این روزا به نسبت دیگران من خیلی کمتر تحت فشارم ولی خب هستم. یه مدت زیادی نیومدم هیلی حرف بزنم، هم به خاطر زمانی که نبود، هم حرفی نبود و هم احساس میکردم دیگه باید کمتر بگم، کمتر تعریف کنم، کمتر اینجا بروز پیدا کنم. نمیدونم چرا چون شاید خیلی دلم میخواست اینجا از حالت چنل دیلی خارج بشه، و چیزایِ قشنگ توش بمونه. اما با این حال یه وقتایی باز حس میکنم باید بیام و اینجا حرف بزنم، خودم رو تخلیه کنم و نمیدونم چرا. ببخشید که اگر شما اینجایید و شاید یه جورایی مجبورید به خوندنِ حرفای ناشی از فشار های عصبی من. ببخشید که خیلی وقتا انرژی منفی بهتون میدم و ببخشید که چنلم از اون چنل خوشگلا نیست. ممنونم که اینجایین خیلیاتون، و کنارمین : )
بغل*
احساس میکنم هر چی بیشتر از هیجده سالگیم میگذره، بیشتر پیر میشم، بیشتر کارایی دارم که عقب افتادن و بیشتر و بیشتر.
از اینکه زندگیم تویِ این سنِ بِکر به چیزی به اسم کنکور گره خورده واقعا در عذابم. نه از تلاش براش، از عذاب وجدان ناشی از تلاش نکردن. کاش میتونستم به یه وسیله دیگه ای جز کنکور برم دانشگاه.
ولی خب برنمیگرده، پس ما فعلا ادامش میدیم. شاید یکم امیدوارانه برایِ رسیدن به آرزوها.
بیاید برایِ هم دعا کنید. یه دعایِ هرچند کوچیک. برای رسیدن به آرزو ها.
امشب، شب میلاده.
شیش فروردین هم هست.
برای همدیگه آرزوهای خوب بکنید.