eitaa logo
حجت الاسلام محسن رنجبر
614 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
31 فایل
مقطع کارشناسی ارشد رشته ی مشاوره سطح ۳ ی حوزه علمیه مشاور حوزه علمیه مدیر موسسه حجاب و مدیر گروه مشاوره مسرور مدرس دانشگاه فرهنگیان، دوره های ضمن خدمت و عمومی ارتباط بامدیر کانال @Ravan_Yar_Islami تلفن دفتر مشاوره ۰۳۱۳۲۲۴۸۰۰۵ جهت تبادل👇 @Talabeh_Agha313
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🔴 «اول به خودت نگاه کن!» ✍مردی متوجه شد که شنوایی گوش همسرش کم شده است ولی نمی‌دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این دلیل، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت. دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیق‌تر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده‌ای وجود دارد انجام بده و جوابش را به من بگو، در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. آن شب همسرِ مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و او در اتاق نشسته بود. مرد فکر کرد الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم و سوالش را مطرح کرد جوابی نشنید، بعد بلند شد و یک متر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. باز هم جلوتر رفت سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و گفت: ” شام چی داریم؟” و این بار همسرش گفت: عزیزم برای چهارمین بار میگم؛ ” خوراک مرغ!“ گاهی هم بد نیست که نگاهی به درون خودمان بیندازیم، شاید عیب‌هایی که تصور می‌کنیم در دیگران وجود دارد در وجود خودمان است. _____ ⇱ ڪلیــڪ ڪنید  ⇩⇩⇩ 🆔eitaa.com/moshavereslami 🆔️eitaa.com/efaf5805hijab
🔆 تو برای خدا باش، خدا و همه ملائکه‌اش برای تو خواهند بود 👤آیت‌الله شیخ محمدتقی بهلول می‌فرمودند: ما با کاروان و کجاوه به گناباد می‌رفتیم. وقت نماز شد. مادرم کاروان‌دار را صدا کرد و گفت: کاروان را نگهدار، می‌خواهم اول وقت نماز بخوانم. 🔸کاروان‌دار گفت: بی‌بی! دو ساعت دیگر به فلان روستا می‌رسیم. آنجا نگه می‌دارم تا نماز بخوانیم. 🔹مادرم گفت: نه، می‌خواهم اول وقت نماز بخوانم. 🔸کاروان‌دار گفت: نه مادر، الان نگه نمی‌دارم. 🔹مادرم گفت: نگهدار. 🔸کاروان‌دار گفت: اگر پیاده شوید، شما را می‌گذارم و می‌روم. 🔹مادرم گفت: بگذار و برو. ✨من و مادرم پیاده شدیم. کاروان حرکت کرد. وقتی دور شد وحشتی به دل من نشست که چه خواهد شد؟ من هستم و مادرم، دیگر کاروانی نیست. شب دارد فرا می‌رسد و ممکن است حیوانات حمله کنند. ولی مادرم با خیال راحت با کوزه آبی که داشت، وضو گرفت و نگاهی به آسمان کرد، رو به قبله ایستاد و نمازش را خواند. 🔻لحظه به لحظه رُعب و وحشت در دل منِ شش هفت ساله زیادتر می‌شد. در همین فکر بودم که صدای سُم اسبی را شنیدم. دیدم یک درشکه خیلی مجلل پشت سرمان می‌آید. کنار جاده ایستاد و گفت: بی‌بی کجا می‌روی؟ 🔸مادرم گفت: گناباد. 🔹او گفت: ما هم به گناباد می‌رویم. بیا سوار شو. 🤲 یک نفس راحتی کشیدم و گفتم خدایا شکر. 💢 مادرم نگاهی کرد و دید یک نفر در قسمت مسافر درشکه نشسته و تکیه داده. به سورچی گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمی‌نشینم. 🔸سورچی گفت: خانم، فرماندار گناباد است. بیا بالا، ماندن شما اینجا خطر دارد. کسی نیست شما را ببرد. 🔹مادرم گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمی‌نشینم! 💠در دلم می‌گفتم مادر بلند شو برویم. خدا برایمان درشکه فرستاده است. 