eitaa logo
مستندعشق 🌷
355 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
26 فایل
﷽ بترسید از آنان که دعای بعدِ نمازشان شهادت است...💔 . . ویژه یاد و خاطره شهداء . . محفل شهداء را ترک نکنید🌷 کپی مطالب آزاد🥀 خادم‌الشهداء: @MoghuofehMahdavi9401
مشاهده در ایتا
دانلود
مستندعشق 🌷
سلام آقا مجید، سلام برادر نه! بگذار شبیه خانوادهﺍت صدایت کنیم، سلام داداش مجید. داداش مجید، پهلوان ه
"مجید" گاهی یک کلمه مینوشت و خودکار را روی کاغذ میگذاشت و به کلمه بعدی فکر میکرد. "حاج مسعود" خوب میفهمید که مجید، آن مجید یک سال پیش نیست! آنقدر که حتی لباس هایش هم، لباس های یکسال پیش نبود. کتانی های گران قیمت و تیشرت های رنگﻭارنگ و شلوار لی،از بچگی تا همین چند ماه قبل، تیپ مجید بود. اما حالا پیراهن و شلواری ساده میپوشید. جنگ و دعواهای هرروزه، یا چند روز درمیان، مهمانی های آنچنانی و رفت و آمد های بیش از حدش تمام شده بود. حاج مسعود دستی به ریشش کشید و نگاهی به محاسن مجید انداخت؛ در این همه سال، اولین بار بود که مجید را با ریش میدید. همیشه یک مثلت کوچک، زیرلبِ پایین، روی چانه میگذاشت. آن قدر مجید یکسال پیش نبود ، که جواب شوخی های رفقا راهم نمیداد! قبل ها هرکس حتی یک کلمه به مجید میگفت، بدون جواب از اون رد نمیشد. حتی جواب یک کلمه را حتما با دو کلمه میداد و بعد هم میزد زیر خنده! حرف درشت را با درشت ترش جواب میداد و بی ناراحتی رد میشد.. اما این اواخر دیگر جواب نمیداد. فقط یک خنده زورکی روی لبش مینشست و حرف را بی جواب میگذاشت و میگذشت... آنقدر جواب نداد و نداد، تا دوستانش دیگر پیِ شوخی را نگرفتند. فقط سوال از رفتن و اعزام بود، که بینشان رد و بدل میشد. +مجید چیکار کردی، آخرش میری یا نه؟ _اگه خدا بخواد و بی بی بطلبه، راهیﺍﻡ. +مجید تو تک پسری، خانواده ات راضی شدن؟ _راضی شون میکنم. نوشتنش تمام شد. برگه را از دفتر کند و داد دست حاج مسعود: _حاجی جون، اینم از وصیت نامه م! حاج مسعود برگه را گرفت، نگاهی به بالا و پایین ورﻕنوشته انداخت و زد زیر خنده! + مجید تو خجالت نمیکشی؟! آخه این چه خطیه؟! این بار هم مجید خندید و جوابی نداد.. وقتی خبر شهادتش توی قهوه خانه پیچید، حاج مسعود تا چنددقیقه بی حرکت ایستاد. یاد آخرین روزی افتاد که مجید را دیده بود.. انگار نبود مجید برایش سخت بود. هیچکس شهادت مجید را باور نداشت. اما حاج مسعود چرا، باور داشت. میدانست که مجیدِ روزهای آخر ، با مجیدی که یک عمر میشناخت، از زمین تا آسمان توفیر کرده بود. هرکسی بجز حاج مسعود، وقتی خبر را میشنید، میگفت: «مثل همیشه داره شوخی میکنه ، همین فرداست که پیدا بشه! »