سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت))
🔸هواپيماي عراقي ما را هدف گرفته بود. ميخواستم ماشين را نگه دارم كه برويم يك گوشه پناه بگيريم. حاجي بدون اينكه چهرهاش تغييري كند گفت:«راهتو برو.»
- حاجي، مگه نميبيني؟ ما رو هدف گرفته.
❤️ زير لب خواند«لا حول ولا قوه الا بالله»
و دوباره گفت:«راهتو برو.»
ادامه دارد.....
🌷شهدا رو یادکنیم باذکر شریف صلوات
#شهید_همت | #مخلص_خدا | #سیره_شهدا
اللهمعجللولیکالفرج
@Mostanade_Eshq
سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت))
🔸همهي كارهاش رو حساب بود. وقتي پاوه بوديم، مسئول روابط عمومي بود. هر روز صبح محوطه را آب و جارو ميكرد. اذان ميگفت و تا ما نماز بخوانيم، صبحانه حاضر بود. كمتر پيش ميآمد كسي توي اين كارها از او سبقت بگيرد.
خيلي هم خوش سليقه بود. يكبار يك فرشي داشتيم كه حاشيهي يك طرفش سفيد بود. انداخته بودم روي موكتمان. ابراهيم وقتي آمد خانه، گفت «آخه عزيز من! يه زن وقتي ميخواد دكور خونه رو عوض كنه، با مردش صحبت ميكنه. اگه از شوهرش بپرسه اينو چه جوري بندازم، اونم ميگه اينجوري.» و فرش را چرخاند، طوري كه حاشيهي سفيدش افتاد بالاي اتاق.
ادامه دارد....
🌷شهدا رایادکنیم باذکرصلوات
#شهید_همت | #مخلص_خدا | #سیره_شهدا
اللهمعجللولیکالفرج
@Mostanade_Eshq
سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت))
يک روز خيلي ناگهاني به ابراهيم گفتم: «به خاطر اين چشم ها هم که شده بالاخره يک روز شهيد مي شي!»چشم هايش درخشيد و پرسيد: «چرا؟» يک دفعه از حرفي که زده بودم پشيمان شدم. خواستم بگويم «ولش کن!» مي خواستم بحث را عوض کنم اما نمي شد. چيزي قلمبه شده بود و راه گلويم را بسته بود. آهي کشيدم و گفتم: «چون خدا به اين چشم ها هم جمال داده هم کمال! چون اين چشم ها در راه خدا بيداري زياد کشيده و اشک هاي زيادي ريخته!»
📚راوے:همسرشهید
ادامه دارد...
🌷شهدا رو یاد کنیم با ذکر صلوات
#مخلص_خدا | #سیره_شهدا | #شهید_همت
اللهمعجللولیکالفرج
@Mostanade_Eshq
سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت))
چشم از آسمان نميگرفت. يك ريز اشك ميريخت. طاقتم تاب شد.
- چي شده حاجي؟
جواب نداد. خط نگاهش را گرفتم. اول نفهميدم، ولي بعد چرا. آسمان داشت بچهها را همراهي ميكرد. وقتي ميرسيدند به دشت نباید دشمن انهارا میدید، ماه ميرفت پشت ابرها. وقتي ميخواستند از رودخانه رد شوند و نور ميخواستند، بيرون ميآمد.
پشت بيسيم گفت «متوجه ماه هم باشين.»
پنج دقيقهي بعد،صداي گريهي فرماندهها از پشت بيسيم ميآمد
ادامه دارد...
#شهیدهمت | #مخلص_خدا | #سیره_شهدا
🌷شهدا را یاد کنیم با صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
اللهمعجللولیکالفرج
@Mostanade_Eshq
سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت))
بچهها كسل بودند و بيحوصله. حاجي سر در گوش يكي برده بود و زيرچشمي بقيه را ميپاييد. انگار شيطنتش گل كرده بود.
عراقي آمد تو و حاجي پشت سرش. بچهها دويدند دور آنها. حاجي عراقي را سپرد به بچهها و خودش رفت كنار. آنها هم انگار دلشان ميخواست عقدههاشان را سر يك نفر خالي كنند، ريختند سر عراقي و شروع كردند به مشت و لگد زدن به او. حاجي هم هيچي نميگفت. فقط نگاه ميكرد. يكي رفت تفنگش را آورد و گذاشت كنار سر عراقي. عراقي رنگش پريد و زبان باز كرد كه «بابا، نكشيد! من از خودتونم.» و شروع كرد تندتند، لباسهايي را كه كش رفته بود كندن و غر زدن كه «حاجي جون، تو هم با اين نقشههات. نزديك بود ما رو به كشتن بدي.حالا شبيه عراقيهاييم دليل نميشه كه…» بچهها ميخنديدند. حاجي هم ميخنديد.
ادامه دارد...
شهدارا یادکنیم با صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
#شهیدهمت | #مخلص_خدا | #سیره_شهدا
اللهمعجللولیکالفرج
@Mostanade_Eshq
سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت))
پيشانيش از زور درد چروك افتاده بود. چهره اش در هم مچاله شده بود. انگار هر آن جمعتر ميشد. بايد عقب نشيني ميكرديم و حاجي نگران بود كه فرصت عقب بردن شهدا را نداشته باشيم. بچهها كه شهيد ميشدند، چهرهي حاجي برافروختهتر ميشد. ولي اين كه نتوانيم شهدا را عقب ببريم، براش خيلي دردناك بود.
آن شب تا صبح خيلي به حاجي فشار آمد. سعي ميكرد با بچهها شهدا را بكشند عقب. ولي لحظهي آخر، عجيب بود. حاجي نميتوانست از جبهه جدا شود. همه را فرستاده بود عقب. اما خودش گوشه كنار،دنبال بدن يكي از بچهها ميگشت.
ادامه دارد...
🌷شهدا را یاد کنیم با صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
#شهیدهمت | #مخلص_خدا | #سیره_شهدا
اللهمعجللولیکالفرج
@Mostanade_Eshq
سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت))
وقتي به خانه مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم .
بچه را عوض مي كرد ، شير برايش درست مي كرد . سفره را مي انداخت و جمع مي كرد ، پابه پاي من مي نشست ، لباس ها را مي شست ، پهن مي كرد ، خشك مي كرد و جمع مي كرد .
آن قدر محبت به پاي زندگي مي ريخت كه هميشه به او مي گفتم : درسته كه كم مي آيي خانه ؛ ولي من نمی توانم محبت هاي تو را جبران كنم .
نگاهم مي كرد و مي گفت : تو بيش تر از اين ها به گردن من حق داري .
يك بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام مي شوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان مي دادم تمام اين روزها را چه طور جبران مي كردم.
ادامه دارد...
شهدارا یاد کنیم با صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
#شهیدهمت | #مخلص_خدا | #سیره_شهدا
اللهمعجللولیکالفرج
@Mostanade_Eshq