مستندعشق 🌷
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 126 شرایطِ آن سوی تپه، شرایط خوبی نبود. تیر و ترکشها در میان
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 127
از سمت راست رفتم! علیکم بالیمین! نگرانی رحیم توی دلم بود که امیر اتفاقی مرا دید. شرایط وخیم بود. تا مرا دید گلایه کرد که معلوم هست کجایی؟ چرا بیسیمت را نیاوردهای؟ صدای انفجار و تیراندازی، مجبورمان میکرد که بلندبلند حرف بزنیم؛ اینطوری گلایههایمان توی صدای بلند تیر و ترکش گم میشد! دستور عقبنشینی صادر شده بود. صدای فرمانده محور هم یکریز از توی بیسیمِ امیر، حرفهایمان را قطع میکرد که برگردید!...
هوا رفتهرفته تاریک و تاریکتر میشد. اغلب نیروهای جناح راست و چپ ما عقبنشینی کرده بودند. امیر به تبع دستور فرمانده، اصرار میکرد که برگردیم عقب. از سمت خانطومان به خانههای ابتدایی قراصی حمله شده بود و عقبنشینی، به معنای از دست دادن روستا بود. گفتم اینقدر اصرار نکن! نیروها را دلسرد میکنی! رحیم هم گفته بروم به یکی از خانهها و تا خودش نگوید، عقب نمیروم! لابد خیلی با تندی گفتهام که بیسیمش را داد دستم و گفت محض رضای خدا از این جلوتر نرو تا خودم را به رحیم برسانم و بگویم که پشت بیسیم به تو بگوید عقبنشینی کنی! از من قول گرفت که هرچه رحیم بگوید را بپذیرم؛ اما نتوانسته بود رحیم را به عقبنشینی راضی کند! هم امیر توی روستا ماند و هم احمد خودش را رساند به او.
بوی باروتِ آمیخته با رایحه تند برگهای سوخته زیتون، میزبانیمان میکند. رسیدم به خانهای که رحیم نشانیاش را داده بود. نیروهای فاطمیون را آنجا دیدم. خانه، جایی در سمت چپ روستا و در نزدیکی خاکریز تکفیریها بود. وراندازش کردم. از پنجرهی خانه، درختان درختانِ صلح، در غبار دیده میشدند. چیزی نگذشت که نیروهای کمکی خودشان را به رحیم رساندند؛ حمودی، آنها را آورده بود. از حرفهای پشت بیسیم فهمیدم که دهبیستنفر از بچههای نبل و الزهراء هم به ما اضافه شدهاند.
رحیم پشت بیسیم از من میخواست که مراقب جناح راستم باشم و همزمان خواست که بروم و نیروهای نبل و الزهراء را تحویل بگیرم. پشت بیسیم گفتم بگو بیایند! رحیم گفت راه را نمیشناسند؛ باید بیایی و ببریشان.
ده دقیقه نشد که به دو، خودم را رساندم به رحیم. نیروها را که تحویل میگرفتم رحیم گفت تقسیمشان کن توی خانهها. همین کار را کردم و چند نفر از نیروها را هم بردم به همان خانهای که بچههای فاطمیون آنجا بودند.
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 128
تا به خودمان بیاییم، آفتاب، آخرین موجهای نورش را روی دشت پاشید و رفت. خانههای مخروبه قراصی، رفتهرفته توی تاریکی گم شدند. قنداقه تفنگ را گذاشتم روی خاکهای گرم جلوی خانه. چند دقیقهای منتظر ماندم. به استقبال شب میرفتیم. خانهی من، تقریبا آخرین خانه از سمت چپ روستا بود و رحیم، به موازات من، در انتهای سمت راست روستا در خانهای آماده حرکت میشد.
بین من و رحیم، 500 متری فاصله بود و نمیدانستیم که در خانههایی که توی این فاصله واقع شدهاند، تروریستها لانه کردهاند یا نه. رحیم بیسیم زد:
-کمیل! میتوانی به سمت راست روستا حرکت کنی، من هم به سمت چپ بیایم و به هم دست بدهیم؟
تا بله را گفتم، رحیم گفت خدا خیرت بدهد! پس خانه به خانه، پاکسازی کنید و بیایید جلو!
نیروهایی را دیدم که در تاریکی شب، لبشان به ذکر مترنم بود. میخواستم دلشان را قرص کنم. اغلب از شیعیان عرب بودند و زبان مشترکمان قرآن بود. هر لحظه امکان داشت از یکی از این خانهها، نیروهای تکفیری به سویمان آتش بریزند. آیهای را که رحیم برای نیروهایش خوانده بود به یاد آوردم. آرام برایشان نجوا کردم:«...هل تربصون بنا الا احدیالحسنیین؟» چه دشمن را شکست دهیم و چه شهید شویم، پیروز شدهایم... آرامش قرآن، رفت توی نهانخانه دلمان. خانه به خانه پاکسازی میکردیم و به سمت رحیم حرکت میکردیم. همهجا تاریک است. چکچک صدای پوتینها سکوت شب را میشکند. صدای آرامِ رحیم از توی بیسیم آمد؛ حضورِ نزدیکش را احساس میکنم:
-کمیل کجایی؟
-توی یکی از خونهها
-چراغ بیسیمت رو خاموشروشن کن!
در آن ظلمات، چراغ بیسیمم به سختی دیده میشد. رحیم گفت چراغ بیسیم مرا میبینی؟ نمیدیدمش! گفت چراغقوهام را روشن و خاموش میکنم؛ بگو آن را میبینی یا نه! نور چراغ قوه رحیم را که دیدیم، صدای تکبیر بچههای مقاومت، رفت تا آسمان. رحیم پشت بیسیم اعلام کرد که قراصی تثبیت شد. شوقی در دلم بود که واژهها در بیانش، کم میآوردند. حالا لابد فرماندهانی که میخواستند من و رحیم برگردیم، فهمیدهاند که تصمیم درستی گرفتهایم. اگر نمیایستادیم، ممکن بود دشمن تا حلب برسد و تمام زحمات جبهه مقاومت به هدر برود. چهاردهم خردادمان را اینگونه گذراندیم! «هرجا مبارزه هست ما هستیم...»
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
مستندعشق 🌷
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 128 تا به خودمان بیاییم، آفتاب، آخرین موجهای نورش را روی دشت
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 129
تصور میکردم... آتشِ جنگ که شعله کشید، برخی از بومیها که در منطقه مانده بودند، آنچه بردنی بود را بقچه کردند، گرفتند روی سرشان و عزم رفتن کردند. اشک میریختند و از زمینشان دل میکندند. تصور میکردم... وحشت، حالت چهره زنان و کودکان را دگرگون کرده بود... تصور این صحنهها، زهر در کاممان میریخت... باید بر این اندوهِ تلخ غلبه کنیم...
خانهای که دیروز شده بود پناهگاهمان، حالا شده خانهی من، خانهی کمیل. روستا تثبیت شده و آن را به چند منطقه تقسیم کردهاند. با کمک همهی بچهها در قراصی یک خط پدافندی تشکیل دادهایم. هرکدام از بچهها در منطقهای مستقر شدهاند. در چنین شرایطی، آموزشها موقتا تعطیل شده و همه بر نگه داشتن خط قراصی متمرکز شدهایم.
