی که هنوز یک امانتی دیگه دارم که باید تحویل امام رضا بدم. بعد از زیارت میام دنبال گوسفند. پارسا در جواب تلاش آقا‌ناصر که سرش را برای دیدن پارسا خم کرده بود، سلام کرد. - سلام عمو! ای جَلَب. خوب خودتو آویزون رفیق ما کردی و آمدی زیارت. پارسا جا خورد، اما چیزی نگفت. 🔹 آقا‌ناصر خداحافظی کرد و رفت داخل. احمد‌آقا پشت فرمان نشست و چراغ سقف را روشن کرد. توی چشمان پارسا نگاه کرد و گفت: خب، اول بریم هتل دیدن پدر و مادرت یا مستقیم بریم حرم؟ چشمان پارسا از تعجب گِرد شد. - اینجوری نگام نکن. دامغان که بودیم بهشون زنگ زدم. بیچاره‌ها تو راه اداره پلیس بودن. وقتی ماجرا رو شنیدن، گفتن با اولین پرواز میان مشهد. پارسا دمغ شد و زل زد به کف ماشین. احمد‌آقا دست برد زیر چانه پارسا و سرش را بالا آورد. - نگران نباش. همه‌چی روبه‌راهه. اولش خیلی ناراحت شدن. حقم داشتن. تا خودت بچه‌دار نشی، نمی‌فهمی چی بهشون گذشته. اما بنده‌های خدا فکر نمی‌کردن که تو به چیزی بیشتر از درس و مشقت فکر کنی و صحبت‌هاشون در مورد طلاق رو جدی گرفته باشی. 🔸 پارسا چیزی نگفت. - حالا چیکار کنیم؟  پارسا یاد خواب چند شب پیشش افتاد. با پدر و مادرش روبه‌روی ایوان طلا نشسته بودند و «امین‌الله» می‌خواندند. آن روز وقتی بیدار شد به خوابش خندید، اما حالا درست در چند قدمی تعبیر رویایش بود. - می‌شه تو حرم همدیگه رو ببینیم. مثلاً توی صحن انقلاب. احمد‌آقا لبخندی زد و سری به نشانه تأیید تکان داد و تلفنی محل قرار را به پدر پارسا اعلام کرد. به ورودی حرم که رسیدند، هوا گرگ و میش و بَست شیرازی شلوغ و غرق ذکر و نور و عشق بود. برای اولین بار خودش اذن دخول خواند. سال‌های قبل مادرش اذن دخول می‌خواند و او گوش می‌داد. به فراز آخر که رسید، چشمانش مانند چشمان مادر، خیس شد. - «فَاْذَنْ لى‏ يا مَوْلاىَ فى‏ الدُّخُولِ، اَفْضَلَ ما اَذِنْتَ لِأَحَدٍ مِنْ اَوْلِيآئِكَ، فَاِنْ لَمْ اَكُنْ‏، اَهْلاً لِذلِكَ، فَاَنْتَ اَهْلٌ لِذلِكَ.» 🔹 یاد خاله مهین افتاد. اینطور وقت‌ها دست می‌گذاشت روی شانه مادر و می‌گفت: قبول باشه. وقتی موقع اذن دخول خوندن دلت می‌شکنه و گریه‌ات می‌گیره، یعنی بهت اجازه دادن و ان‌شاءالله دست پُر برمی‌گردی. از اتاق بازرسی که گذشتند، احمد‌آقا دست بر سینه گذاشت و بلند گفت: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا… آقا‌جان! اینم مهمونی که دعوت کرده بودید. صحیح و سالم تحویل شما. پارسا خندید. دست بر سینه گذاشت. سلام داد و زیر لب گفت: ممنونم آقاجان! ممنونم پدر مهربونم. 🔸 احمد‌آقا گوش تیز کرد. - گوش کن! مراسم نقاره‌زنی شروع شده. پارسا با قدم‌های آرام، شانه به شانه احمدآقا- که حالا خیلی بیشتر دوستش داشت- به سمت صحن انقلاب حرکت کرد. در حالی که می‌دانست یک قول مردانهٔ امام زمانی به امام رضا بدهکار است. صدای طبل و نقاره‌ها هر لحظه بیشتر می‌شد. درست مانند اشتیاق پارسا برای دیدن دوباره پدر و مادرش یا مثل ارادتش به امام رضا و عشقش به امام زمان. 📖 ؛ قسمت پنجم (پایانی) ویژه ولادت علیه‌السلام https://eitaa.com/joinchat/3172335659C7dc453acb8
✨امشب عقربه‌هایِ دلِ دنیا سمتِ مشبک هایِ پنجره فولادِ تو می‌چرخد ... برای ما بهشت دیده‌ها : جهنم آنجاست که تو نباشی ! 🌟 تمام بهشت سهمِ دیگران ... کنجِ صحن سقاخانه و چشمان تو ما را بس! ایـــــران ؛🇮🇷 در آغوش ولایت شما آموخت امام داری را ! برای امروز که در سراشیبی سقوط تمدن دنیا، برای تمدنی نو زیر سایه‌ی امام موعود، سر بالا می‌گیرد و حرفها برای گفتن دارد... ایران، در آغوش ولایتِ شما راه هزارساله‌ی تمدن‌سازی را کوتاه کرده و خواهد کرد.    ※ ویژه ۲۳ ذی‌القعده روز زیارتی علیه السلام 👈 ان شاءالله فردا باهم در قرائت زیارتنامه همصدا باشیم. ✴️مطالب را از اینجا برداشت بفرمایید و حتی با نام خودتان، ناشر باشید⬇️ @Montazeranezohour
