#معجزهامامزمانی
🌹با دست کاری شناسنامه اش رفت جبهه. دائم آنجا بود و بیشتر اوقات در واحد تخریب. آنجا مین خنثی می کرد.
🌹آمد مرخصی. رفتیم شمال. دریا و شنا را خیلی دوست داشت. در حال شنا جوانی را دید که در حال غرق شدن است. رفت برای نجات او. تعریف می کرد:
💔- یههو پام گرفت و دیگه نتونستم شنا کنم. داشتم غرق می شدم. دیگه هیچ امیدی به نجات نداشتم. در دل نالیدم: «#امامزمان! یعنی من #لیاقتشهادت نداشتم؟!» ناگهان #نیروییفوقالعاده مرا از زیر آب بالا کشید.
🌹به طرف غریق رفتم و او را نجات دادم.
مجید همان روز پیله کرد. - برگردیم مشهد. می خوام برم منطقه.
"#شهیدسیدمجیدشوشترے"
#راوے : خواهر شهید
#اللهمعجللولیکالفرجبحقعلے
#هر_روز_با_شهدا
#ناهار_به_ياد_ماندنى!!
🔸اوایل جنگ، دقیقاً آبان سال ٦٠ به عنوان بسیجی در معییت برادران سپاه رودسر رفتیم جبهه، ما را به پادگان تیپ زرهی ارتش در کرمانشاه بردند. سن و سالم خیلی كم بود. تشت بزرگ پلاستیکی قرمز رنگى داشتیم که هم لباسهایمان را در آن میشستیم و هم ظهرها برای گرفتن ناهار میبردیم و غذا میگرفتيم. همیشه هم غذا یا استانبولی بود و یا عدس پلو یعنی خورشت و غذا با هم قاطی بود!
🔸يك روز که نوبت من و برادر حسن عاقلی بود، رفتیم که ناهار بگیریم و بچه ها هم کنار سوله مشغول نماز ظهر بودند، وقتی ما به آشپزخانه رسیدیم، دیديم که جلوی سولهی آشپزخانه حاج آقایی نورانی روی یک صندلی نشسته، برادر عاقلی دست حاج آقا را بوسید، من هم میخواستم همين كار را بکنم که ایشان پیشانی مرا بوسید.
❓از برادر عاقلی پرسیدم که ایشان چه کسى هستند؟ گفت: حضرت آیت الله اشرفی اصفهانی. (ايشان دو ماه بعد به شهادت رسیدند.)
🔸ماشین غذا که آمد، دیدیم، برخلاف روزهای گذشته امروز ناهار خورشت قیمه و برنج است و ما چون یک ظرف برای غذا داشتیم به آقای بهمنش که مسئول تقسیم غذا بود، گفتم: ما یک ظرف بیشتر نداریم، ایشان گفتند: برو داخل این انبار ببین ظرف هست یا نه. رفتم، دیدم داخل انبار فقط آفتابه هست! به ایشان گفتم: حاج آقا اینجا فقط آفتابه هست. با عصبانیت گفت كه: این آفتابه ها تا حالا توی دستشویی نرفته یکی رو بردار، ما هم دو تا آفتابه برداشتیم و قیمه را در آفتابه ها ریختیم! من آفتابه ها را برداشتم و برادر عاقلی هم ظرف برنج را برداشت و راه افتادیم.
🔸وقتی رسیدیم کنار سوله، بین نماز ظهر و عصر بود و حاج آقا در حال صحبت بود که بچه ها با دیدن این آفتابه های پر از قیمه..... رسم بر اين بود که هر كس غذا را تحویل مى گرفت، خودش هم تقسیم میكرد. برادر عاقلی برنج میريخت و من دسته آفتابه را گرفتم و از لولهی آن خورشت میريختم روی برنج. از لوله آفتابه فقط آبِ خورشت میآمد و مقداری لپه و گوشت را از بالای آفتابه با دست برمیداشتم و روی برنج میريختم. آن روز یک نهار به ياد ماندنى داشتیم!
#راوى: رزمنده دلاور حسین قنبری املشی، جانباز ۴۲ درصد
🌹شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_#صلوات
#اَلَّلهُمـّعجِّللِوَلیــِـــڪَالفَـرَجــــ
#هر_روز_با_شهدا
#آدمها_همگی_میترسند!!
🇮🇷 اوایل انقلاب از اصفهان به جماران رفتیم و با اصرار توانستیم امام را زیارت کنیم، دور تا دور ایشان نشستیم. یکدفعه ضربهای محکم به پنجره خورد و یکی از شیشههای اتاق شکست. همه از جا پریدند به جز امام (ره). امام (ره) در همانحال که صحبت میکرد آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز....
"🕌" هنوز صحبتهایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا برخاست. همانجا فهمیدم که آدمها همگی میترسند.
‼️ امام (ره) از دیر شدن #وقت_نماز میترسید و ما از صدای شکستن شیشه، او از #خدا ترسید و ما از #غیر_خدا. آنجا فهمیدم هرکس واقعاً از خدا بترسد دیگر از غیر خدا نمیترسد....
#راوی: سردار خيبر، فرمانده #شهيد_محمدابراهيم_همت
شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_#صلوات
#اَلَّلهُمـّعجِّللِوَلیــِـــڪَالفَـرَجـــ
#هر_روز_با_شهدا
#پيشكسوت_شهادت
🌷شهيد «منصور معمارزاده» گويى به عشق شهادت زنده بود. اصلاً روح بزرگش در قالب تنگ تن نمیگنجيد. حال عجيبى داشت. نيمه هاى شب، گاه تك و تنها به مزار شهداى انقلاب اهواز میرفت و با آن سرخ گلهاى پريشان در باد، چونان بلبلى شيدا ناله و راز و نياز داشت. اصلاً در دنياى ديگرى سير میكرد؛ وراى اين جهان آب و رنگ.
🌷خلاصه، خدا هم زياد منتظرش نگذاشت. سه روز از آغاز جنگ تحميلى كه گذشت، او نيز بر براق تند سير شهادت نشست و از مرز آسمان گذشت. آنگاه كه پيكر از عشق سوختهاش بر شانههاى شهر میرفت، مداحى حاج «صادق آهنگران» ديدنیتر از هميشه مینمود. منصور از پيشكسوتان شهادت بود.
🌹خاطره ای به یاد #شهید_معزز_منصور_معمارزاده
#راوى: حجة الاسلام صادق كرمانشاهى
📚 كتاب "ما آن شقايقيم"
شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_#صلوات
#اَلّلهُمَّـعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج