اولین اسکچ بوکم، همونی که توش پر از نقاشیاییه که برای بقیه کشیدم، تموم شده و حالا میخوام از این فیلما ازش بگیرم که تک تک صفحه ها رو نشون میده، براش ذوق دارم.
یادتونه پارسال از یه آقایی میگفتم که هر روز صبح موقعِ رفتن به مدرسه تو مسیر میدیدمش؟ امسال اولش فکر کردم که نیست کلا دیگه نمیاد. ولی بعدش فهمیدم ساعت سرکار رفتنش انگاری اومده جلو تر و برای همین زودتر راه میفته، اون جایی دیگه نمیبینمش، یکم عقب تر میبینمش، خوشحالم :)
آقاهه منو نمیبینه من دیگه کاملا آقاهه رو میشناسم، حس جالبی داره برام.
فلورا که اینجا نیست ولی از همین تریبون میخوام بگم که خیلی بهش حسودیم میشه. من حسودم، برای بارِ نمیدونم چندم. ولی وقتایی که به فلورا حسودی میکنم اصلا خیلی عجیبه، حسودی های بقیه مواقع منجر به حرکت و انگیزه میشه این یکی رسما منجر به افسردگی شدید تر. ممنونم از زندگی.