4_5879714351669054706.mp3
5.5M
➖ حرف زدن با معصوم مسئله‌ی ساده‌ای نیست! برایش دوره‌ها، آداب و ادعیه‌ای تدارک دیدند، تا ما را به این هنر برسانند ... ✖️ بعد از اینهمه سال زیارت امام رضا علیه‌السلام، حرف زدن با ایشان را بلدی؟ ویژه ۲۳ ذیقعده، روز زیارتی علیه‌السلام ✴️مطالب را از اینجا برداشت بفرمایید و حتی با نام خودتان، ناشر باشید⬇️ @Montazeranezohour
🔺۲۳ ذی القعده روزی که همگان می توانند با گفتن صل الله علیك یا ابالحسن، زائر امام رضا علیه‌السلام باشند. ✅ امام رئوفمان را همصدا زیارت می کنیم. قبول باشد. التماس دعا🌺 ✨سلام بر تو ای ولی خدا و فرزند ولی خدا سلام بر تو ای حجّت خدا و فرزند حجّت خدا سلام بر تو ای امام هدایت و دستاویز استوارتر و رحمت و برکات خدا بر تو باد. ✨ گواهی می‌دهم که تو گذشتی بر آنچه پدران پاک تو گذشتند، کوردلی را بر هدایت ترجیح ندادی و از حق به باطل منحرف نگشتی و برای خدا و رسولش خیرخواهی نمودی و امانت را ادا کردی، خدا از سوی اسلام و اهلش تو را پاداش دهد، بهترین پاداش ✨ من به عنوان زائر به حضورت آمدم، به حقّت آگاهم، دوستدار دوستانت و دشمن دشمنانت هستم، مرا نزد پروردگارت شفاعت کن. علیه السلام ✴️مطالب را از اینجا برداشت بفرمایید و حتی با نام خودتان، ناشر باشید⬇️ https://eitaa.com/joinchat/3172335659C7dc453acb8
✍ گفته‌اند بهشت جایِ "مَن أتیَ الله بقلبٍ سلیم" است ... جایِ قلب‌های بی‌عیب! اما من بهشتی را می‌شناسم؛ که سالهاست محل تیمار بدحا‌ل‌ترهاست! 🌞 السلام‌ علیک أیّها الإمام الرئوف. ویژه ۲۳ ذیقعده، روز زیارتی علیه‌السلام https://eitaa.com/joinchat/3172335659C7dc453acb8
❌چگونه اعتماد بنفس نوجوانم را افزایش دهم❌ 🟢تشویق و تحسین: تشویق کردن و تحسین از تلاش‌ها و پیشرفت‌های نوجوانان، اعتماد به نفس آن‌ها را تقویت می‌کند. 🔵برخورد محترمانه: با نوجوانان به احترام برخورد کنید و از سرزنش پرهیز کنید. 🟣کمک به کشف استعدادها و شناخت خود: به نوجوانان کمک کنید تا استعدادها توانایی‌های خود را شناسایی کنندو توانمند باشن. 🟠آموزش مهارت‌های اجتماعی و دوست‌یابی: آموزش مهارت‌های ارتباطی و دوست‌یابی به نوجوانان کمک می‌کند تا روابط اجتماعی بهتری برقرار کنند. 🔴حمایت و عشق بی‌قید و شرط والدین: حمایت و عشق والدین بدون قید و شرط، اعتماد به نفس نوجوانان را تقویت می‌کند. 🟡ایجاد فضای امن جهت راحت صحبت کردن: نوجوانان باید احساس کنند که می‌توانند در محیط خانوادگی به آسانی در مورد مشکلات و احساسات‌شان صحبت کنند. 🟢نظرخواهی و مشورت با نوجوانان: نظرخواهی از نوجوانان و مشورت با آن‌ها، احساس ارزشمندی و توجه به آراء‌شان را افزایش می‌دهد. ⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ https://eitaa.com/joinchat/3172335659C7dc453acb8
✨ { لَا تَقْطَعْ رَجَائِي عَنْكَ ، وَ لَا تَبُتَّ سَبَبِي مِنْكَ ، وَ لَا تُوَجِّهْنِي فِي حَاجَتِي هَذِهِ وَ غَيْرِهَا إِلَى سِوَاكَ } ✳️ (پروردگار من❤️‍🔥) مرا از خودت نا اميد مساز، و رشته‌ ى پيوند من با خودت را پاره نکن، و در اين نياز كه اكنون از تو مى‌خواهم، و هر نياز ديگر، مرا به ديگران حواله مكن. 一━━━═════💠═════━━━一 https://eitaa.com/joinchat/3172335659C7dc453acb8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 ⁉️ آیا دعایی برای دور کردن حسادت و افزایش روزی وجود دارد؟ 👌✨🌟✨ 🌹جهت استفاده و نشر مباحث موثق مهدویت به ما بپیوندید.👇 https://eitaa.com/joinchat/3172335659C7dc453acb8