چند نفر از نیروهای عراقی و سوری را به من سپردهاند و با هم در همان خانه مستقر شدهایم. به چشم برهمزدنی با هم جفتوجور میشویم؛ انگار که سالهاست همدیگر را میشناسیم. فرزندان دو خاکیم اما زیر یک آسمان، توی یک مسیر، در راه یک هدف. سن و سالشان از من خیلی بیشتر است اما اینجا اشتراک هدف و برادریها، تفاوت سن را کماهمیت میکند. در برابرشان احساس مسئولیت میکنم. دائم بین مقر و این خانه در رفت و آمدم و سراغشان را میگیرم. امیر و احمد هم در خانهشان هستند؛ از وقتی درگیریها شدید شده، ندیدمشان و فقط پشت بیسیم صدایشان را شنیدهام. خانه من یکی از نزدیکترین خانهها به نیروهای تکفیری است؛ در میانه روستا. خاکریز مسلحین، در نزدیکیمان دیده میشود. دویستسیصد متر با تروریستها فاصله داریم و ممکن است تروریستها هر لحظه به خط بزنند. اوضاع منطقه ناآرام است و کاملا در موضع دفاع هستیم...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 130
امروز در روستای خلصه دو عملیات انتحاری انجام شد و چند نفر از رزمندهها به شهادت رسیدند. مجموعه این اتفاقات رحیم را نگران میکند. بعدازظهر که شد، سلاح را از من گرفت تا مجبور شوم که در مقری که در شرق روستا انتخاب کرده بودند بمانم. میگفت پشت خط بمان و از همانجا کارها را انجام بده. پشت بیسیم، دائم برای بچههایی که در خطاند نیرو و مهمات طلب میکنم.
اما دلم طاقت نمیآورد. دم غروب، دست خالی راهی شدم که به نیروها سر بزنم. بچهها گله میکردند که بگذار سالم برگردی ایران! من اما میخواستم که مجاهدان، احساس تنهایی نکنند و گمان نکنند که رهایشان کردهایم در برابر خطری که هر لحظه تهدیدشان میکند. میخواستم دلشان قرص باشد که اگر خطری هست، برای همه ما هست و البته که از خطر نمیترسیم...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
مستندعشق 🌷
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 130 امروز در روستای خلصه دو عملیات انتحاری انجام شد و چند نف
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 131
خودم برایشان غذا میبرم. نشستهاند و با دست غذا میخورند. مینشینم کنارشان و آستین بالا میزنم و من هم با دست مشغول میشوم! یکی از بچهها که مرا میبیند، تعجب میکند. میگویم اینطوری غذا خوردن کمی سخت است اما صمیمیت بین ما و نیروها را بیشتر میکند. سبک زندگی یک فرمانده یا مربی مهم است. مربیها الگو قرار میگیرند... بچهها به کنایه میگفتند آنقدر که تو به فکر نیروهایت هستی، مادر به فکر بچههایش نیست!
سیر که میبینمشان میروم و در خانههای قراصی گشتی میزنم. توی یکی از خانهها دراز میکشم و غرق میشوم در خیالاتم. چشمهایم را که باز میکنم، میفهمم که دوساعتی است، خواب مرا با خودش برده! دو سه روزی میشد که به خاطر شرایط بد منطقه، چشم روی هم نگذاشته بودیم. بچهها نگرانم شده بودند که چرا جوابشان را پشت بیسیم ندادهام. رحیم تعجب کرده بود که چطور با خیال راحت توی آن خانه خالی، خوابیده بودم؛ خانهای که هر لحظه ممکن بود تکفیریها ویرانش کنند...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 132
به مقر که برمیگردم، باز پیامهای فاطمه را میبینم.
-«تو که قول داده بودی، سرِ چهل و پنج روز برگردی... همه منتظریم که برگردی... چرا نمیای؟ چرا زیر قولت زدی؟ چهل و پنج روزه که منتظر دیدنت موندم... عباس... تو رو به خدا زودتر برگرد...»
به تصویری که از فاطمه توی گوشیام دارم نگاه میکنم؛ مکث میکنم؛ یک، دو، سه... باید قلم بردارم. بار سنگین این دلتنگی را جز همدمم، قلم نمیتواند به دوش بکشد. کاغذی برمیدارم و نقشهای دلتنگی را به واژه تبدیل میکنم و به بند نوشتن میکشمشان...
«همسر عزیزم... این نامه را مینویسم بیشتر برای تنگی دل خودم. شنیدی میگویند سخن که از دل برآید، بر دل نشیند؟ صداقتم را به حرمت صدای لرزانم بپذیر. زندگی روح دارد و جسم؛ مثل انسان. جسمش دیدنیهای آن است؛ روحش که به جسمش جان میدهد، عشق است... من همیشه دوست داشتم یک عاشق ببینم؛ همیشه دوست داشتم ببینم عاشق چگونه زندگی میکند؟ چه میگوید؟ چگونه فکر میکند؟
آخر خیلی میشنیدم از سوز و گداز و درد و درمان عشق... عشق بسیار مقدس است. عشقِ هرچه غیر خداست، مجازی، و حقیقی خداست. اما مکر خداوند زیباست که عشق مجازی را پلی ساخته و تنها با عبور از آن به عشق حقیقی میرسیم. من دوست دارم عاشق بشوم؛ از تو شروع کنم تا بتوانم ذرهای عشق حقیقی را درک کنم. دوست داشتن، مقدمهی عشق است اما عشق نیست.
اگر بخواهیم عاشق هم باشیم باید تلاش کنیم... تلاش در محبت کردن، تلاش در رفتار خوب و پسندیده. عشق مربوط به صورت نیست؛ صورت، ظاهرِ عشق است، مقدمهی عشق است؛ اما ادامهاش با روح است؛ اخلاق مربوط به روح است. دوستت دارم فاطمهجان. امیدوارم من و تو بتوانیم عاشق شویم... خیلی دوستت دارم؛ دلم برایت تنگ میشود عشقم... ع د»
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
مستندعشق 🌷
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 132 به مقر که برمیگردم، باز پیامهای فاطمه را میبینم. -«تو
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 133
بچهها از دیروز در تکاپوی طرحریزی و اجرای یک عملیات بودند؛ روز و شب ندارند برای گرفتن خاکریزی که آن سوی روستای قراصی، در دست تکفیریهاست. تکفیریها اما دستمان را خواندهاند؛ به خاطر همین، زمان عملیات مدام تغییر میکند. سپیده که زد، رحیم و حسین رفتند نزدیک خط دشمن؛ برای عملیات شناسایی. فرمانده، نمیگذاشت که من جلو بروم. من و مهدی طهماسبی ماندیم. دو روزی بود که با حسین و سهراب آمده بودند به خط ما. سهراب هم از بچههای آرام اما کاربلدِ دانشگاه است.
چند هفتهای میشد که حسین را ندیده بودم؛ از وقتی که علیاصغرِ تازه به دنیا آمدهاش، سفرش را به تأخیر انداخت. دیروز صدایم را پشت بیسیم شنیده بود. دیدم کسی پشت بیسیم میگوید:«تَندِم»! سریع کُدش را شناختم. گفتم ابویاسین! شمایی؟ خودِ خودش بود. تمام خاطرات سقوطِ آزاد تندم آمد توی ذهنم.
