eitaa logo
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
240 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
77 فایل
ݕھ ناݦ ڂداے فࢪݜتھ ھاے ݫݦينے🌈🦋 🍭{اطݪا عاٺ کاناݪ}🍭 https://eitaa.com/tabadolbehshti صندوق نظرات 👇🥰 https://harfeto.timefriend.net/16926284450974 لینک رمان های کانال مرواریدی‌در‌بهشت 💫🌈 https://eitaa.com/romanmorvaridebeheshti
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 …همه گلستان را گشتیم. همه بچه‌ها متاثر شده بودند. آقاسید هم تمام وقت پشت سر بچه ها، صورتش را با دستش پوشانده بود و شانه هایش تڪان میخورد. ڪنار مزار ،‌ میتوانستم صدای هق هق اش را به راحتی از بین ناله های بچه ها بفهمم. با ڪمڪ خانم پناهی و خانم محمدی زیراندازها را پهن کردیم، و قرارشد بچه ها یڪ ساعتی آزاد باشند. منتظر این فرصت بودم. رفتم سراغ شھدای فاطمیون و کنار یکی شان نشستم. روی سنگ مزار آب ریختم، و شروع ڪردم به درد و دل کردن. دیگر نه حواسم به گریه ڪردنم بود و نه به گذر زمان. احساس ڪردم ڪسی بالای سرم ایستاده؛ سایه سنگینش را حس میڪردم. روحانی بود: آقا سید! خودم را جمع و جور ڪردم. آرام گفت: -باهاتون نسبت دارن؟ -خیر ولی چون غریب‌اند میام بالای سرشون. -عجب… اون شھید که اول رفتید سر مزارش چی؟ -از اقوام هستن. -ببخشید البته… سوال برام پیش اومد. -خواهش میکنم. رفت، و کنار مزار یڪی از شھدا نشست. موقع اذان بود، نماز را به آقاسید اقتدا ڪردیم و رفتیم برای ناهار… &ادامه دارد.... ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