※ بیچاره عَـــدو تصور کرد امام می‌شود ولیعهدش، و می‌تواند درپوشی باشد برای نور و خامـــــوشش کند! نمیدانست هستی گستره‌ی نور خداست و با آب دهان خاموش نمی‌شود! امام با دست دشمنش به سرزمینی آمد که از همانجا «نور لا اله الا الله» تمام عالَم را فرا خواهد گرفت. ▪️ویژه شهادت علیه‌السلام ✴️مطالب را از اینجا برداشت بفرمایید و حتی با نام خودتان، ناشر باشید⬇️ https://eitaa.com/Montazeranezohour
• هر مهارتی • هر قدرتی • هر کمالی ... آموختنی است! • و شرط آموختن، زانو زدن است در برابر آنکه می‌داند! توحید، بُریدن است از همه ! ورسیدن به او ... به هـــو ... به لا اله الّا هو ! لا اله الا الله، بالاترین قدرتی است که هر انسان می‌تواند بیاموزد و بدان برسد. ※ شرط توحید: آموختن در کلاس کسی است که موحّدی کامل و تمام است! مثل امام رضا علیه‌السلام 🌟 | بشروطها، و أنا من شروطها | ▪️ ویژه شهادت علیه‌السلام https://eitaa.com/joinchat/3172335659C7dc453acb8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| برام اشک بریزید 🔺نکته‌ای بسیار جانسوز در زندگی امام رضا علیه‌السلام است که شاید در زندگی سایر ائمه علیه‌السلام ندیده باشیم. ایشان در مدینه برای خودش مجلس عزا تشکیل دادند و همسر فرزندانش را جمع کردند و فرمودند: برای من اشک بریزید... 🎙 حجت‌الاسلام والمسلمین دکتر رفیعی https://eitaa.com/joinchat/3172335659C7dc453acb8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
« آروم دلم » راهیِ حرم میشم وقتی پر از غم میشم آروم دلم راهیِ حرم میشم وقتی خسته تر از همیشم راهیِ حرم میشم، شده حتی از دور، دست به سینه خم میشم، یه سلام میدم، آروم میشم، آروم دلم.... 💯نشر برای اولین بار 🖤در حرم بمانید؛ کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع) 🆔 @razavi_aqr_ir https://eitaa.com/joinchat/3172335659C7dc453acb8
یک شب، خوابی دیدم و به من گفتند: هیچ کدام از سینه‌زنی ها و گریه هایی که کردی بالا نرفته است! چون برای فرج آقا دعا نکردی. شرط قبولی اعمال ما دعا برای فرج است. مرحوم‌حاج‌علی‌اکبر‌مباشر https://eitaa.com/joinchat/3172335659C7dc453acb8
جملات قصار از آیت الله حق شناس ره 🔸️شب زنده داری بر عمر و روزیتان می‎افزاید. 🔸️عمر شما در‌ اثر خدمت به مردم زیاد می‎شود. 🔸️حضرت ملک الموت علیه السلام به صورت عمل خودمان ظاهر می‎شود. 🔸️در اولین قدم سیر و سلوک، پروردگار متعال آزمایش را شروع می‎کند. 🔸️اگر بدانید که در شناخت پروردگار چه چیزی نهفته است دیگر به زرق و برق دنیا اهمیت نمی‌دهید. 🔸️اگر اراده کنی که خودت را حفظ بکنی پروردگار هم در هنگام ارتکاب به معاصی برای تو ایجاد مانع می‎کند. 🔸️حب دنیا و حب خدا در یک دل جای نمی‎گیرد. باید از یکی از آنها گذشت. 🔸️تعلقات است که مانع پرواز انسان می‎شود. 🔸️توفیق شما در سیر الی الله منوط به اینست که چقدر به افراد جامعه احسان می‎کنید و این در رأس امور است. 🔸️ابلیس شاگرد نفس است، اگر شما بخواهید این نفس را که استاد شیطان است بکوبید و رامش کنید، باید خود را فقیر کنید، باید خودتان را در مقابل عظمت حضرت حق هیچ بدانید. 🔸️بعد از این مرحله، مرحله شب زنده‎داری است. این دو راه، راه مبارزه با نفس است. 🔸️قدم به قدم عمل خود را با فرمایشات معصومین سلام الله علیهم منطبق کنید. https://eitaa.com/joinchat/3172335659C7dc453acb8