این صخره آخرین جایی بود که دیده بودمش و حالا باری دیگر در انتظار او بودم.
صدای اره برقی از فاصله ای دور به گوش میرسید. صدا که قطع شد نزدیکی های صبح بود.
نقاشی را روی صخره گذاشتم و به خانه بازگشتم. من سعی کردم چشمهایی که خودش از زیباییشان خبر نداشت را به او نشان بدهم و او به حرفهای ناگفته ی من گوش داد. اما بار دیگر فهمیدم اینجا دنیای افسانه هایم نیست. در دنیای واقعی نه زئوس میتوانست ببیند و نه من میتوانستم حرف بزنم.
"زئوس" |#داستان
با دریا قراری دارم. میخواهم برایش نامه ای ببرم و به او خبر بدهم که من هم روزی از میان اب های ان با کشتی ام عبور خواهم کرد. رقص ماهی های کوچک و بزرگ و عروس های دریایی که در ان زندگی میکنند را خواهم دید. همان ها که بابا میگفت شب ها ازشان نور در می اید و تمام اب را روشن میکند.
یک روز از کنار تمام ان صخره های بزرگ، از میان هرجایی که قبلا بابا رد شده، عبور خواهم کرد.
"پشت دریاها"| #داستان
از وقتی که رفتی تنها شده ام. تنها تر از موقعی که هرگز نیامده بودی. اصلا من تنهایی را بعد از تو شناختم.دیگر خسته شده ام. تحمل دیدن طلوع و غروب را هم ندارم. تازگی ها خیالاتی شده ام. هر غروب تورا میبینم که با ان موهای طلایی و شال قرمز، نشسته ای و داری پایین رفتن ان گلوله ی سرخ را تماشا میکنی. و چه چیزی غم انگیز تر از این؟
حالا هرچه فکر میکنم چیز دیگری برای گفتن ندارم. راستش در این سیاره ی سوت و کور و سرد که بعد از رفتن تو دیگر جای ماندن نیست، هیچ چیز دیگری برای گفتن وجود ندارد. اصلا هرگز چیزی برای گفتن وجود نداشته است. حرف اخر انکه امروز، دقیقا یکسال از نبودنت میگذرد.
"برسد به دست تو" | #داستان
- چشمات رنگ اقیانوسه!
- مطمئنی؟ ولی چشمای من آبی نیست ناخدا.
- بعضی از قسمتای اقیانوس آبی تیرهست، بعضی قسمتهاش مثل یاقوت کبود؛ آب دریای یونان فیروزهایه. اقیانوس بودن به معنی رنگ نیست شاهزاده. هر چیزی که توانایی غرق کردن افراد رو توی خودش داشته باشه، اقیانوسه...!
#داستان
میبینی؟ مثل ستاره پخشمان کردهاند توی این صفحه سیاه که هر کداممان جایی برای خودمان سوسو بزنیم که مثلا هستیم.
اما نمیدانیم در کدام منظومه میچرخیم،
برای چی میچرخیم، و چقدر میچرخیم...
-فریدون سه پسر داشت /#داستان
براش نوشتم
"راستش زخماي اين دستام ديگه خيلي عود كردن از بس كه به هرطنابي اويزون شدن براي نگهداشتنت
اين دستا خيلي خستن براي خواهش كردن براي نگهداشتن...
حالا ميخوام رهات كنم...ميخوام دستامو باز بذارم تا بري تا ازاد بشه اين طناب...از من برو...
ميخوام زخمام خوب بشن..."
اما ادما بايد ياد ميگرفتن وقتي زخم ميزنن خودشون هم بهش برسن نه؟...
نیلوفر،رضایی | #داستان
آدمیزاد فراموش کاره؛ وقتی درد داره، قیلوداد میکنه، داد میکشه و بعد یادش میره.
درد که همیشه درد نمیمونه، یا درمون میشه
یا آدم بهش انس میگیره!
–خواب زمستانی | #داستان
- اژدهای کوچک گفت: نمیتونم احساساتم رو توضیح بدم!
- پاندای بزرگ لبخندی زد و گفت: عیبی نداره؛ کلمهها برای همه چیز کافی نیستن...
–اژدهای کوچک و پاندای بزرگ | #داستان
شازده کوچولو گفت:
بعضی کارا
بعضی حرفا
بدجور دل آدمو آشوب میکنه
گل گفت مث چی؟
شازده کوچولو گفت:
مث وقتی که
می دونی
دلم برات بی قراره
و کاری نمی کنی.
#داستان
گاهی فکر میکنم ترس از سقوط است که باعث میشود آدمها اشتباه کنند!
ما هراسان متولد نمیشویم. وقتی جوانیم، هنگام دویدن یا بالا رفتن یا پریدن تردید نمیکنیم و نگران صدمه دیدن یا تحمل شکست نیستیم. طرد شدن و زندگی واقعی ترسیدن را یادمان میدهد؛ اما اگر حقیقتاً چیزی را بخواهی، باید خطر کنی.
–سنگ کاغذ قیچی | #داستان
“زندگیات را مصرف کن”. بله درست متوجه شدی! ما همه مصرف کنندهایم. پس زندگیات را مصرف کن. تو یک شیشه عطر را تا آخرین قطره مصرف میکنی. چرا؟ چون ارزشمند است. زندگیات که خیلی ارزشمندتر از این حرفهاست. تلاش کن زندگیات را تا جای ممکن درست مصرف کنی...
کارل راجرز | #داستان