#عزرائیل و مردِ وحشت زده
مردی وحشت_زده خدمت #حضرت_سلیمان رسید.
حضرت دید از شدت ترس رویش زرد و لبانش کبود گشته.
سؤال کرد: سبب ترس تو چیست؟
گفت: #عزرائیل بر من از روی غضب نظری کرده و مرا دچار دهشت ساخته است.
حضرت فرمود: حاجتت چیست؟
گفت: یا نبی الله! باد در فرمان شماست؛ امر فرمائید مرا از اینجا به #هندوستان ببرد.
شاید در آنجا از چنگ #عزرائیل رهائی یابم!
حضرت به باد امر فرمود تا او را شتابان بسمت کشور #هندوستان ببرد.
روز دیگر که #حضرت_سلیمان در مجلس ملاقات نشست و #عزرائیل برای دیدار آمده بود گفت:
برای چه سببی در بنده مؤمن از روی غضب نظر کردی تا آن مرد مسکین، وحشت زده دست از خانه و لانه خود کشیده و به دیار غربت فراری شد؟
عرض کرد:
من از روی غضب به او نگاه نکردم؛ او چنین گمان بدی درباره من برد.
داستان از این قرار است که حضرت ربّ ذوالجلال به من امر فرمود تا در فلان ساعت جان او را در #هندوستان قبض کنم.
نزدیک به آن لحظه او را اینجا یافتم .
در یک دنیا از تعجب فرو رفتم و حیران و سرگردان شدم؛
او از این حالتِ من ترسید .
اضطراب از ناحیه خود من بود.
با خود می گفتم اگر او صد پر داشته باشد در این زمان کوتاه نمی تواند به #هندوستان برود.
چگونه این مأموریت خدا را انجام دهم؟
لیکن با خود گفتم بسراغ مأموریت خود می روم، بر عهده من چیز دیگری نیست.
به امر حق به #هندوستان رفتم ناگهان آن مرد را در آنجا یافتم و جانش را قبض کردم .
داستانهای عبرت انگیز ص 11