هدایت شده از طهران.
باطری اجتماعیم به معنای واقعی ته کشیده ،
واسه زمزمه کردن یک کلمه هم باید از ته وجودم تلاش کنم ،
سردرد مهمون سرزدهای شده که چند روزیِ توی سرم جا خوش کرده ،
ارتباط پیوسته خستم میکنه ، و همچنین حرف زدنای پشت سر هم ،
دلم میخواد از جمعیت فرار کنم و یه پتو بکشم رو سرم و ادامه حیاتم رو تو غار خودم بگذرونم.
یه برنامهیِ سنگین برای تولید یه کار سنگین تو ذهنمه، فقط خدا کنه که همه چیز اونجوری ک من تو ذهنم چیدم پیش بره.
وانتیِ میوه وایساده تو خیابونمون و از بلندگوش همچین اصواتی خارج میشه:
ها؟ الو، علیرضا؟ با منی؟
کوچهیِ جلوِ شرکتمون خیلی خوشگله[مبینا میگه] من که ندیدم نهایتا ده متر اومدم توش، ولی تو همین ده مترش واقعا قشنگه.