5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😂😂😂
━═━⊰❀🌸❀⊱━═━
🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان
بپیوندید 🌱
https://eitaa.com/Month14B
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت سیزدهم
ساعت حدودا یک ربع به ده صبح بود. زمان برای فرحناز تند تند میگذشت و از قولِ یک هفته ای که به فیروزه خانم داده بود دو سه روز بیشتر باقی نمانده بود.
به آزمایشگاه پیش کسی که فرانک معرفی کرده بودرفت....
-نگران نباشید. شما سفارش شده فرانک خانم هستید. حداقل سی یا سی و پنج روز زمان میبره. البته برای بقیه دو ماه طول میکشه.
-من باید زودتر تکلیفم روشن بشه. حرف شما رو میفهمم اما نگرانم. به این مدرک نیاز دارم. باید یه چیزی تو دستم باشه تا بتونم پا پیش بذارم.
-میفهمم. اتفاقا خودشون هم تماس گرفتن و اصرار داشتن که زودتر نتیجه آزمایشو بدونن!
-خودشون؟ خودشون کیاَن؟!
-همون خانمی که اومد آزمایش داد دیگه.
آهان. فیروزه خانم؟
-آره. بازم چشم. به من دو سه هفته فرصت بدید. میگم پرونده شما را بذارن در اولیت.
بعد از آزمایشگاه به خانه خودش و مهرداد برای حرف زدن با آقا غلام و خانومش رفت.
فرحناز: «میخوام خوب به حرفام گوش بدید. کسی حرفای منو قطع نکنه. خوب گوش بدید تا زود به نتیجه برسیم! اوکی؟»
آقاغلام و کبری خانم به هم نگاه کردند و با تعجب، سرشان را به نشان تایید تکان دادند.
فرحناز: «شما خیلی ساله که برای خاندان سلطانی کار کردید. من و مهرداد خیلی به شما دو تا علاقه داریم. به نظرم حقتون هست که یه جای خوب و در اختیار خودتون داشته باشید.»
آقاغلام خیلی جدی جواب داد: ((مگه اینجا مال ما نیست؟»
فرحناز گفت: «اون که بعله! شما صاب خونه این. متعلق به خودتونه.»
فرحناز گفت: «ببین آقاغلام! شرایطی برای من پیش اومده که باید تنها باشم. مهرداد هم در جریانه. راستشو بخواین ما داریم دو تا دختر به سرپرستی قبول میکنیم که شرطشون اینه که کسی دیگه جز من و مهرداد و خودشون تو خونه نباشه.»کبری گفت: «خانم! الهی خودم دورتون بگردم. الهی به حق پنج تن آل عبا این آقاغلام فداتون بشه! از ما خسته شدین؟ از ما دیگه خوشتون نمیاد؟» بغض واقعی کرد و اشک در چشمانش جمع شد و ادامه داد: «حالا ما به جهنم! دل ما به درک. دل خودتون برای ما تنگ نمیشه؟ این را گفت و زد زیر گریه!
اصلا بحث به فنا رفت. اعصاب فرحناز هم با گریه های کبری خانم خرد شد. گفت: «خیلی خب پاشین برین میخوام استراحت کنم. پاشین. بفرمایید.
وقتی آنها از اتاقش بیرون رفتند، گوشی را برداشت و برای پدرش زنگ زد.بابا میتونم شب ببینمت؟بابا من نمیتونم حریفِ آقاغلام و کبری خانم بشم!
-خب بیچاره ها حق دارن. اونا یک عمر اینجوری زندگی کردن. نباید احساس کنن که داری اونا رو دور میندازی!
-به نظرم یه خونه نزدیک خودتون باید براشون بگیرین که هر از گاهی بتونن بیان و ببیننت!
-بنظرم تو اول برو یه خونه براشون پیدا کن. بعد به یه بهانه ای اونا رو ببر که اونجا رو ببینن! اینجوری دلشون قرص تر میشه. هر چند میدونم که اونا بخاطر خونه و مال و این چیزا کنار شما نیستن. اما خب! اونا الان سن و سالی ازشون گذشته. بالاخره آدمی زاده. نگران اینه که آخر عمری محتاج نشه!
اصلا بسپارش به من! من هم خونه رو پیدا میکنم. هم قولنامه میکنم. هم اونا رو میبرم که خونه رو ببینن...