🔅ولی مادرم راحت رو به قبله نشسته بود و تسبیح می‌گفت. آقای فرماندار رفت کنار سورچی نشست و گفت: مادر بیا بالا، اینجا دیگر کسی ننشسته است. 🔘مادرم کنار درشکه نشست و من هم کنار او نشستم و رفتیم. در بین راه از کاروان سبقت گرفتیم و زودتر به گناباد رسیدیم. ❤️اگر انسان بنده‌ٔ خدا شد و در همه حال خشنودی خدا را در نظر گرفت، بيمه مى‌شود و خداوند تمام امور او را كفايت و كفالت مى‌كند. 💠 «أَلَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ؛ آیا خداوند برای بنده‌اش کافی نیست؟» (سورۀ زمر: آیۀ ۳۶) _ ⇱ ڪلیــڪ ڪنید  ⇩⇩⇩ 🆔  eitaa.com/moshavereslami 🆔️  eitaa.com/efaf5805hijab
✍ سال‌ها پیش مردی به نام مسلم در شهری نانوا بود. او مردی پرهیزگار، قانع و شاکر بود. در محلّه‌‌ای که پسر مسلم بود، یک مغازۀ مرغ‌فروشی بود که فروش خوبی هم داشت. روزی جعفر، پسر مسلم، به پدرش گفت:دوست دارم مالکِ آن مغازه را ببینم و به قیمت بالایی آن را اجاره کنم، مغازۀ پرفروشی است. 🔻مسلم گفت:پسرم! هرگز با آجرکردن نانِ کسی به دنبال نان برای خودت نباش. بدان‌! دنیا بزرگ است و خدا را قابلیّت روزی‌ رساندن زیاد است.اما وسوسه درون جعفر را پر کرده بود و حاضر نبود از خواستۀ خود کوتاه بیاید. 🔅روزی مسلم، او را کنار خود به نانوایی برد. خمیر لواشی را به تنور چسباند و سریع خمیر لواش دیگری را دوباره به روی همان لواش که در حالِ پختن بود، زد. هر دو خمیر لواش، سنگین شدند و از دیوارۀ داغ تنور رها شده و داخل تنور افتادند و سوختند. مسلم گفت:پسرم! دیدی یک لواش در حال پختن بود، لواش دیگر روی آن چسبید و باعث شد نه خودش بپزد و تبدیل به نان شود؛ و نه گذاشت لواش دیگر نان شود. ☝️پسرم! هرگز نانِ خود را روی نانِ کس دیگری نزن، که برای تو هم نانی نخواهد شد. بدان! اگر اجارۀ بالا به آن مغازه بزنی و او را از نان و نوا بیندازی، خودت نیز به نان و نوایی نخواهی رسید و این قانون زندگی است. ➖➖➖➖➖🌸➖➖➖➖➖ ⇱ کانال های ما را دنبال کنید  ⇩⇩⇩ 🆔  https://eitaa.com/joinchat/3066691631C1cade79bd5 🆔️  https://eitaa.com/joinchat/740491287Cb90866cf04
🔅 اگر همه چیز را می‌دانستیم شاید خیلی‌ها را می‌بخشیدیم.... 🔹تصور کنید که در جنگلی قدم می‌زنید. ناگهان سگ کوچکی را می‌بینید که کنار درختی نشسته است. همچنان که به آن سگ نزدیک می‌شوید، ناگهان به شما حمله کرده و دندان‌های تیز خود را نشان می‌دهد. شما وحشت‌زده و خشمگین می‌شوید، اما ناگهان متوجه می‌شوید که یکی از پاهای سگ در تله‌ای گرفتار شده است. به‌سرعت حالت ذهنی شما از خشم به‌سوی نگرانی و ترحم تغییر می‌کند؛ زیرا متوجه شده‌اید که حالت پرخاشگری سگ از جایگاه آسیب‌پذیری و درد نشئت می‌گیرد. 😢 ✅این موضوع درمورد همه‌ ما نیز صدق می‌کند. 🟣 ناشی از است، اگر همه چیز را می‌دانستیم دیگران را می‌بخشیدیم. ❌ما هرگز نمی‌دانیم آدمی که روبه‌روی ما قرار گرفته در حال چه مبارزه روحی است یا از چه مبارزه‌ای آمده است.
✨﷽✨ ✍ فقط خدا روزی‌رسان است 🔹هارون‌الرشید به بهلول گفت: مى‌خواهم روزى تو را مقرر كنم تا فكرت آسوده باشد. 🔻 بهلول گفت: مانعى ندارد ولى سه عیب دارد! ۱. نمى‌دانى به چه چیزى محتاجم تا مهیا كنى؛ ۲. نمى‌دانى چه وقت مى‌خواهم؛ ۳. نمى‌دانى چه قدر مى‌خواهم. 🔸ولى خداوند هر سه این‌ها را مى‌داند. 🔹با این تفاوت كه اگر خطایى از من سر بزند تو حقوقم را قطع خواهى كرد ولى خداوند هرگز روزى بندگانش را قطع نخواهد کرد. ➖➖➖➖➖🌸➖➖➖➖➖ ⇱ کانال های ما را دنبال کنید  ⇩⇩⇩ 🆔  https://eitaa.com/joinchat/3066691631C1cade79bd5 🆔️  https://eitaa.com/joinchat/740491287Cb90866cf04