ولی من تنها کسی بودم که وقتی فهمیدم مبینا مثل سگ حمال برگشته خونه یه نفس راحت کشیدم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
امروز وحشتناک ترین روز زندگیم بود.
امروز، صبح، گوشیم رو توی شارژ جا گذاشتم و برای هشت ساعت متداول و پشت هم رفتم سر کار. دقیقا همین امروز قرار بود مبینا بیاد و دقیقا همین امروز نیومد و دقیقا من ۸ ساعت یه تیکه استرس و اضطراب کامل بودم که چی شد؟ مبینا وسط راه مرد؟
امروز تویِ رفتنه یه موتور دیدم با چرخ های سبز و زیبا، برگشتنه هم یه موتور دیدم که خودش سبز بود. الان یه موتور سبز با چرخ های سبزِ زیبا میخوام.
واقعا اگر مجبور نبودم حاضر نبودم برم سر کار، چیه این وضعیت سمی؟ میخوام برم مدرسه زنگ نهار با دوستام چرت و پرت بگیم، جدا سر کار رو دوست ندارم. اگر بعدا هم همینقدر دوست نداشته باشم کار کنم چی؟