🇮🇷مستندعشق
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 114 هفتهشت روزی از خردادماه گذشته است. امروز با احمد سری به
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 115
بعضی از مغازهها در نیرب بازند. بالاخره یک شیرینیفروشی پیدا میکنیم و کمی شیرینی میخریم و به سمت تل عزان راه میافتیم. اما با خودم میگویم حالا که تا اینجا آمدهایم، بگذار چیز دیگری هم بگیریم؛ کلاه! مغازهای پیدا کردیم که کلاه میفروخت. دو تا خریدم. احمد متعجب میپرسید چرا شیرینی و کلاه؟ گفتم شیرینی بچهها را خوشحال میکند و کلاه هم خب شاید لازمشان بشود!
تنخواه داشتیم اما دوست نداشتم با پول #بیت_المال چیزی بخرم. باید مراقب باشیم که پول بیتالمال، اسراف نشود. در شرایط عادی شاید اسراف نکردن، سادهتر باشد اما هنر این است که در شرایط سخت، در میانهی جنگ، مراقب بیتالمال باشی. نمیشود که در حرف، پیرو علی(علیهالسلام) باشیم اما مثل علی(علیهالسلام) دلواپس بیتالمال نباشیم...
وسط این حرفها، احمد هم هوس خرید سوغات میکند: روغن زیتون. پول همراهش نبود. به اندازه صد و اندی هزار تومان از پول سوری قرضش دادم. میگفت وقتی برگشتیم ایران، به همین اندازه پس میدهم. به شوخی گفتم، باید به قیمت روزِ ارز حساب کنی! روغنِ زیتون هم به سبد خریدمان اضافه شد.
خریدمان دارد به پایان میرسد که یک کودک سوری، به سویمان میآید و ابراز نیاز میکند. میشناسمش. دفعه قبل که به نیرب آمده بودیم، دیده بودمش و از غذای کنسرویمان به او داده بودم. فروشندهی میانسالِ یکی از مغازهها، انگار ناراحت شده باشد از این که کودک، حرمت میهمان را نگه نداشته است. متعرض شد که چرا مزاحمشان میشوی؟
آنقدر تندی کرد که آن کودک، با گریه فرار کرد! میروم به دنبال دوستِ کوچکِ سوریام. دستی به سرش میکشم و با او گرم میگیرم. هرطور شده میخندانمش که اثر اشکها از چهره مغمومش پاک شود. برایش یک تُن ماهی میخرم و کمی هم پول میگذارم توی جیب کوچکش.
با هم عکس میاندازیم که برای فاطمه بفرستم. سروسامانی به اینترنتم میدهم و به تل عزان برمیگردیم. بچهها با دیدن شیرینیها خوشحال میشوند. هرازچندگاهی هم آجیلهای توراهیِ مادر را میریختم توی ظرفی و میآوردم برای بچهها که با هم بخوریم. بچهها دست میگرفتند که همهاش را بیاور دیگر! میگفتم حالا حالاها اینجا هستیم، زیاد بخوریم، زود تمام میشود!
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
🇮🇷مستندعشق
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 134 در منطقه که حسین را دیدم یک دل سیر بغلش کردم. خوابِ دو سا
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 135
آموزشهای تیراندازی که به خاطر درگیریها موقتا تعطیل شده بود، دوباره راه افتاده. نیروهای نبل و الزهراء و نیروهای عراقی با اشتیاق، نکات تیراندازی را گوش میدهند، عمل میکنند و یاد میگیرند. امروز رحیم هم با ما همراه شده. با بچههای عراقی روی ارتفاع، تمرین تیراندازی میکنیم. توپخانه سوریها کنارمان مستقر شده و خانطومان را میزند؛ چون احتمال میرود که دشمن بخواهد خانطومان را بگیرد.
نمیدانم چه شد که یکی از قبضههای توپ منفجر شد. انفجار آنقدر شدید بود که توجه همه را جلب کرد. قبضههای توپ توی یک مزرعه قرار داشتند و علفها و باقیماندهی کشت، تا ارتفاع نیمتر، زمین را پوشانده بود. آتش افتاد به جان علفهای خشک. از دور میدیدیم که کسانی دارند روی علفها خاک میریزند تا آتش را خاموش کنند.
به رحیم گفتم، بروم کمکشان؟ رو تُرُش کرد که لازم نکرده، خطرناک است! تا این را گفت، دوباره صدای انفجار مهیبی پیچید توی دشت و آنها که مشغول خاموش کردن آتش بودند، پا به فرار گذاشتند. باز به رحیم گفتم بروم پایین؟ رحیم گفت آنها فرار کردند، تو میخواهی بروی؟! گفتم آتش دارد پیشروی میکند، میرسد به مهمات و باز انفجار رخ میدهد؛ باید مهمات را از جلوی آتش بردارم. رحیم گفت اگر رفتی و یک قبضه توپ دیگر منفجر شد چه؟ آخر تو با این بدن لاغرت میخواهی بروی صندوق مهمات جابجا کنی؟ لازم نکرده!
به جبر نگهم داشت. حرفهایش هنوز تمام نشده بود که انفجار سوم هم رخ داد. رحیم نگاهم کرد که بفرما! کار خدا بود که آتش اندکاندک خاموش شد.
از میدان تیر که برمیگردیم، نگران سیبلهایی هستم که در منطقه بلاس ماندهاند؛ برای سیبلها از #بیت_المال هزینه شده. به رحیم میگویم کارمان که تمام شد، سیبلها را ببریم، اینجا از بین میروند. رحیم نگاهم کرد که یعنی حالا وسط این درگیریها آوردن سیبلها چه صیغهای است! من اما میخواستم آنچه را که تحویل گرفتهام، درست تحویل بدهم؛ #بیت_المال مسلمین، زیان را برنمیتابد...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
#سبک_زندگی_شهدا
🔹 بعد از شهادتش مشخص شد که چقدر به نیازمندان کمک میکرد و برای زوجهای نیازمند جهیزیه تهیه میکرد.
با اینکه جانباز شیمیایی بود دنبال جانبازیش نرفت. می گفت: من از نظر مالی تأمین هستم و نیازی ندارم که هزینه درمانم را از بیت المال بگیرم.
🖌گاها مبلغی را به محل کارش میداد و میگفت که ممکن است دِینی از بیتالمال گردن من باشد یا اینکه از خودکار #بیت_المال استفاده شخصی کرده باشم.
جانباز شیمیایی
#شهید_سعید_انصاری
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَالْفَـــرَج
@Mostanade_Eshq