eitaa logo
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
225 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
77 فایل
ݕھ ناݦ ڂداے فࢪݜتھ ھاے ݫݦينے🌈🦋 🍭{اطݪا عاٺ کاناݪ}🍭 https://eitaa.com/tabadolbehshti صندوق نظرات 👇🥰 https://harfeto.timefriend.net/16926284450974 لینک رمان های کانال مرواریدی‌در‌بهشت 💫🌈 https://eitaa.com/romanmorvaridebeheshti
مشاهده در ایتا
دانلود
لیست هشتگ های کانال برای دسترسی راحت تر😍 🙂♥️ 🌺 🌈 🦋 🍓 📚 🍀 🌷 🍒 🌹 😂 💫 💜 ⛅️ 🤩 🐝 🌊 🍃 🥀 🍑 📚 🌾 🙂 🌌 😄 🍁 🔖 🛍 😇🌱 و....... رمان های موجود در کانال هرچی که تو بخوای🌸 https://eitaa.com/Morvaariddarbehesht/267 بزم محبت🌼 https://eitaa.com/Morvaariddarbehesht/1043 رمان سلام بر ابراهیم🌹 https://eitaa.com/Morvaariddarbehesht/1880 رمان یادت باشد🌺 https://eitaa.co. وm/Morvaariddarbehesht/3260 رمان میرو علمدار🌷 https://eitaa.com/Morvaariddarbehesht/4854
خبر... خبر...📣 سلام به اعضای گل کانال، حالتون چطوره؟ انشاءالله عالی و سر حال باشید😉😍 دوباره اومدم و یه خبر خوب چه خبری؟🤨 قراره از امروز یه جدید داشته باشیم🤩 حالا چه هشتگی؟🧐 ما مطالب خوب کتاب‌های دردسترس رو در قالب براتون میزاریم و کتاب رو معرفی می‌کنیم که اگه شما اعضای گل خوشتون اومد برید کتاب رو تهیه کنید و لذت ببرید☺️ از هر کتابی هم که خوشتون اومد میتونید تو لینک ناشناس بهمون اطلاع بدین تا بیشت از اون کتاب بزاریم😊❤️
✨ کتاب زیبای "راضِ‌بابا" خاطراتی از شهیده راضیه کشاورز💚 در حرم، با امام رضا(علیه‌سلام) عهد کرده بودیم نمازمان را اول وقت بخوانیم در مدرسه هم این عهدمان را رعایت می کردیم. سلام نماز را که می دادیم به سمت کلاس پا تند می کردیم اما من کمی خجالت میکشیدم. به همین دلیل گفتم: راضیه ما برای نماز ظهر و عصر خیلی متلک می شنویم، که این دو تا از درس پرسیدن فرار میکند یا میخوان برای کارت نماز خودشونو نشون بدن و... . من میگم نماز را بعد از کلاس بخونیم. به در کلاس رسیدیم راضیه دستش را بالا آورد تا به در بکوبد _نماز اول وقت باید خونده بشه! چند ضربه به در زد وارد شدیم دبیر اخمی کرد و به ما خیره شد. _کجا بودین؟ راضیه گفت: رفته بودیم برای نماز. دبیر از صندلی برخاست کمی به طرف ما آمد: یعنی چی شما هر هفته همین رو دارین میگین. با دست اشاره به جلوی تخته کرد و گفت: بایستین اینجا می خوام ازتون درس بپرسم. صدای پچ پچ و خنده بچه ها بالا گرفت حرفهایی که سر کلاس یا توی حیاط بهمان میزدن و چادری بودنمان را مسخره می کردن از یادم نمی رفت. دبیر سر جایش نشست و کتابش را ورق زد من راضیه هم مقابل تخته شانه به شانه هم ایستادیم و تمام سوالات را جواب دادیم دبیر گره ابرویش باز شده بود گفت بریم بشینیم. معلم با ناراحتی گفت: من برای خودتون دارم میگم شما که درسِتون خوبه با نماز جماعت خواندن به اول دست نمی‌رسین! روی صندلی که نشستیم راضیه گوشه ای از دفتر من نوشت برای اینکه معلم راضی باشی از فردا نماز ظهر و با جماعت و عصر توی خونه بخونیم که به اول کلاس برسیم. ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbe