eitaa logo
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
225 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
77 فایل
ݕھ ناݦ ڂداے فࢪݜتھ ھاے ݫݦينے🌈🦋 🍭{اطݪا عاٺ کاناݪ}🍭 https://eitaa.com/tabadolbehshti صندوق نظرات 👇🥰 https://harfeto.timefriend.net/16926284450974 لینک رمان های کانال مرواریدی‌در‌بهشت 💫🌈 https://eitaa.com/romanmorvaridebeheshti
مشاهده در ایتا
دانلود
از آیت الله بهجت سوال شد : چه کنیم تا نماز صبح مان قضا نشود؟ فرمودند: کسی که باقی نمازهایش را در اول وقت بخواند خدا او را برای نماز صبح بیدار خواهد کرد. ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
✊تمامی‌تلاش های‌من برای‌ بی نماز‌ڪردن شماست. اگه گیرا باشه خب نونم تو روغنه😋😈 پ.ن:بی‌نمازی‌ینی‌آغازه‌یڪ‌سقوطِ‌عمیق.. . ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
هرگاه ڪه نمازت قضاشدونخواندی دراین فڪر نباش ڪه وقت نماز خواندن نیافتی بلڪه! فڪرڪن چہ گناهے را مرتڪب شدی کہ خداوند نخواست در مقابلش بایستے! را سبڪ نشماریم ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 رمان‌ناحله🌿 با یه دست جلوی چادرم رو نگه داشتم و با دست دیگه ام ظرف اسفند رو برداشتم. ذوق زده بودم و دل تو دلم نبود. بهمن بود و فقط یک ماه از ازدواجم با محمد میگذشت. با اینکه جنوب بودیم شب ها هوا سرد بود. قدم برداشتم و با بقیه خادم ها ورودی اردوگاه ایستادم.همون اردوگاهی که سال قبل با شمیم و ریحانه توش کلی خاطره ساخته بودیم،جایی که پارسال روی تخت یکی از اتاقاش بخاطر نداشتن محمد کلی گریه کرده بودم،امسال دوباره اومدم،ولی این بار با همسرم،به عنوان خادم. شاید اگه به گذشته برمیگشتم هیچ وقت حتی تصور نمیکردم زندگیم اینجوری ورق بخوره.خیلی خوشحال بودم که خدا دوستم داشت ومن رو به آرزوهام رسوند. من هر چی که داشتم رو از داشتم... خادمی که سهل بود باید نوکریشون رو میکردم. قرار بود کاروان دخترهاچند دقیقه دیگه برسه و تو اردوگاه ساکن شن. خادمی برام خیلی تجربه‌ی قشنگی بود. جمع دوستانه و شاد خادم‌ها رو دوست داشتم.داشتیم حرف میزدیم که صدای بوق اتوبوس به گوشمون رسید.دوتا اتوبوس به ورودی اردوگاه نزدیک میشدن.چون زمان اردوی دخترها بود تعداد آقایون خادم کم بود.داشتم به حال خوب این روزهام فکر میکردم که یکی از کنارم به سرعت رد شد.سرم ر‌و بالا گرفتم و محمدرو دیدم که با لباس خاکی خادمی دویید طرف راننده‌ی اتوبوسی که به ما نزدیک شده بودیخورده صحبت کردن که در اتوبوس باز شد و دخترها پیاده شدن. یه گروه از دخترها که چفیه‌های هم رنگ دور گردنشون بسته بودن به محض پیاده شدن از اتوبوس باهم سرود میخوندن و به سمت داخل اردوگاه قدم برمیداشتن. اشتیاق تو نگاه بعضی‌هاشون برام جالب و قابل درک بود. به گرمی ازشون استقبال کردیم و بهشون خوش‌آمد گفتیم. بعضی‌هابا تعجب نگامون میکردن . نگاهشون برام آشنا بود.یادمه رفتار یه سری از خادم‌ها اونقدر گرم و صمیمی بودکه آدم فکر میکرد قبلا جایی دیدتشون و یا شاید مدت زیادیه که هم رومیشناسن. به هرکدوم از بچه‌ها یه شاخه گل دادیم و وسط اردوگاه جمع شدن. ظرف اسفندرو دست یکی از خادم‌ها دادم و به سمت سرپرست گروه ها رفتم. ازشون آمار گرفتم و تو یه اتاق بزرگ اسکانشون دادم. کار اسکان تمام گروه‌ها یک ساعت و نیم زمان برد.