رفتم به چهار ماه قبل؛ صبحِ سردِ اواسط بهمنماه سال قبل؛ جایی در حصارک کرج. لباس چتربازی پوشیده بودیم و قرار بود با بالگرد برویم به ارتفاع سه هزار متری. سقوط آزاد با سرعت 240 کیلومتر بر ساعت! بر خلاف بعضی از همراهان، دلهره نداشتم؛ با این که بار اولم بود که سقوط را تجربه میکردم. توی بالگرد میخندیدم و با بچهها که بعضیهاشان کُپ کرده بودند، شوخی میکردم. با یکی از اساتید هوابرد، چتر دونفرهای پوشیده بودیم و آماده رهایی بودیم. بیهراس پریدم. تجربه شگفتآوری بود. دیدن زمین از بالا، یعنی وسعت دید بیشتر. برای آن که بیشتر ببینیم، باید اوج بگیریم... بین زمین و آسمان سیر میکردیم. وسط سقوط، گوشیام را از جیبم درآوردم و شروع کردم به فیلم گرفتن!
بعد که پایمان به زمین رسید، بچهها میخندیدند که شوک ناشی از پرش، دست و دل و پای دیگران را میلرزاند، تو وسط معرکه فیلم میگیری؟ حسین که از حالم پرسید، گفتم فکر میکردم سختتر از این باشد، حالا اگر بگویند، تنها بپر، تنها هم میپرم. خاطرات همپروازی را در ذهنم مرور میکردم...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 134
در منطقه که حسین را دیدم یک دل سیر بغلش کردم. خوابِ دو سال قبلش را برایم گفت. میگفت خواب دیده که حاجحمید او را با من به مأموریتی میفرستد؛ به جنگ. توی خواب حاجحمید به حسین سفارش کرده بود که مراقبت من باشد! خندیدیم به تعبیرش که حالا انگار واقع شده بود. حسین را که یک دل سیر دیدم، رفتم که به نیروهایم سر بزنم؛ در خانهام؛ خانهی کمیل. آدم گاهی به خانهای که فقط نامش از آنِ اوست تعلق خاطر پیدا میکند؛ و بالاتر از آن، به آدمهای خانه...
اعصاب آدمهای خانه خراب بود! تکفیریها میآمدند روی خاکریزشان و پرچم سفیدی دستشان میگرفتند و میدویدند. میخواستند روحیه نیروها را تضعیف کنند. فاصلهشان با ما زیاد بود و تیرهای بچههای خانه کمیل، نمیتوانست حال تکفیریها را بگیرد!
نیروهای عراقی و سوری، نمیتوانستند خشمشان را فروبخورند. به سمت آنها تیراندازی میکردند اما این به هدف نخوردنها و نرسیدنها، خشمشان را بیشتر میکرد. فرماندهان هرچه میگفتند این کارها، جنگ روانی است، تیراندازی نکنید، به خرجشان نمیرفت. دلم طاقت نداد. سخت بود برایم که دشمن جلوی چشممان جولان بدهد. پا پی شدم که یک قناصه در اختیارم بگذارند. آنقدر اصرار کردم که بالاخره راضی شدند. چفیهی عربی را بستم به پیشانیام. نشستم پشت خاکریز. صورتم را گذاشتم روی بدنه قناصه و از توی دوربین، خاکریز دشمن را تماشا کردم. جنبندهی پرچم به دست، هنوز روی خاکریز میدوید. آرام بودم. چشمهایم را دوختم به خاکریز دشمن. نفسم را در ریههایم زندانی کردم. چند نفر از نیروهای عراقی و سوری نشسته بودند دور و برم و نگاه میکردند.
دلم، فرمان شلیک را صادر کرد. ماشه را چکاندم. گلوله، فاصله ما و تکفیریها را زوزهکشان، به چشم بر هم زدنی طی کرد. پرچم سفید تکفیریها افتاد. نیروها جان تازهای گرفتند. تکبیر میگفتند و شادی میکردند. حالا کسی جرأت ندارد که سرش را از آن خاکریز بالاتر بیاورد. این سو و آن سو میشنیدم که یک تکتیرانداز به خط آمده! سرمان که خلوت میشد، با حسین قناصه را برمیداشتیم، میرفتیم برای تأدیب و کلکل میکردیم با تیربارچیِ تکفیریها! آفتاب، پشت سر ما بود؛ پشت خاکریز خودی.
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
مستندعشق 🌷
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 134 در منطقه که حسین را دیدم یک دل سیر بغلش کردم. خوابِ دو سا
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 135
آموزشهای تیراندازی که به خاطر درگیریها موقتا تعطیل شده بود، دوباره راه افتاده. نیروهای نبل و الزهراء و نیروهای عراقی با اشتیاق، نکات تیراندازی را گوش میدهند، عمل میکنند و یاد میگیرند. امروز رحیم هم با ما همراه شده. با بچههای عراقی روی ارتفاع، تمرین تیراندازی میکنیم. توپخانه سوریها کنارمان مستقر شده و خانطومان را میزند؛ چون احتمال میرود که دشمن بخواهد خانطومان را بگیرد.
نمیدانم چه شد که یکی از قبضههای توپ منفجر شد. انفجار آنقدر شدید بود که توجه همه را جلب کرد. قبضههای توپ توی یک مزرعه قرار داشتند و علفها و باقیماندهی کشت، تا ارتفاع نیمتر، زمین را پوشانده بود. آتش افتاد به جان علفهای خشک. از دور میدیدیم که کسانی دارند روی علفها خاک میریزند تا آتش را خاموش کنند.
به رحیم گفتم، بروم کمکشان؟ رو تُرُش کرد که لازم نکرده، خطرناک است! تا این را گفت، دوباره صدای انفجار مهیبی پیچید توی دشت و آنها که مشغول خاموش کردن آتش بودند، پا به فرار گذاشتند. باز به رحیم گفتم بروم پایین؟ رحیم گفت آنها فرار کردند، تو میخواهی بروی؟! گفتم آتش دارد پیشروی میکند، میرسد به مهمات و باز انفجار رخ میدهد؛ باید مهمات را از جلوی آتش بردارم. رحیم گفت اگر رفتی و یک قبضه توپ دیگر منفجر شد چه؟ آخر تو با این بدن لاغرت میخواهی بروی صندوق مهمات جابجا کنی؟ لازم نکرده!
به جبر نگهم داشت. حرفهایش هنوز تمام نشده بود که انفجار سوم هم رخ داد. رحیم نگاهم کرد که بفرما! کار خدا بود که آتش اندکاندک خاموش شد.
از میدان تیر که برمیگردیم، نگران سیبلهایی هستم که در منطقه بلاس ماندهاند؛ برای سیبلها از #بیت_المال هزینه شده. به رحیم میگویم کارمان که تمام شد، سیبلها را ببریم، اینجا از بین میروند. رحیم نگاهم کرد که یعنی حالا وسط این درگیریها آوردن سیبلها چه صیغهای است! من اما میخواستم آنچه را که تحویل گرفتهام، درست تحویل بدهم؛ #بیت_المال مسلمین، زیان را برنمیتابد...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
مستندعشق 🌷
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 135 آموزشهای تیراندازی که به خاطر درگیریها موقتا تعطیل ش
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 136
منطقه هنوز ناآرام است. رحیم هم آرام و قرار ندارد. من بیشتر پشت خط با بیسیم کارها را دنبال میکنم. تکفیریها گاه و بیگاه با خمپارهها و موشکها از ما پذیرایی میکنند.
آتش، بیامان از آسمان میبارید. با تکفیریها 400 متر بیشتر فاصله نداشتیم. جمعی از نیروهای اهل نبل و الزهراء بیشتر توی دشت پیشروی کرده بودند و تا دویستمتری به دشمن نزدیک شده بودند. تیربار تکفیریها که روشن شد، یکی از نیروهایم شهید شد و یکی مجروح.