-دیگه این که فقط منم و سه تا مسئله! یکیش جواب آزمایشِ فیروزه خانم! دومیش هم پرونده مهرداد! سومیش هم کارای قانونیِ کفالتِ بهار و باران!
اولی و سومی که مثل زنجیر به هم وصله. تا اولی درست نشه، کارای کفالت و قانون و این چیزا هم پیش نمیره. اون کار خودته. دومی هم مگه نگفتی احمدی دنبالشه؟
-آره. راستی قرار بود امروز برای احمدی تماس بگیرم!
من الان بیشتر نگران پرونده مهردادم. زنگ بزن ببین احمدی چی میگه؟
فرحناز برای احمدی زنگ زد.
نیم ساعت بعد، احمدی هم به جمع اونا اضافه شد اما تنها نبود. بلکه علیپور را هم با خودش آورده بود. علیپور که مشخص بود خیلی در آن دو سه روز شکسته شده، سرش را پایین انداخته بود و نشسته بود.
احمدی سر بحث را باز کرد و گفت: متوجه شدم که آقا مهرداد، وارد یک معامله شفاهی شده که به اشاره یک سردار بوده و اینقدر آدم ذی نفوذ و بزرگی بوده که همه چیز رو شفاهی هماهنگ و دستور میداده. با علیپور رفتیم دنبال سردار. بعد از این که دو سه جا رفتیم و دورامون رو زدیم و علیپور فهمید که ول کن نیستم، بالاخره رفتیم تهران تا مثلا اون سردارو ببینیم. هنوز دو سه ساعت نیست که برگشتیم.
احمدی ادامه داد: «رفتیم تا بالاخره به دفترِ واقع در خیابان فرشته که میگفتن دفتر سردار هست، رفتیم. دیروز صبح اونجا بودیم. رفتیم و دیدیم. اصلا ما رو به حضور نمیپذیرفتند. در فرصتی که تو سالن انتظار نشسته بودیم، از طریق واسطه ای که داشتم، آمار اونجا و سرداری که میگفتن، درآوردم.»🔺[سلام جناب احمدی! تشریف فرمایی شما را به تهران خیر مقدم عرض میکنم. درباره سرداری که گفتید باید به استحضار برسانم که این بابا اصلا سردار نیست. یعنی در سپاه و جاهای دیگر، اصلا چنین سرداری وجود ندارد. این شخص که به نام .............. است و به واسطه نام پدرش خودش را همه جا سردار معرفی کرده، دارای پرونده های باز در مراجع قضایی هست که خودش را چند مرتبه به عنوان عضو بیت.... و ناظر مراکز نظامی و یا معاون تجاری و اقتصادیِ نیروهای مسلح معرفی کرده! حتی باید به عرض برسانم که طبق آخرین اخبار واصله، پرونده نامبرده از ماه آینده در جریان صدور حکم قرار میگیرد و با صحبت هایی که با قاضی تحقیق داشتم، محکومیت وی قطعی است؟
علیپور با حالت ترس و نگرانی گفت: «همین کسی که خودشو سردار معرفی کرده، اقوام ماست. ما میدونستیم که سردار نیست اما چون آدم گنده ای بود و وصل بود و بالایی ها حرفشو میخوندن، تماس گرفت و گفت آهن میخوایم و شنیدم توی هلدینگ آهن کار میکنی. من همه روند کار و عدد و رقم و همه چیو با آقا مهرداد چک کردم.ایشون هم قبول کردند که دیگه اینطوری شد. من خیلی شرمندم. ببخشید. روم سیاه.»
پدر فرحناز از علیپور پرسید: «تو میدونستی که دستگاه قضایی روی این سردار قلابی حساس شده و امروز و فرداست که گندش دربیاد؟»
علیپور گفت: «نه آقا! من اگه خبر داشتم که دو سه تا کار براش نمیکردم و پول مستقیم از خودش نمیگرفتم. الان هم یه جورایی پای من گیره. حداقلش اینه که به عنوان مُطلع به دادگاه دعوت میشم. این کمترینشه.»
پدر رو به فرحناز کرد و گفت: «دیگه فایده نداره! حتی اگه بره خودشو معرفی کنه و مثلا بخواد چیزی گردن بگیره، اثری در پرونده مهرداد نداره.» رو به احمدی کرد و پرسید: «اثر خاصی داره جناب احمدی؟»
احمدی گفت: «خیر قربان! متاسفانه هیچ اثری نداره.» سپس احمدی رو به فرحناز کرد و گفت: «شما با ایشون کاری دارین؟» فرحناز نگاهی از روی چندش به علیپور کرد و گفت: «دیگه نبینمت! تسویه کن و برو. برای همیشه!»
