یاسهاسبزخواهندشد ؛
نزدیک به سه ماه کامل دلم میخواست اتاقم ُ خوشگل کنم.
پدر خودمُ در اوردم که عکس چاپ کنم مقاشی هامو بچسبونم و از همه ی ظرفیت اتاقم استفاده کنم[اصلا کلا اتاقم نداشتم یه جایی رو به زور به خودم اختصاص دادم و شروع کردم خوشگل کردنش]
خلاصه ک ماه پیش عکسارو چاپ کردم، نقاشی هام رو قاب کردم، تنظیمات کردم اتاقمُ همه چی رو تو ذهنم چیدم و بله، اتاقم رو خوشگل کردم.
وقتی عکسا رو چاک کردم، کمدمو جا به جا کردم، نقاشیامو روی دیوار دیدم؛ احساس کردم تمام شوق و لذتش برام تموم شد.
الان میرم تو اتاقم و میام بیرون ولی اصلا نه برام جذابیتی داره نه هیچ حسی دارم بهش حتی.
راجبِ همه چیز اینطوریم راجب کوچیک ترین چیزا، اگر یه چیزی رو ک دوست دارم بخرم یا درست کنم یا به یه چیزی دست پیدا کنم.
وقتی تموم شد، دیگ جذابیتی برام نداره و من دارم از این قضیه رنج میبرم.