آن که مجروح شد را برگرداندند اما شهیدمان ماند توی دشت. آرام و قرارم رفت. پشت بیسیم گفتم آتش بریزید و مرا پوشش بدهید تا بروم و پیکر شهید را برگردانم. میدانستم که تیربارچیهای دشمن در کمیناند اما دلم رضا نمیداد که پیکر شهیدمان، بیپناه بماند. هرچه بیشتر اصرار میکردم فرمانده فوج با رفتنم بیشتر مخالفت میکرد. میگفت بیتابی نکن! آتش دشمن شدید است و اگر بروی خودت هم شهید میشوی. من میگفتم نمیخواهم پیکر شهیدمان بیفتد دست تکفیریها... به جبر، توی مقر نگهم داشتند. یاد آن پیکر در دشت افتاده، بغض میشد و میرفت تا راه گلویم را بگیرد...
چند ساعت بعد که توی مقر بودم، صدای یک انفجار مهیب، گوشهایم را آزرد. به سرعت رفتم به سمت محل انفجار. ماشین مهمات را در انتهای کوچهای بنبست، با موشک تاو زده بودند. هر لحظه امکان دارد موشک دوم را به ماشین دیگری که در تیررسشان بود، بزنند. دوربینهای پیشرفتهای داشتند و منطقه را خوب دیدهبانی میکردند. کسی از بچهها انگار دلش را نداشت که برود و ماشین دوم را از تیررس دشمن دور کند.
تا پیشقدم شدم و پا جلو گذاشتم، یکی از نیروها پرید سمت ماشین و آن را برد به محلی امنتر.
توی ماشین اول، چهار نفر از نیروها، در آتش خشم دشمن میسوختند. سریع دستبکار خاموش کردن آتش شدم تا پیکرها بیش از این نسوزند. نیروها را سروسامان میدادم که آتش زودتر خاموش شود. آتش که خاموش شد، صورتهای سوخته نیروها هم آشکار شد. انسانها همراه آن ماشین به کلی سوخته بودند. دودهها آینه ماشین را کدر کرده بودند. چشم تیز کردم اما نمیتوانستم تشخیص بدهم که کدام نیروها هستند.
حس عجیبی داشتم. صحنهای که در برابرم بود، مرا به حیرت وامیداشت. نظیر آن را هرگز ندیده بودم. چهار انسان که اجزای پیکرشان، کاملا سوخته بود. حیران بودم اما هول نه؛ با خودم فکر میکردم که این نیروها در آن لحظات آخر چه احساسی را تجربه کردهاند. سوختن، این استعاریترین و تمثیلیترین نوع جان دادن، حالا در برابر چشمهایم بود. به نظرم آمد که جان دادنِ شکوهمندی است. ذوقِ سوختن... خواستنی است. بچهها که آمدند تا پیکرها را ببرند، گوشهای ایستادم به تماشا. صحنهها شعر میشد در دفتر ذهنم:
چو ذوق سوختن دیدی، دگر نشکیبی از آتش
اگر آب حیات آید، تو را ز آتش نیانگیزد...
لابد این نیروها هم در انتهای آن کوچهی بنبست، ذوق سوختن را چشیده بودند. دیگر چرا هراس از آتش، وقتی آتش، آبِ حیات میشود؟ و راستی که این کوچهها هم دیگر بنبست نیستند... دارم به این صحنه شگفت نگاه میکنم که حمودی میگوید یکی از این شهدا، ایرانی بود. گوش تیز کرده بودم که حرفهایش را با یکی از نیروها بشنوم. نمیدانم چرا دلم برای امیر شور میزد؛ نکند این پیکر... چندباری توی بیسیم صدایش کردم اما جوابم را نداد. پنج دقیقهای که گذشت، صدایش را پشت بیسیم شنیدم و خیالم راحت شد.
حمودی، نشانی میدهد از آن شهید ایرانی. حسین هم خودش را میرساند. نشانههای حمودی و پلاک سوختهاش را که بررسی میکنند، شهیدمان شناسایی میشود. آن شعلهها انگار به جان من هم سرایت کرده بود. فهمیدیم که آن شهید ایرانی، #مهدی_طهماسبی بوده است.
یادم آمد که دیروز، نماز مغرب و عشاء را دوتایی، با هم به جماعت خوانده بودیم. دو سه روز بیشتر از آمدنش به خط نمیگذشت. چه خوشاقبال بود که قربانیاش پذیرفته شد. مگر نه این که خدا قربانی هابیل را سوزاند و این نشانه پذیرفته شدن قربانی بود؟ ما از نسل هابیلیم... در خزانهی خدا هنوز هم آتش هست...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
مستندعشق 🌷
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 136 منطقه هنوز ناآرام است. رحیم هم آرام و قرار ندارد. من بی
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 137
آفتاب که خودش را پشت دشت پنهان کرد، به حسین گفتم برایم یک دوربینِ دید در شب جور کند. اصرار کرد که بگویم دوربین را برای چه میخواهم. گفتم بیا برویم پیکر شهید را از دشت بیاوریم. حسین گفت بگذار از فرمانده فوج اجازه بگیریم. پاسخ فرمانده روشن بود: به صلاح نیست! به سهراب هم که گفته بودم، مرا نهی کرده بود. میگفت اگر تکفیریها دوربین مادون قرمز داشته باشند، شک نکنید که برنمیگردید!
فاصله ما و تکفیریها، آنقدر کم است که صدای اذان و دعایشان را میشنویم! اذانِ تکفیریها!
من دلم آرام و قرار ندارد. نمیخواهم پیکر شهیدمان، دست دشمن بیفتد. هوای دشت گرم است، آن شهید، امروز را روزه بوده... بغضم را میخورم.
از فرمانده فوج که ناامید شدیم، با حسین تصمیم گرفتیم سری به بچهها بزنیم. رفتیم پیش احمد که جایی از خط را حفظ میکرد. کنار احمد، روی زمین چمباتمه زدم و گرم صحبت شدیم. وسط حرفها گفتم خبر داری که #مهدی_طهماسبی شهید شده؟ خشکش زد و بعد، وا رفت! به خودش که آمد، با تعجب گفت شهید شد؟ در جواب تعجبش گفتم بگو انا لله و انا الیه راجعون!
انگار که دلش تکان خورده باشد؛ رفت توی عالم خودش. سرش را انداخته بود پایین و چند دقیقهای هیچ نمیگفت. سرش را بلند کرد: انا لله و انا الیه راجعون... استرجاع که گفت، آرام شد. تعجب از این است که شهید نمیشویم، نه این که شهید میشویم! خواندهایم انا الیه راجعون، تا ببینی تا کجاها میرویم...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 138
از پیش احمد که آمدیم، فرصتی شد که با حاجحمید، فاطمه و خانواده تماس بگیرم. با حاجحمید درد دل کردم. صدای آرامش از پشت خط، چهرهاش را در نظرم مجسم میکرد. دریایی از مهر توی دلم موج میزد اما نخواستم که با بیانش، دلتنگیام را نشان بدهم. بعد از حاجحمید نوبت خانواده رسید.
مادر فاطمه نگران بود. گفتم اینجا بیمه حضرت زینبیم؛ دعا کنید در جنگ با تروریستها پیروز شویم تا شما را بیاورم سوریه و با آرامش و امنیت زیارت کنید... روحیه میدهم بهشان! قاعدتا باید برعکس باشد! من اما میکوشم که بهشان دلداری بدهم!
