eitaa logo
یاس‌ها‌سبز‌خواهند‌شد ؛
2.5هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
618 ویدیو
1 فایل
هوالمعشوق؛ • و ما به زودی سبز خواهیم شد عزیزم، زیر سایه یک چنار. آن زمان که گنجشک‌ها رسیده باشند به مقصد و نامه‌هایِ من به دست‌ِ تو. وقتی بخوانیشان، آنگاه سبزخواهیم شد. • ده روز مانده به پایانِ تابستانِ چهارصد
مشاهده در ایتا
دانلود
مدرسه برامون کلاسِ آموزشِ یه نرم افزار گذاشته. اولاش میخواستم یه کاری بکنم که نرم اون کلاسارو ولی وقتی استادش رو دیدم میدونید چی شد؟ استادش کسی بود که من تویِ یک ایونت یه جورایی باهاش هم میز بودم [چیز عجیبیه] مکانِ کاریمون یکی بود گروهامون نه. گروهشون چند نفر دیگه رو هم شامل میشد من با یکیشون که یه خانمی بود ارتباط خیلی خوبی گرفته بودم و خب توی اون چند روز راجع به خیلی چیز ها حرف زدیم، اون تجربه تجربه‌یِ عجیب و غریبی برای من بود. هم خوب هم بد، ولی به شدت مفید‌.
یاس‌ها‌سبز‌خواهند‌شد ؛
مدرسه برامون کلاسِ آموزشِ یه نرم افزار گذاشته. اولاش میخواستم یه کاری بکنم که نرم اون کلاسارو ولی وق
حالا اینارو گفتم که چی؟ که بگم چهارسال از اون داستان میگذره. تو این‌ چهار سال من چی شدم؟ من امروز فهمیدم این دوستمون ریاضی خونده و از ریاضی رفته انیمیشن و بعد از اون تقریبا شش یا هفت ساله که توی فضای انیمیشن فعاله. من ادعامه که از دوازده سالگی دارم انیمیشن کار میکنم تقریبا همون شش، هفت سال. اومدم هنرستان انیمیشن ولی الان کجام دقیقا؟ میتونم بگم‌ من چی هستم؟ انیماتورم؟ کارگردانم؟ کانسپت ارتیستم؟ کاراکتر دیزاینرم؟ کامپوزیت میکنم؟ لی اوت میکنم؟ استورس برد میزنم؟ صدای گذاری انیمیشن میکنم اصلا؟ چی کار میکنم‌من؟ چی هستم. من به عنوان کسی که تنها داراییِ مادی با ارزشش هنر و انگیزه‌یِ ادامه دادنِ مسیرش انیمیشنه واقعا چی از انیمیشن میدونم؟ اینقدر این شاخه اون شاخه کردم، اینقدر هیچ راهِ مستقیمی رو نرفتم که الان نمیدونم بعد از این همه زمانی ک گذشته من چیکارم تو زندگی خودم!
شما شبیهِ من نباشید خب؟ یه مسیر رو پیدا کنید تویِ همون حرکت کنید. نوجوونی قشنگه خیلی قشنگه، تجربه های جالبیه میخوای خوشبگذرونی میخوای به امیال و آرزو های نوجوونیت بپردازی؟ باشه؛ ولی لطفا شبیهِ من نباشید. من قدرِ چیز هایی که داشتم رو ندونستم. قدر خانواده ای که تا تونست همراهیم کرد و زمانش رو، توانش رو، فرصت هاش رو برام گذاشت، قدرِ دوره‌یِ بکر ذهنیم، زمانی که هر چیزی به مغزم میگفتم میرفت ته ته تهش جا میگرفت و تا عمر داشتم یادم نمیرفت رو، قدرِ انگیزه‌یِ درونیم و توان جسمیم، قدرِ وارد دغدغه های بزرگ نشدن، قدر راهی که برام مشخص شده بود [چیزی که خیلی وقتا شما ها میگین نداریمش، نمیدونیم میخوایم چیکار کنیم] قدر هیچکدوم رو ندونستم. شبیه من نباشید.
نوجوونید، غم دارید، زیادی انرژی دارید، میخوای افسرده بشینی گوشه خونه، میخوای بزنی بیرون از خونه سه بعد از نصفه شب بیای؛ همش باشه فقط یه زمانی رو اختصاص بده به فکر کردن به اینکه چند سال دیگه، وقتی جای من نشسته بودی، توقعت از خودِ اون موقعت چیه؟ حرفامو گوش بدید.
من یکمم زیادی همیشه عجولم، فکر میکنم زمانم رفت تموم شد ولی واقعیت همینه. تو دوره ای که این گوشی رو امروز میخرم فردا یه بهترش میاد و دیگه گوشیم قدیمیه و دوسش ندارم، وقت برای تلف کردن نداریم، شبیه مامانا حرف میزنم؟ اره چون از اولش باید حرفاش رو جدی میگرفتم و راه رفته های میلیون ها ادم رو نمیرفتم. راه رفته ی من و مامانامونو نرید. زود بجنبید، ببنید اصلا چیکاره اید تو دنیا! چرا قراره ادامه بدید زندگیتونو؟ هوف همه رو گفتم.