وقتی تو نمازخونه جماعتمون رو خوندیم،بچه ها رو برای ناهار به سالن غذاخوری فرستادیم. یک ساعت پخش غذاها طول کشید. وقتی کارمون تموم شد یه گوشه نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم. سالن غذاخوری تقریبا خالی شده بود. یکی از بچه های خادم‌گفت: +فاطمه جان چرا غذات رو نگرفتی؟ بعد هم یه دوغ و یه ظرف کنارم گذاشت. لبخند زدم‌و ازش تشکر کردم.واسه تنها غذا خوردن اشتها نداشتم.با خودم گفتم لابد تا الان محمد غذاش رو خورده،دیگه نمیشه برم پیشش. بی‌حوصله به ناخن‌هام خیره بودم که موبایلم تو جیبم لرزید. از جیب مانتوم برداشتمش که دیدم محمد تماس گرفته. تا چشمم به اسمش افتادبا خوشحالی ایستادم و به تماسش جواب دادم _الو +سلام _به به سلام،حال شما؟ +عالی!توخوبی؟ناهار خوردی؟ _خوبم.نه هنوز نخوردم. +عه خب پس بدو غذات و بگیر بیا بیرون. بدون اینکه چیزی بپرسم چشمی گفتم و غذام رو برداشتم و رفتم بیرون.یه خورده از سالن غذاخوری فاصله گرفتم که محمدرودیدم که به دیوار تکیه داده بود رفتم طرفش و دوباره سلام کردم که جوابم رو داد. رفتیم ته حیاط اردوگاه.تقریبا همه برای استراحت رفته بودن بی توجه به خاکی شدن لباس هامون روی زمین نشستیم. داشتیم غذا میخوردیم یخورده از برنج تو ظرف روخوردم و از غذا خوردن دست کشیدم.دستم رو زیر صورتم گذاشتم +چرا نخوردی غذاتو؟ _نمیتونم دیگه. +خب پس نگهش دار بعد بخور. _چشم. غذاش رو تموم کرد و گفت: !چرا اینطوری نگاه میکنی؟ _چون هنوز باورم نشده.وقتی به گذشته فکر میکنم،حس میکنم دارم خواب میبینم. چیزی نگفت وبا لبخند نگاهش رو بین چشم هام چرخوند. +لطف خداست دیگه شامل حال من شده چیزی نگفتم که ادامه داد: +خدارو شکر که همه چی به خیر گذشت.پدرت خیلی کمکمون کرد. 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 رمان‌ناحله🌿 کارای فاطمه برام عجیب بود. لباس و پوشیدم و بعد از شونه زدن موهام و عطر زدن به دست ها و لباسم با شونه و لباس بچه از اتاق رفتم بیرون. _فاطمه؟؟ جوابی نشنیدم. میز صبحانه رو به بهترین شکل چیده بود. هرچی که باعث میشد اشتهام باز شه روی میز پیدا میشد. صبحانه ی اون روزم عجیب بود. نگاهم با تعجب روی خوراکی های میز میچرخید که چشمم به شیشه پستونکی افتاد که کنار لیوان های شیر ما گذاشته شده بود. فاطمه رو که تو خونه پیدا نکردم دفترچه ی روی اپن و برداشتم. یادداشت نوشته بود: "صبحت بخیر حموم بودی نشد بهت بگم. من چیزی لازم داشتم رفتم که بخرم. تو صبحانه ات رو بخور!مراقب خودت هم باش.در ضمن حواست به دور و برت باشه!" جمله آخرش و درک نمیکردم.انقدر سوال تو ذهنم بود که نتونستم بیشتر از یک لقمه بردارم. چند دقیقه گذشت و فاطمه نیومد. پوتینم تو جا کفشی نبود. حدس زدم که کار فاطمه است و دوباره تمیزش کرده و دم در گذاشته.در و باز کردم که دیدم درست حدس زدم.لبخندی که از ذوق زده بودم با دیدن چیزی که کنار پوتینم بود جمع شد. روی زانوم خم شدم و کتونی زرد رنگ و کوچولویی که کنار پوتینم بود و برداشتم و روی کف دستم گذاشتم. حس عجیبی داشتم‌که نمیدونستم اسمش چیه. دلم واسه کتونی های کوچولویی که تو دستم‌بود غنج میرفت. دوتا انگشتم و تو کفش ها گذاشتم و رو زمین کشیدمش که چراغ های زیرش روشن شد و صداش در اومد. داشتم با ذوق بهشون نگاه میکردم که با صدای فاطمه با سرعت برگشتم عقب. .........