بعد از زنعمو، زنگ میزنم به خانه خواهرم. زیاد صحبت نکردیم. احوالپرسی کردیم و خداحافظی. آقاهادی، شوهرخواهرم میپرسید کِی برمیگردی؟ نمیدانستم. گفتم انشاءالله میآیم. به بابا که زنگ زدم، تا صدایم را شنید، گفت تو که قرار بود این روزها سمنان باشی... دوباره برایش میگویم که اوضاع منطقه بحرانی است و لازم است یک هفتهای بیشتر بمانم. بابا ابراز دلتنگی میکند:
-عباس! دلم برات تنگ شده... برگردی بوسهبارونت میکنم...
دلم برای بوسههایش تنگ شده اما چیزی نمیگویم... ادامه میدهد:
-آسیبی ندیدی؟ راستش رو بگو! دست و پاهات، همراهت هستن؟
-خدا یه عقلی به من بده بابا؛ دست و پا نداشتم هم نداشتم!
-چشمانتظارم...
بگو و بخندم با بابا که تمام شد، گوشی را میدهد دست مامان. احوالپرسی میکنیم. صدای مهربانش، دلم را آرام میکند.
-عباس! چقدر صدات نورانی شده!
-مامان! چهره نورانی شنیده بودیم اما صدای نورانی نه!
چند لحظهای سکوت میکنیم.
-مامان! یادت هست قبلا به من گفته بودی که اگر شهید شدی، باید روز قیامت دستم رو بگیری؟
-حالا ما یه چیزی گفتیم! همه فامیل منتظرن که برگردی... دعا میکنن برای اومدنت.
- زیاد دعا نکنید، شاید دعاتون برعکس مستجاب بشه!
بیش از این جدیِ آمیخته با شوخی، نمیتوانستم از احساسی که در درونم جریان داشت، با مادر حرف بزنم. نگران بودم که مبادا نگرانش کنم.
از حرف زدن با بابا و مامان، آرامش گرفتهام. همیشه دوست داشتم دست و پای مامان را ببوسم اما این کار را نکردم؛ الان هم بغضی شده در گلویم. کاش مرا به حضرت زینب(سلامالله علیها) ببخشد... کاش بابا از سر دینی که بر گردنش دارم بگذرد... در خدمت به بابا و مامان کوتاهی کردهام و حالا سخت پشیمانم... کاش علیرضا و مهدی، برادرانم، کم نگذارند برایشان...
چقدر حرف نگفته توی دلم هست... پناه میبرم به مناجات علی(علیهالسلام) که آهنگش، آرامشِ شبهای من است:«مولای یا مولای... انت القوی و انا الضعیف؛ و هل یرحم الضعیف الا القوی؟» چه کسی جز تو بر منِ ضعیف رحم میکند؟...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
مستندعشق 🌷
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 138 از پیش احمد که آمدیم، فرصتی شد که با حاجحمید، فاطمه و
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 139
میرویم که به نیروهای نزدیک خط مقدم سر بزنیم. درد دلهایشان را میگویند و مشکلاتشان را؛ و از هر دری سخنی. حرفهایشان با مهری که از آنها به دل داشتم، مخلوط میشد و میرفت توی قلبم. و این، لابد از چشمهایم پیدا بود.
یکی از جوانهای آرپیجیزنِ نبل و الزهراء، این مهر را از توی چشمهایم خواند. با هم گرم گرفتیم، انگار که دوستانی قدیمی هستیم. چشمهای پر از مهربانیاش را از چشمهایم برنمیداشت. دلم میخواست هدیهای به او بدهم. هدیه، از واژههای مشترک زبان ماست! میدان رزم شده بود، میدانِ مهر! دیدم چیز درخوری ندارم که به او هدیه کنم. دستکشهایم را از دستهایم بیرون کشیدم و گذاشتم توی دستهای آن جوان سوری. حسین به نجوا میگفت این دستکشهای مخصوص نظامی، گرانقیمتاند؛ چرا راحت میدهیاش برود؟ گفتم این جوان سوری شاید ماهها، شاید سالها اینجا مشغول دفاع باشد؛ ما میهمانِ چندروزهایم؛ این دستکشها بیشتر به دردش میخورد.
جوان از دستکشها خوشش آمده بود و از هدیه گرفتن خوشحال شده بود. معطل نکرد. انگشتر زیبایش را درآورد، گذاشت توی دستم و درآمد که اگر من شهید شدم، یادم کن! برای دست چپم، حلقه نامزدی و برای دست راستم، انگشترِ هدیه. بغلش کردم و انگشتر را دستم کردم که ببیند دوستش دارم. واقعا هم دوستش دارم... هم خودش را و هم هدیهاش را...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 140
توی درگیریها مدام لباسهایمان از خاک پر میشود. تنی به آب میزنم. حسین که مرا دید گفت غسل شهادت هم کردی دیگر؟ گفتم چه کنیم؛ برای همین راه آمدهایم... خندید. صحبتمان که تمام شد، رفتم که لباسهایم را بشویم. این روزها بیشتر لباس مشکی محرمم را به تن کردهام. توی مقر یک ماشین لباسشویی داشتیم و گهگاه با آن لباسهایمان را میشستیم. یکی از بچهها که دید میخواهم لباس مشکیام را بشویم، لباسش را داد دستم و گفت کمیل این را بینداز توی ماشین.
لباسش را انداختم توی ماشین. لباس مشکیام را با دست شستم. نگران بودم که رنگ پس بدهد و لباس بچهها را خراب کند و مدیونشان بشوم. لباسم را که شستم، پشت بیسیم اعلام کردند که توی خط کمک میخواهند. فرصت نشد لباس را پهن کنم. رفتم به خط.
به فاطمه پیام داده بودم اما هنوز نخوانده بود. برایش نوشتم:«آمدم، نبودی... وعده ما بهشت...»
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
مستندعشق 🌷
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 140 توی درگیریها مدام لباسهایمان از خاک پر میشود. تنی به آ
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 141
بچهها مشغول پیگیری دوباره عملیات شدهاند. قرار بود قبل از نماز صبح به خط بزنند و خاکریز را از چنگ دشمن بیرون بکشند. نیروهای شناسایی، ساعتها منطقه را زیرنظر گرفتند. رحیم که میخواست برود از او خواستم که مرا با خودش ببرد. بهانهای آورد و طفره رفت. پا پی شدم که مرا با خودش ببرد. راضی نشد؛ میگفت اگر بیایی یک چشمم باید به تو باشد!
فرمانده از من خواسته که توی مقر بمانم پای بیسیم و مشغول کارهای مخابراتی باشم. امیر را هم گذاشته پیش من تا مراقبم باشد که جلو نروم! حالم گرفته است! این ماندن، آزارم میدهد اما چارهای نیست جز فرمانپذیری.
تمام شب را بیدار بودم. چشمهایم را روی هم نگذاشته بودم که گوشیام، اللهاکبرِ اذان صبح به وقت حلب را گفت؛ ساعت، ۳ و نیمِ سحر است که بلند میشوم، وضو میگیرم و توی سحرگاهِ سردِ منطقه، نمازم را میخوانم. دوست ندارم سر از تربت بردارم. تربت، دروازه است؛ دروازهی ورود به شهرِ آرامش... نمیدانم چرا قطرههای اشک، سجادهی سحرم را خیس میکنند؛ من اشک را به پای هرچیزی نمیریزم... چیست در درونم که شایسته گریستن است... تاریک است اما نور میتابد به دلم... از درونِ این صلصالِ کالفخارِ شکسته، صدایم را میشنوی؟
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 142
عملیات، موفقیتآمیز بود. صدای بچهها را پشت بیسیم میشنوم. از این که دشمن را عقب راندهاند خوشحالاند. بدون حتی یک مجروح، خاکریز را فتح کرده بودیم. گلویم پر بود از بغضِ نرفتن؛ اما پا به پایشان خوشحالی میکردم و روحیه میدادم بهشان.
