ماجراي وصلت عجيب شهيد مدافع حرم #عبدالمهدیکاظمی در گفتگوی"جوان"با همسر شهید(#قسمتدوم)؛
خواستگاري درست هفته بعد انجام شد. طبق حدسي كه زده بودم پدرم مقاومت كرد اما وقتي همسرم در جلسه خواستگاري شروع به صحبت كرد، پدرم ديگر حرفي نزد و موافقت كرد و شب خواستگاري قباله من را گرفت. پدر بدون هيچ تحقيقي رضايت داد و در نهايت در دو روز اين وصلت جور شد و به عقد يكديگر درآمديم.
وقتي براي اولين بار همسرتان را ديديد، آن هم بعد از خوابي كه ديده بوديد، واكنشتان چه بود؟ در اولين ملاقاتتان چه صحبتهايي رد و بدل شد؟
همان شب خواستگاري قرار شد با عبدالمهدي صحبت كنم. وقتي چشمم به ايشان افتاد تعجب كردم و حتي ترسيدم! طوري كه يادم رفت سلام بدهم. ياد خوابم افتادم. او همان جواني بود كه شهيد علمدار در خواب به من نشان داده بود. وقتي با آن حال نشستم، ايشان پرسيد اتفاقي افتاده است؟ گفتم شما را در خواب همراه شهيد علمدار ديدهام. خواب را كه تعريف كردم عبدالمهدي شروع كرد به گريه كردن. گفتم چرا گريه ميكنيد؟ در كمال تعجب او هم از توسل خودش به شهيد علمدار براي پيدا كردن همسري مؤمن و متدين برايم گفت. همسرم تعريف كرد: من و تعدادي از برادران بسيجي با هم به ساري رفته بوديم. علاقه زيادم به شهيد علمدار بهانهاي شد تا سر مزار ايشان برويم. با بچهها قرار گذاشتيم سري هم به منزل شهيد علمدار بزنيم. رفتيم و وقتي به سر كوچه شهيد رسيديم متوجه شديم كه خانواده شهيد علمدار كوچه را آب و جارو كردهاند و اسفند دود دادهاند و منتظر آمدن مهمان هستند. تعدادي از بچهها گفتند كه برگرديم انگار منتظر آمدن مسافر كربلا هستند، اما من مخالفت كردم و گفتم ما كه تا اينجا آمدهايم خب برويم و براي 10 دقيقه هم كه شده مادر شهيد را زيارت كنيم. رفته بودند و سراغ مادر شهيد علمدار را گرفته و خواسته بودند تا 10 دقيقهاي مهمان خانه شوند. مادر شهيد علمدار با ديدن بچهها و همسرم گريه كرده و گفته بود من سه روز پيش با بچهها و عروسها بليت گرفتيم تا به مشهد برويم. یعنی قرار بود ما الان مشهد باشیم که...
#قرارشبانه
#وصالمقدس
#ازدواج
@madhinonlin
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
ماه مبارک رمضان
مسئول آشپزخانه
#قسمت_سوم
سربازها، ناهارشان را میگیرند و مینشینند سرمیزها.
گروهبان در سالن ایستاده است و اوضاع را کنترل میکند بعضیها #روزهشان را میخورند اما بیشتر آنها مخفیانه غذایشان را در ظرفی میریزند و با خود میبرند
گروهبان آنها را میبیند؛ ولی چیزی نمیگوید
سرلشکر از آشپزخانه خارج میشود و به سالن میرود
ترس، وجود همه را فرا میگیرد بعضیها از ترس مجبور به #روزه_خواری میشوند
بعضی با غذا ورمی روند تا سرلشکر برود؛ اما سرلشکر جلو در ناهارخوری میایستد
یکی از سربازها، غذایش را میریزد داخل یک کیسه پلاستیکی و آن را زیر پیراهنش مخفی میکند
وقتی میخواهد از در بیرون برود سرلشکر راهش را میبندد
رنگ از چهره سرباز میپرد
سرلشکر، یک مشت محکم به شکم او میزند
پلاستیک غذا میترکد و لکههایی چرب از زیر پیراهن او میزند بیرون ، سرلشکر او را در حضور همه به باد کتک میگیرد سپس دستور بازداشتش را صادر میکند
همه سربازها با ترس و وحشت مشغول خوردن غذا میشوند
هیچ کس جرأت سر بلند کردن ندارد...
#ادامه_دارد...
══════°✦ ❃🌷❃ ✦°══════
#قسمتدوم 👇🏻
https://eitaa.com/Mostanade_Eshq/8262
3.mp3
4.26M
#کتاب_صوتی 🎧
📗 راز_درخت_کاج
"خاطرات مادر شهیده زینب کمایی"
قسمت 3⃣
#اللهمعجللولیکالفرج
─═༅✹✧🌲✧✹༅═─
#قسمتدوم 👇🏻
https://eitaa.com/Mostanade_Eshq/8358