‌.. فاطمه انتطار نداشت منو پشت سرش ببینه. از هیجان به زور روی پام ایستاده بودم. با تمام وجود منتظر واکنش محمد بودم. دستام و پشت سرم گرفته بودم و منتظر شدم که چیزی بگه. در و بست و به کفش های تو دستش نگاه کرد و گفت: فاطمه این کفشا چی میگه؟ با ذوق گفتم : _داره میگه بابای خوشگلم من شیش ماهه دیگه میام تو بغلت. میخوام‌با قدم های کوچولوم به زندگیت برکت بدم. تغییر حالت چهره اش به وضوح مشخص بود. گفت: +فاطمه میدونی اگه،بفهمم همه ی اینا یه شوخیه چقدرم‌حالم بد میشه؟اگه داری شوخی میکنی همین الان بگو،چون‌من دارم سکته میکنم. برگه آزمایش و که پشت سرم گرفته بودم آوردم جلو و گفتم :از جدی هم جدی تره! +وای نهههه‌ وای خدایااا.... از شدت ذوق و خوشحالی رنگ از چهره اش پرید. اومد و از روی اپن لباس بچه رو برداشت و به صورتش چسبوند. از خوشحالیش خوشحال تر شده بودم. چند بار بوسیدش و جواب آزمایش رو ازم گرفت و با لبخند نگاش کرد. +خدایا شکرت! گفت : +تو‌خوبی؟ _من خوبم دکترم گفت بچه هم خوبه میخواستم‌ یه همچین موقعیتی پیش بیادتا بهت بگم +از این به بعد بیشتر از قبل باید مراقب باشی. یهو به ساعت نگاه کرد و گفت: +ای وای باید میرفت سر کار. میترسید اگه الان بره دیر برسه. زنگ زد و دو ساعت مرخصی گرفت. رفت تو اتاق. اینبار نپرسیدم چه نمازی میخونه، میدونستم که چقدر بابت هدیه ای که خدا بهش داده خوشحاله.اینجور وقت ها نماز شکر میخوند و از شوق گریه میکرد منم‌مزاحم خلوتش نمیشدم. نیم ساعت بعد اومد و نشست. چند دقیقه گذشت یهو گفت : +به نظرت دختره یا پسر؟ _دختر دوست داری یا پسر؟ +اینش مهم نیست،مهم اینه که دارم بابا میشم.فاطمه حتی تصورشم خیلی قشنگه. اون روز کلی سوال میپرسید وبه نصف سوال هاش خودش جواب میداد. هی میرفت اتاق کوچیکه و میومد. بعداز کلی سفارش رفت سرکار و دو ساعت مرخصیش روهم جبران کرد. __ هرشب وقتی شب میخوند و فکر میکرد من خوابیدم،میرفتم و یواشکی نگاش میکردم و با اشک هاش اشک میریختم.میترسیدم از حالت خاصی که داشت. از این‌کارای پنهونیش میترسیدم. میفهمیدم با ادمای اطرافم چقدر تفاوت داره و این تفاوتش من رو میترسوند. توجه اش روم خیلی بیشتر شده بود ولی هر چقدر که میگذشت من بی حوصله و بی قرار تر میشدم. هر روز یه جوری بودم 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸
شاید یک منتظر: 《♥️✨》 یِکےراگُفتَند:چِگونِہ تَنھایے راتَحَمُل میکُنے؟ گُفت:مَن هَمنِشینِ خُدایَم هَستَم هَروَقت خواستَم اوبا مَن سُخَنݩ بِگویَد قُرآݩ میخوانَم وهَرگاھ بِخواهَم مَݩ بااۆسُخَݩ بِگویَم نَمازمیخوانَم •┈┈••✾❣✾••┈ ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
گفت: من از نماز خواندن لذت نمی برم!!! آیا ذکری هست که... آیت الله شاه آبادی بلافاصله گفت: شماموسیقی گوش میکنی؟! طرف یکباره جاخورد! و حرف ایشان را تایید کرد. آیت الله شاه آبادی بلافاصله می گوید: ذکر لازم نیست!!! موسیقی را ترک کنید. صدای حرام انسان را به گناهان علاقه‌مند، ودرنتیجه از نماز دور و بی علاقه کرده و راه حضور شیطان را فراهم می کند. ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ....... این هم دلیل موجه و هم‌پستی راجب نماز برای لذت بیشتر از نماز..‌💖😊 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞ماه،ماه خودمه بنده ام، بنده خودمه دلم میخواد پنجاه سال اشتباهش و ندید بگیرم... اصلا ادم یه وقتایی واقعا ادم دلش ضعف میره برای‌‌خدا❤️😍