با وجود موفقیتها اما حملات دشمن، سخت و سنگین بود. صدها نفر از تروریستها به منطقه هجوم آوردهاند. اغلب وابسته به القاعدهاند؛ از احرارالشام و جبههالنصره گرفته تا حزب ترکستان شرقی چین و البته ارتش آزاد. بینشان چشمآبی و موبور هم میتوانستی پیدا کنی! بعد از عملیات، بعضی از بچهها برگشتند اما کار هنوز تمام نشده بود. مرتب با بیسیم با نیروهایی که نزدیک تروریستها بودند، در تماس بودیم.
امیر پشت بیسیم، با بچههایی که توی خطاند دائم در ارتباط است. اصرار میکردم که بگذارند بروم! امیر میگفت اگر بنا به رفتنمان بود، رحیم میگفت. یکی دو ساعت بعد، سفرهای پهن میکنیم که مختصر صبحانهای بخوریم؛ حلواشکری آورده بودند و اندکی پنیر! وسط صبحانه باز حسرت نرفتن، دلم را میآزارد:«حیف شد که مرا نبردند...» امیر شوخیجدی، عقده نرفتنش را سرم خالی میکند:«از این حرفها نزن! من هم که ماندهام، پاسوز تو شدم! برای این که تو عقب بمانی، مرا هم اینجا نگهداشتند!» گفتم هرچه به من بگویند، انجام میدهم...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
مستندعشق 🌷
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 142 عملیات، موفقیتآمیز بود. صدای بچهها را پشت بیسیم میشنوم
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 143
وسط حرفها بچهها باز پای شهادت را کشیدند وسط. میخندیدیم اما میدانستیم که این حرفها فقط شوخی نیست. شرایط دشواری بود و بچهها دائم زیر آتش بودند. هر لحظه ممکن بود یکی از بچهها را از دست بدهیم. یادم میآمد که حسین وقتی میرفت، سربندی که زهرا، دختر کوچکش برای روز مبادا به او داده بود را گذاشت توی جیبش. نقشِ روی سربند یاابالفضل بود. زهرای پنجساله وقتی سربند را به بابا میداد گفته بود اگر اوضاع خیلی خطرناک شد، آن را ببند به پیشانیات. اینها را میدانستم و دلم شور میزد. اگر شهادت به ترجیح است، ترجیح میدهم آن شهید، من باشم.
این را به امیر گفتم که من فقط نامزد دارم و اگر بنا به دل کندن باشد، راحتتر میتوانم دل بکنم... شما دختران کوچکی دارید که منتظرند برگردید... دخترها باباییاند. بابا که نباشد، بیقراری میکنند و آرام کردنشان، سخت است. سفره را مثل همیشه خودم جمع میکنم و هرکس میرود پی کار خودش.
میروم پیش امیر که به کمک بچههای مخابرات رفته است. تازه به منطقه آمدهاند و خیلی با کد و رمز آشنا نیستند. میخواهم چند دقیقهای چشمهایم را روی هم بگذارم و استراحت کنم. آرزوها و دعاها محاصرهام میکنند. آدمیزاد در طول شبانهروز به آرزوهایش فکر میکند اما آرزوهایی که قبل از خواب به ذهنها هجوم میآورند، فرق دارند؛ واقعیترند، خواستنیترند. آدمها جلوهای از آرزوهای قبل خوابشان هستند! آرزو میکنم، دعا میکنم...
هنوز چشمهایم گرم نشده، دلتنگی فاطمه میپیچد توی دلم... چند لحظهای نگذشت که خبرِ خطرناک شدن اوضاع قراصی را در بیسیم اعلام کردند، سروصدایی در مقر به پا شد. از خواب پریدم. رفتم به اتاق بیسیم. سیدغفار و چند نفر از بچهها داشتند اوضاع را بررسی میکردند. تصمیم بر این شد که بروند به روستای قراصی برای کمک به بچهها...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 144
فرمانده فوج پشت بیسیم به بچههای پشتیبانی و امیر گفت برای احتیاط یک ماشین مهمات را تا پشت روستا ببرند. از همان سر صبح، ناآرامیها در منطقه شدت گرفته بود. تکفیریها هجوم آورده بودند به قراصی. این روستا دارد به تدریج، به کانون درگیریها در حومه حلب تبدیل میشود. توی بیسیم میشنوم که نیروها به مهمات نیاز دارند. معطل نمیکنم. تا امیر بجنبد، از عمار اجازهی شکستهبستهای میگیرم و لباسهای نظامیام را میپوشم. با یکی از بچهها سوار ماشین مهمات میشویم و میتازیم. امیر پشت بیسیم صدایم میکند:«کمیل کجایی؟»
-دارم با ماشین مهمات میرم!
صدایش درآمد که چرا این کار را میکنی! گفتم خیالت راحت باشد، پشت خط میمانم؛ فرمانده اجازه داده!
مهمات را تا جایی در نزدیکی روستا، تا خاکریز سابقیه میبریم. این کار یک ساعتی طول میکشد. آنجا خاکریزمانندی ساخته بودند که اگر اتفاقی افتاد، پشت آن سنگر بگیریم.
موشک پشت موشک، به قلب روستا فرود میآمد. پشت بیسیم اعلام کردم:«ما مهمات رو آوردیم تا پشت روستا، تکلیف چیه؟» فرمانده فوج، صدایم را که پشت بیسیم شنید، داغش تازه شد:«باز پیدات شد؟ مگه نگفته بودم که توی مقر بمونی؟ حالا هم بمونید توی ماشین تا خبرتون کنم!»...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
مستندعشق 🌷
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 144 فرمانده فوج پشت بیسیم به بچههای پشتیبانی و امیر گفت بر
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 145
شروع کردم به خالی کردن مهمات که سروکله رحیم پیدا شد؛ از توی روستا با موتور آمده بود پشت خاکریز. دوبار بلند صدایم کرد. کمیل! کمیل! نگاه غضبآلودم را روانهاش را کردم و محلش نگذاشتم. ناراحت بودم که مرا با خودش نبرده است. چند لحظهای نگذشت که پشت بیسیم خبر دادند بعضی از نیروها در محاصره قرار گرفتهاند. رحیم دوباره زد به دل روستا.
امیر هم خودش را به ما رساند. با امیر و احمد و یکی دیگر از بچهها پشت آن خاکریز بودیم. فشار تروریستها رفتهرفته زیاد و زیادتر میشد. چند دقیقهای از رفتن رحیم نگذشته بود که در قلب خطر تنها ماند. هزار جور فکر و خیال زد به سرم. حالا علاوه بر دو نفر از بچههای ایرانی و جمعی از نیروهای نجباء، رحیم هم توی روستا در محاصره تروریستها قرار گرفته بود. روستا زیر شدیدترین حملههای دشمن تاب و توانش را رفتهرفته از دست میداد.
