eitaa logo
🇮🇷مستندعشق
337 دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
3.3هزار ویدیو
27 فایل
﷽ بترسید از آنان که دعای بعدِ نمازشان شهادت است...💔 . . ویژه یاد و خاطره شهداء . . محفل شهداء را ترک نکنید🌷 کپی مطالب آزاد🥀 خادم‌الشهداء: @MoghuofehMahdavi9401
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷مستندعشق
بمباران سال ۶۵ که بر کوهدشت شبیخون زد، «مریم حق‌ندری» را شهید کرد، حالا نام او به‌عنوان تنها خیابانی در کوهدشت بوده که آراسته به شهید زن است. او آن سال‌ها جوان‌تر بود که صدای انفجار را شنید. هواپیماها آمده‌بودند به آسمان در غبار. در روزی شبیه همه روزهای مضطرب جنگ. دخترش تازه از سرپناه بیرون زده‌بود. پرنده‌های آهنین پدیدار می‌شوند در وضعیت قرمز کوهدشت:«شبیه برگِ درخت خمپاره می‌بارید. همان‌سالی که شبیخون عراق بمباران زد.» با مهیبِ ترکش‌ها هراسان می‌رود به‌سمت میدان قدس. بوی باروت و خاک. زنان و مردان بی‌شماری تنیده‌اند در خون. 41 نفر با دخترش شهید می‌شوند در 11فروردین 65. نگاهمادر هزار ساله می‌شود، پیر از بی‌رحمی جنگ. از آوارگی‌های روزمره. ✅شهیدی با یک‌دست حالا از آن‌روزِ بخت‌برگشته سال‌ها گذشته با حُزن. یادگار زندگی«فاطمه خزایی» 7‌فرزندتحصیل‌کرده است. نشسته روی تخت. بریده از جراحی و دردپا: «آن‌روز در بمباران نیروهای سپاه و بسیج به‌سمت میدان آمدند. با هزار زحمت پیکر شهیدان را به درمانگاه محمد رسول‌الله(ص) انتقال دادند. ما هم رفتیم برای پیداکردن نشانه‌ای از دخترم. انبوهی از مردم آمده‌بودند پی جست‌وجوی اهل و عیال‌شان. مریم را نتوانستم پیدا کنم. به بهشت‌زهرا رفتیم. آن‌جا هم هیچ اثری از او نبود. من در پی بوی پیراهنش. دخترم را میان شهیدان یافتم، بدون یک‌دست. هرچه گشتیم میان پیکرها دست قطع‌شده‌ او پیدا نشد. مریم را با یک‌دست به‌خاک سپردیم. فقط ماندگان جنگ می‌دانند که مرگ چقدر نزدیک است به دمادم حیات. آن‌قدر نزدیک که صدها تن را در چند ثانیه بغلتاند به خاک‌وخون.» رنگ چشم‌های فاطمه درهم می‌غلتد. انگار نیمی از صورتش را همین چشمان هراسان و گریزان پر کرده‌است. اشک آماده‌‌ سُریدن است و بیخِ گلویش کمین‌ زده. لب‌هایش می‌جنبد، چیزی شبیه به آخرین لحظه‌های پای رمق. شبیه پرنده‌ای غریب در آخرین آسمان. ..... ....
🇮🇷مستندعشق
بمباران سال ۶۵ که بر کوهدشت شبیخون زد، «مریم حق‌ندری» را شهید کرد، حالا نام او به‌عنوان تنها خیابانی
💠پدر آن طرف‌تر ایستاده، صبور و سربه‌زیر. 67 سال دارد با داغ فرزند بر پیشانی. بریده‌بریده با چشم حرف می‌زند و بعد مکثی ممتد خیره در قاب دختر. چشم‌های متین مریم را نگاه می‌کند. دختری ایستاده در قاب سیاه‌وسفید، با نگاهِ بی‌جنبش. زیبا و دوازده‌ساله. «حسن‌علی حق‌ندری»، سرش را می‌اندازد پایین. صدایش مثل گمشده‌ای در مه و غبار از دوردست‌ها می‌آید. ته‌مانده‌ اشک‌ را با کف دست از گونه‌های اندوه می‌چیند:«دخترم چند هفته پیش‌تر از شهادتش خبر داده‌ بود. گفته‌بود اگر شهید شدم، رد مرا در کوچه‌ی خسروی پیدا کنید. بمباران که شد، مریم را میان انبوه پیکرها با تقلا یافتم. بالای سرش رفتم. خون از او روان بود و تشنه. طلب آب می‌کرد، شبیه گنجشکی دهان‌باز و رو به لب‌های مادر. آب نبود. با دهان خشک برای همیشه رفت. او آن‌روز خواسته‌بود دخترعمویش را بدرقه کند. در حال بازگشت بود که انفجار شد و دیگر برنگشت. ما ماندیم با خاطرات مؤمن او.» ..... ....