♥️ ✿✿♥️ ✿✿♥️ ✿✿ ♥️ ✿✿ ✨چه حسی داری وقتی تو مهمونی خصوصی خدا دعوت میشی🍃 ؟ ✨خیلی حس خوبیه نه😍 ؟ ⁉️میدونستی نمازشب🌙 یعنی دعوت شدن به مهمونی خصوصی خدا ؟😍 ⁉️دقت کردی😇… خدا به هر بهونه ای میکنه تا 🌙 پا بشی… ✨یکی با دستشویی رفتن.. ✨یکی با از خواب پریدن… ✨یکی هم با یه صدایی که میگه ✨پاشو ای بنده خوب من ✨پاشو عزیزم🙃… ✨میخوام بیای با هم حرف بزنیم….💓 ✨اگه خدا تو مهمونی دعوتت کرد موقع قنوت نماز وتر نیازی نیست هی تسبیح رو نگاه کنی تا ببینی ۳۰۰ تا شده یا نه… 💥خواهش میکنم این عشق بازی رو با صرفا یه نماز خوندن اشتباه نگیر… ✨ارتباط دلی مهمه. ✨یکی بگو العفو ولی دلی بگو… 🙂دوست خوبم ؟ نمازشب🌙 نباید تبدیل به مسئولیت بشه واست☝️… ✨ نمازشب باید برات حالت عشق بازی باشه‌.😍🌈.. اصلا به جا العفو خوندن دعای_فرج بخون...🤲✨ ‼️تازه ؟ میتونی به هر زبونی که دلت میخواد تو قنوت حرف بزنی… یعنی هم شمالی هم ترکی هم لری و هم فارسی… با خدا راحت باش…😇✌️🏻 ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~ ♧♧♧ @Morvaariddarbehesht ♧♧♧ ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
♥️ ✿✿♥️ ✿✿♥️ ✿✿ ♥️ ✿✿ ✨چه حسی داری وقتی تو مهمونی خصوصی خدا دعوت میشی🍃 ؟ ✨خیلی حس خوبیه نه😍 ؟ ⁉️میدونستی نمازشب🌙 یعنی دعوت شدن به مهمونی خصوصی خدا ؟😍 ⁉️دقت کردی😇… خدا به هر بهونه ای میکنه تا 🌙 پا بشی… ✨یکی با دستشویی رفتن.. ✨یکی با از خواب پریدن… ✨یکی هم با یه صدایی که میگه ✨پاشو ای بنده خوب من ✨پاشو عزیزم🙃… ✨میخوام بیای با هم حرف بزنیم….💓 ✨اگه خدا تو مهمونی دعوتت کرد موقع قنوت نماز وتر نیازی نیست هی تسبیح رو نگاه کنی تا ببینی ۳۰۰ تا شده یا نه… 💥خواهش میکنم این عشق بازی رو با صرفا یه نماز خوندن اشتباه نگیر… ✨ارتباط دلی مهمه. ✨یکی بگو العفو ولی دلی بگو… 🙂دوست خوبم ؟ نمازشب🌙 نباید تبدیل به مسئولیت بشه واست☝️… ✨ نمازشب باید برات حالت عشق بازی باشه‌.😍🌈.. اصلا به جا العفو خوندن دعای_فرج بخون...🤲✨ ‼️تازه ؟ میتونی به هر زبونی که دلت میخواد تو قنوت حرف بزنی… یعنی هم شمالی هم ترکی هم لری و هم فارسی… با خدا راحت باش…😇✌️🏻 ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~ ♧♧♧ @Morvaariddarbehesht ♧♧♧ ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
🔮 فواید نمـــاز اول وقـــت: 💎 باعث طولانــی.شــدن.عمـر می شود. 💎 باعث نورانی.شـدن.چهـره‌ی انسان می شود. 💎 باعث ثروتــــمنــــد.شــــدن انسان ها می شود. 💎 باعث بــرآورده.شــدن.دعــا می شود. 💎 باعث میشـــود.کـه.انســـان تشنه از دنیا نرود. 💎 باعث آســـان.جــــــان.دادن می شود. 💎 باعث آسـان.شــــدن.سـؤال نکیر و منکر می‌شود. 💎 باعث بهـشتـی.شدن.انسـان می شود. 💎 باعث شفاعت.پیامــبر(ص) برای وى مى شود . 💓 ⃟ ⃟📿¦↭ ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🚩 📿 🔹امام سجّاد عليه السلام: هرگاه مى گزارى، چنان باش كه گويى نماز آخرين را به جاى مى آورى. ‌ 📗بحار، ج ۷۸، ص ۱۶۰ 🔸حی علی الصلاه التماس دعا