صدای رحیم، پشت بیسیم، دلم را لرزاند:«من نیرو میخوام؛ نیرو برسونید؛ اینجا هیچکس نیست؛ اسلحه هم ندارم؛ فقط بیسیم دارم و دوربین! نیرو برسونید...» دلم برای رحیم شور میزد. تکفیریها میخواستند روستا را بگیرند تا هم شکست هفته پیش را جبران کنند و هم در رسانههایشان بگویند که موفقیتی داشتهاند! رحیم پشت بیسیم، لحظه به لحظه گزارش میداد. میگفت فاصله تکفیریها با من بسیار اندک است. میگفت امروز عاشورا و اینجا کربلاست... دلواپس بودم که مبادا رحیم را به اسارت ببرند.
بیسیم را برداشتم و رحیم را صدا زدم:«رحیم! کجایی؟ من خودمُ برسونم؟» رحیم که چراغ سبز رفتن را نشان داد، موقعیتش را گرفتم و با بچهها دویستمتری به سمت روستا رفتیم. به رحیم میگفتم ما داریم میآییم اما شرایط وخیم بود و فرمانده اجازه پیشروی بیشتر را نداد. ناراحت بودم از این ممانعتها. فرمانده فوج پشت بیسیم گفت کمیل، حق نداری جلو بروی! حالم گرفته شد. گفتم حاجی، داریم میرویم برای کمک به رحیم...
فرمانده فوج دوباره تکرار کرد: حق نداری بروی... کفرم درآمد:«یا رحیمُ برگردونید، یا ما میریم جلو برای کمک» رحیم و بچهها نیاز به کمک داشتند و در محاصره، هر لحظه ممکن بود تروریستها بر سرشان بریزند. رحیم تنها مانده بود پشت خاکریز دشمن؛ نه سلاح داشت و نه خشاب. یک دوربین و یک بیسیم، شده بود تمام تجهیزاتش. فرمانده فهمیده بود که اوضاع بیش از حد خراب است. میگفت اگر بناست کاری بکنیم، همان چند نفر میکنند و اگر بناست، شهید بدهیم، همان چند نفر بس است!...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
مستندعشق 🌷
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 145 شروع کردم به خالی کردن مهمات که سروکله رحیم پیدا شد؛ ا
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 146
موشکها همچنان نقاط مختلف روستا را ویران میکردند. گهگاه توی بیسیم میشنیدیم که بعضی از نیروها به شهادت رسیدهاند. اغلب از نیروهای نجباء عراقی بودند. این اخبار، ذهنم را به هم میریخت. به ناچار برگشتیم پشت خاکریز سابقیه. گوش تیز کرده بودیم و ریز به ریز اتفاقات آن سوی خاکریز را از پشت بیسیم میشنیدیم. گنبد کوچک و سبز مسجد قراصی را از دور میدیدم و در دل خدا خدا میکردم که اتفاقی برای بچهها نیفتد. تیربار تکفیریها، آن سوی دشت، نیروهای ما را هدف گرفته و گلولهها، پی در پی از میان درختهای تُنُکِ مجاور روستا، سبز میشوند و این سو و آن سو فرود میآیند.
نشانههای اشغال روستا توسط تروریستها آشکار میشود. بچهها در تکاپوی خروج از روستا و ترک منطقه درگیری هستند. احمد را که کنارم میبینم، به او شکایت میبرم:«چرا با تمام قوا مقاومت نمیکنیم؟ چرا بین ما و تروریستها درگیری نیست؟ چرا نمیجنگیم؟ چرا تا آخرین قطره خون و آخرین فشنگمان نمیایستیم؟» میدانم که دیگر نمیشود روستا را نگهداشت؛ آتش افتاده است به جانم... بچههای اطلاعات احتمال میدهند که تکفیریها، نفربرهای انتحاریشان را به میدان بیاورند.
وسط آن بحران، آفتاب را میبینم که خود را به میانهی آسمان رسانده و وقت نماز را نشان میدهد؛ همهجای زمینِ خدا مسجد است... استعینوا... بلند میشوم و بطری آبی برمیدارم و پشت خاکریز سابقیه، زیر آفتاب تند خردادماه -حزیرانِ عربها- در تیررس دشمن، قامت نماز میبندم؛ اللهاکبر... چون تو بزرگتری از همهچیز و همهکس، هجوم دشمن هراسانم نمیکند... الحمدلله؛ حتی حالا که صدای موشکها و تیرها و خمپارهها نمیگذارند خودم، صدای خودم را بشنوم... این سروصداها نمیتوانند حواسم را از تو پرت کنند...
زانو میزنم در برابر او که مرا میبیند و باز هم حمد میکنم؛ حمد میکنم او را زیر باران گلولهها... دستها را به قنوت بالا میبرم؛ خدایا من فقط از تو میترسم... اجعلنی اخشاک، کأنی اراک... میخواهم آنطور که گویی میبینمت، از تو، خدای محتشم، بترسم... آن که از تو بترسد، هیچچیز نمیترساندش... خوف، مال تعلق است... من بعد از اللهاکبرِ نمازم، هرآنچه تعلق است را پشت سر گذاشتهام... روی دستهایم غبار مینشیند بس که رزم، خاکها را به آسمان میپاشد. خدایا... من میخواهم با تو ملاقات کنم... السلام علیکم و رحمهالله و برکاته...
سلام نماز را میدهم و تربت و جانماز را میگذارم توی جیب پیراهنم؛ روی قلبم که تند میزند. آتش میریزیم به سوی دشمن که نیروهای خودی، راحتتر بتوانند به عقب برگردند. نیروهای عراقی را میبینم که دارند از روستا خارج میشوند و رحیم هم. تیر خورده است و سخت مجروح است. خون، پهلویش را رنگین کرده است...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
مستندعشق 🌷
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 146 موشکها همچنان نقاط مختلف روستا را ویران میکردند. گهگا
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 147
القراصی سقوط کرده. برخی میگویند تعدادی از نیروهای عراقی به اسارت رفتهاند. رحیم را که میبینم، دلم آرام میشود اما انگار عقدههای دلم یکجا میآیند و راه گلویم را میبندند؛ قیافه حق به جانبی به خودم میگیرم و فقط میگویم چرا مرا نبردی... خون رفته بود از رحیم و حوصله سروکله زدن با مرا نداشت. نگاه غضبآلودِ چند ساعتِ قبلِ پشت خاکریز را به خودم پس داد.
رحیم را باید به اسعاف حربی یا همان بهداری رزمی خودمان ببرند. امیر و احمد مینشینند پشت یک وانت تویوتا و رحیم هم جلو مینشیند. در همین حین، پشت بیسیم صدای سیدجواد، فرمانده محور جنوب حلب که جانشین حاجقاسم محسوب میشود را میشنویم که به فرمانده فوج دستور میدهد که نیروها به روستای الهویز منتقل شوند تا دشمن نتواند بیش از این پیشروی کند. امیر صدایم میزند که بیا با هم رحیم را به بهداری برسانیم. اما من دلم میخواهد با بچههایی که به هویز میروند، همراه شوم. سکوت رحیم را نشانه رضا میگیرم. هویز که چند تپهای با قراصی فاصله داشت، خالی بود و نیروها باید میرفتند تا جلوی سقوطهای بعدی را بگیرند. چند کِلاشی که روی زمین مانده بود را برمیدارم و میکشم روی دوشم. نارنجکهایی که به کمرم بسته بودم را سر جایشان محکم میکنم...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
مستندعشق 🌷
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 147 القراصی سقوط کرده. برخی میگویند تعدادی از نیروهای عرا
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 148
دو تا وانت تویوتا آمادهاند که بروند به الهویز. جواد، فرمانده فوج هم در صحنه است. سیدغفار و جواد اوضاع را کنترل میکنند. نزدیک 20 نفر از نیروهای عراقی پشت وانتها نشستهاند. من از کنار جاده میروم تا با گروهی که جلو میروند، همراه شوم. سیدغفار مرا دید که سوار هیچکدام از ماشینها نشدهام. کنارم ترمز زد و گفت بپر بالا!