هدایت شده از ؛کاتوره
نمیدونم این چه حسیه ولی موقعایی که تنهام و پیش مامانم نیستم یه حس آزاردهنده و رومخ و مضطربانه همراهمه و خیلی خیلی <<<<
کاش ذهنِ خلاقِ پردازش ایده‌ های داستانی خفن رو داشتم، ولی ندارم متاسفانه و امیدی هم ندارم از کلاسایِ داستان نویسی مدرسه نویسنده خارج بشم.
هدایت شده از سبز جاندار"
4.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مود مود:
https://eitaa.com/liimonad/1332 پیش هم بشینیم مکان رو منفجر میکنیم، مثلِ امروز😔😂😭
چند هفته ای هست که متن مینویسم، خطاب به شما و به واسطه‌یِ همین قرار شد هر جمعه این کارو تکرار کنم با خودم قرار گذاشتم، گفتم‌ جمعه ها عاشقانه تره، زیبا تره، اینکه یه روز باشه که من به اختصاصت حرف بزنم نه؟ هر چند که همه‌یِ روز های هفته متلعق به شماعه. چندین هفته از آخرین جمعه طور گذشت و من آخرِ همه‌یِ جمعه های گذشته، گوشی دست گرفتم، هر کاری کردم جز اینکه باهات حرف بزنم، با تنها کسی که میشنوه. میگفتم خب من که حرفی ندارم دارم؟ همون تکراریاست، زندگی سخته و من بدبخت و خستم و چرت و پرت؛ یه بار شده با غم‌نشینم حرف بزنم؟ یه بار شده بعدِ حال خوب تازه یادت نیفتم؟ خجالت میکشیدم حرف بزنم. نمیدونم شاید دلگیرت میکرد حرف زدن آدمی که عاشقی کردنش به حرفه و عملش چندان چیزی نشون نمیده. با این حال به اواسط هفته ‌که می رسیدم دلم پر از حرف بود، حرفایی که عینِ یه گره شده بود دور گلوم، داشت خفه ام میکرد. باید میگفتم! ولی نگفتم، از این دوری ای که افتاد، از این فاصله، دلیِ گیره، از این نا امیدی غصه دارم، بازم هم با هزار هزار شرمندگی من غصه دارم. این خطابه رو بنا بود دیشب بنویسم اما گرد روزمرگی بد جوری پلک های ادم رو سنگین میکنه فراموشی. عزیز ترین و زیبا ترین و محبوب ترین! تکرارِ سخن حرف رو کسل کننده میکنه اما انگار یه چیزی ته دلم میگه یاد اوری کن، یاد اوری کن که اگر ننویسی این حرفا پشت هم‌ نمیان و از زبونت نمیریزن بیرون. م ن‌ناتوانم در زدن حرف مستقیم، همیشه خجالت میکشم همیشه! جانِ دل! دلم نمیخواد شبیه ادم هایی بشم که میگن چون‌ نمیخوان بقیه بگن‌ نگفتن، نیستم اونطوری خودت میدونی که منِ بیچاره، راهی جز نوشتن ندارم. برای بار هزار و چندم بینِ هیاهویِ زندگی ای که سیاهی همه‌یِ ابعادش رو گرفته من‌گم شدم، بازم راهم رو پیدا نمیکنم، قدِ همه‌یِ ادم های اینجا بلنده من پیدات نمیکنم که دستتو بگیرم. نمیدونم چرا هر بار گم میشم و وقتی گم میشم تازه یادم میاد که تنهایی نمیتونم بگردم خونه. اتفاقاتِ این روز ها باعث میشه از خودم از هدفم از شما از همه چیز خجالت بکشم از اینکه راهی رو انتخاب کردم که شاید توانش رو نداشتم، من خیلی ضعیف تر از تصوراتم بودم، نمیدونم اصلا این ادامه دادن با روحِ نا امید من به سکون میرسه یا نه ولی میدونم، تنها انگیزه ام برای ادامه دادن شمایی، برای اینکه گاهی بر میگردم به خودم میگم اگر ایرادی هم هست، اگر اصلا یک چیزی در من کمه یا یک چیزی زیاده میتونم درستش کنم و از درون من چیزی برایِ سرزنش کردن ندارم، چیزی که از ابتدا بوده و درسا شدنی نیست. دلیل این خود باوری شمایی ولی دلیل اون خود انکاری رو پیدا نمیکنم، خسته شدم از گشتن، از اینکه گاهی دور و برم رو نگاه میکنم میبینم من واقعا همه‌یِ همه‌یِ همه جاها رو گشتم، پیدا نمیکنم که چه چیزی از من کم شده و به سببش همه‌یِ معادلاتِ زندگیم بهم خورده. من بی معرفت نیستم باور کن! تمامِ قاصدک هایِ شما رو این چند هفته دیدمشون، بهم سلام کردن و من عطر شما رو با اومدنشون تا تهِ وجودم نفس کشیدم. من دیدمت تویِ تک تک روز هایی که روزمرگی سعی میکرد فکرت رو بگیره، باور میکنی؟ بخدا که اگر دستم رو صفت تر از همیشه نگیری تا ابد وسط این جمعیت میشینم برای مقصدی که بهش نرسیدم گریه میکنم.
هدایت شده از دُژَم.
تو برای من آدمِ "اندوه بزرگی‌ست چه باشی چه نباشی" هستی.
یاس‌ها‌سبز‌خواهند‌شد ؛
گو با تو چه کنم؟
داداشم میگه فواد اگر بخوام باید برم جنوب. چرا که نه میام جنوب، یه فوآد برمیدارم، دیگه تکونم نمیخورم.