پدر و احمدی به فرحناز چشم دوختند. فرحناز خیلی ناراحت و ناامید شده بود. با حالتی سراسر از غم و اندوه گفت: «فقط خدا جوابِ دلتنگی های من و مهرداد رو از باعث بانی هاش بگیره!»
وقتی این حرف را زد، پدر دستش را روی دست فرحناز گذاشت و اندکی فشار داد و زیر لب گفت: «نگران نباش. خدا بزرگه. شاید خدا به دل بهار بندازه و یه دعا در حق مهرداد بکنه و معجزه ای بشه. گفتی بهش؟»
فرحناز رو به پدر کرد و گفت: «گفتم اما ... گفت مهرداد رو نمیشناسه! خیلی عجیبه!»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه حرمو دوست دارم
اشک چشم تَرمو دوست دارم
شب جمعه
«لبیک یاحسین»
━═━⊰❀🌸❀⊱━═━
🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان
بپیوندید 🌱
https://eitaa.com/Month14B
پشتِ تمام آرزوهای تو
خــدا ايستاده است..
کافی ست به حکمتش
ايمان داشته باشی
تا قسمتت سر راهت قرار گیرد
او را بخوانيد تا
شما را اجابت کند.
شب بخیر
━═━⊰❀🌸❀⊱━═━
🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان
بپیوندید 🌱
https://eitaa.com/Month14B
#سلام_امام_زمانـم...♥️
پاسخ یک سلام از زبان تو؛
همه شهر را به سلامتی می رساند!
السلام عليک يا نورالله الذی لا يطفی
سلام بر نوری که هرگز خاموشی ندارد
راستی ؛ کی میشود روزی که ؛
چشم در چشم تو
پاسخ سلاممان را بشنويم؟💔
صبحت بخیر حضرت صاحب دلم
#العجلمولایغریبم
━═━⊰❀🌸❀⊱━═━
🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان
بپیوندید 🌱
https://eitaa.com/Month14B
♦️#سخن_نور
💠امام على عليه السلام: خردمند بر تلاش خود تکیه میکند و نادان بر آرزوهای خود تکیه میکند.
✅ غررالحکم حدیث ۱۲۴۰
━═━⊰❀🌸❀⊱━═━
🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان
بپیوندید 🌱
https://eitaa.com/Month14B
🇮🇷۰۰۰﷽۰۰۰🇮🇷
#اطلاع_رسانی
#بهارستان
#مسابقه_کتابخوانی
#دهه_فجر
📚مسابقه کتابخوانی از؛
کتاب #استاد_عشق
برگزار خواهد شد.
همراه باجوایزنفیس🤩🤩🤩
عزیزانی که قصد شرکت در مسابقه کتابخوانی دارند .🇮🇷در روز سه شنبه ،22اسفند ماه ساعت 16در محل مصلی مسجد قائم 🇮🇷حضور داشته باشند.عزیزان به آی دی زیر پیام دهند.
@adminsalamaty
✅منتظر حضور گرم شما عزیزان هستیم.
━═━⊰❀🌸❀⊱━═━
🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان
بپیوندید 🌱
https://eitaa.com/Month14B
🇮🇷۰۰۰﷽۰۰۰🇮🇷
#کلاس_تربیت_فرزند
🔺 واژه ها تربیت نمی کنند !
🔹 ارائه مهم ترین اصول برخورد با کودکان و نوجوانان
روز شنبه ساعت 10 صبح
در مسجد قائم (عج)
باحضور :
سرکار خانم بخشی
━═━⊰❀🌸❀⊱━═━
🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان
بپیوندید 🌱
https://eitaa.com/Month14B
🔺استقبال بیشاز ۱۷ میلیون خانوار از کالابرگ الکترونیک
وزیر رفاه:
🔹بیش از ۱۷ میلیون خانوار از طرح ملّی کالابرگ الکترونیکی استقبال کردند.
🔹۲.۵ میلیون فرصت شغلی ایجاد شده و چهار میلیون نفر آموزش فنیوحرفهای دیدهاند.
━═━⊰❀🌸❀⊱━═━
🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان
بپیوندید 🌱
https://eitaa.com/Month14B