بیمعطلی در ماشین را باز کردم و سوار شدم و راه افتادیم. تویوتای رحیم جلو میرفت، تویوتای یکی از فرماندهان پشت سرش و ماشین ما هم پشت سر همهشان. سیدغفار مسیر را درست نمیشناخت. پشت ماشین رحیم میرفتیم که رحیمِ مجروح، دستش را از ماشین بیرون آورد و اشاره کرد که بایستیم. سیدغفار کنار ماشین رحیم نگهداشت. رحیم گفت کجا میآیید؟ مسیر از آن طرف است! حالا دیگر مسیرمان از رحیم جدا میشد.
سیدغفار که دور میزند تا از مسیر دیگری برویم، من چشم در چشم امیر، نگاهش میکنم. نمیدانم چرا لبخند به لبم نمیآید. نیمدقیقهای وسط حرفهای نیروها، همدیگر را تماشا میکنیم. انگار از نگاهم تعجب کرده است. راه که میافتیم به ثانیه نمیکشد که رحیم توی بیسیم صدایم میکند:
-کمیل کمیل رحیم!
-جانم رحیم جان
-کمیل! هرچی سیدغفار و جواد گفتن گوش بدی ها!
-خیالت راحت!
-کمیل! حرفشونُ گوش بده و مراقب خودت هم باش
لحظهای بعد، دوباره صدای رحیم میپیچد توی ماشین. گوش تیز میکنم که کلمه به کلمهاش را خوب بشنوم.
-کمیل کمیل رحیم
-جانم رحیم
-هرچی سیدغفار و جواد گفتن گوش بده!
-رحیمجان! خیالت راحت...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
مستندعشق 🌷
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 148 دو تا وانت تویوتا آمادهاند که بروند به الهویز. جواد، ف
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 149
به جز صدای گاه به گاهِ خشخش بیسیم، صدای دیگری شنیده نمیشد. سیدغفار هم حواسش را داده بود به جاده و هیچ نمیگفت. از توی شیشه ماشین، عقب وانت را نگاه کردم. اوضاع بسامانی نبود و نیروها پراضطراب به این سو و آن سو نگاه میکردند و ناهمواریهای راه، سکونشان را ویران میکرد. چندباری مسیر را اشتباه رفتیم و باز برگشتیم به مسیر درست.
رحیم منطقه را مثل کف دستش میشناسد. بیسیم را روشن کردم:«رحیم رحیم کمیل» رحیم جواب داد؛ جانم کمیل بگو!
-ما توی یه جاده خاکی هستیم، سمت چپ جاده چند تا درخت هست؛ درخت زیتون.
رحیم که اثر جراحت از توی صدایش هم پیدا بود، تکرار کرد: سمت چپ جاده درخت هست؟
-بله رحیمجان، سمت چپ جاده درخت هست
-سه چهار تا؟
-آره سه چهار تا
- با فاصله از هم؟
-آره رحیم جان!
-پس برید جلوتر...
گازش را گرفتیم. چند خانه در حاشیه جاده دیدیم. دوباره بیسیم را روشن کردم و به رحیم نشانی دادم:
-رحیمجان اینجا چند تا خونه هست.
-خونهها سمت راست جاده هستن؟
-آره رحیم جان
-جلوتر از خونهها، یه آغل میبینید؟
-آره رحیمجان
-همینجا ماشینُ نگهدارید و پیاده برید.
وسط این حرفها بودیم که ماشین فرمانده، کنار دیوار یکی از خانهها ایستاد. سیدغفار هم ماشین را کنار ماشین او نگه داشت. پیاده شدیم. جیپیاس کار نمیکرد و فرمانده دنبال نقشه میگشت که ببیند باید از کدام سو برویم....
انتهای کتاب
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
مستندعشق 🌷
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 149 به جز صدای گاه به گاهِ خشخش بیسیم، صدای دیگری شنیده نمی
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 150
سه نفری ایستادیم کنار هم و نگاهمان را دوختیم به نقشه. ثانیههایی نگذشته بود که صدای سوتِ زوزهمانندی گوشم را آزرد. هر سه به هم نگاه کردیم اما نگاهمان طولانی نشد.
ذرههای شن و خاک با این صدا به رقص آمدهاند. از زمین بلند میشوند و چرخی میزنند و اینجا و آنجا آرام میگیرند... کسی انگار شنهای ساعت شنی را به آسمان پاشیده است. زمان را گم کردهام. لباسهایم، دستهایم، صورتم، خاکآلود است. زانوانم را با زمین آشتی دادهام. صورتم خاک را مسح میکند... سنگین شدهام انگار، اما نه، سبکم، خیلی سبک... زمان را گمکردهام... نشستهام پشت نیمکت و معلم کلاس چهارم دارد از روی کتاب، برایمان قصه طوطی و بازرگان را میخواند. جانِ من طوطی است که در قفس بازرگان افتاده. بازرگان خداست؛ مگر نگفت إنالله اشتری؟ و مگر نگفت إصطنعتک لنفسی؟ باید توی قفس جان ببازم تا آزادم کنند و جان بگیرم... در قفس که جان ببازم، از قفس که بیرون بروم، دوباره جان میگیرم و میتوانم پرواز کنم...
میروم توی حیاط خانه. بابا و مامان نشستهاند روی تختِ گوشهی حیاط و چای مینوشند. آفتابِ حزیران، از لابلای درختان حیاط خانه، میتابد و رگههای نور، خود را به گلهای باغچه میرسانند. این آفتاب اما چشمهایم را نمیزند. گنجشکها راه خانه را یاد گرفتهاند. مینشینند روی درخت انار و سروصدایشان حیاط را پر میکند. بابا، خیره به گنجشکها و غرق تماشای آنها و صدایشان است... صدایم میکند و دستم را میگیرد. دستهای بابا گرماند. گنجشکها را نشانم میدهد. طنین صدایش توی گوشهایم میپیچد و تکرار میشود:«عباس! مثل این گنجشکها پرواز کن...»
ذرههای ساعت شنی دارند آرام میگیرند اما هنوز پراکندهاند. توی صحن عقیله چرخی میزنم. فاطمه در اتاقش، روی سجاده نشسته است و ذکر میگوید. صدای سوت زوزهمانندی، خلوتم با فاطمه را، با بابا را و سکوت کلاسِ چهارم را بهم میزند. چشمهایم کمی میسوزند. اعتنا نمیکنم. هُرم گرما میپیچد در سرسرای قلبم؛ منشأ این گرما اما آفتاب نیست. حرفهای بابا توی قلبم تکرار میشود: مثل این گنجشکها پرواز کن... به حرف بابا گوش میدهم. زمان را گم کردهام... میخواهم بشمارم؛ جمع میکنم انگشتانم را... بشمار یک، دو، سه، چهار، پنج ... بیست!
#پایان
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
📚 تصاویر جلد کتاب های چاپ پیرامون شهید عباس دانشگر (به ترتیب چاپ از سمت چپ)
🌺 سالروز ولادت مدافع حرم
🌹 #شهیدعباسدانشگر
ألـلَّـھُـمَــ؏َـجِّـلْلِوَلـیِـڪْألْـفَـرَج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq