دراز کشیدم تویِ جام، برعکس. سه ساعت تا اذان صبحی مونده که بعدش میخوام بیدار بمونم و درس بخونم. درسی که توش یه چیزایی گفته که هرچی میخونم نمیفهمم. مثلا این یه جملشه: در زبان فارسی بیگانه در مقابل کلمه خودی تعریف میشه ولی انسان ها گاهی میتونن ازخودشون بیگانه باشن.
هوا گرما و کولر خاموش، چشمام خستس و فقط به پاس شدن امتحان فردا فکر میکنم که حالا شاید آنچنان تاثیری هم تویِ کنکور نداشته باشه. میخوام بخوابم ولی نمیدونم چی تو دلم وول میخوره که بیام اینجا شرحِ حال بنویسم و ازش فرار کنم. به خط چشمم فکر میکنم که نتونستم ازش عکس بگیرم، به اینکه سر سفره گریه کردم، به اینکه امروز چقدر زشت گذشت، به اینکه دوباره چند روز آینده فاطمه رو میبینم یا نه، به اینکه این وسط آینده ایران چی میشه؟ به اینکه چطوری میتونم همه رو بپیچونم و برم تویِ یه خونه تک نفره جنگلی زندگی کنم. و یه عالمه چرت و پرت دیگه. افکارم مثل یه توده بزرگ کاموا بهم پیچ خورده. هیچکدوم از نخ هاهم ربطی بهَم ندارن فقط، فضای جمجمهم رو اشغال کردن لعنتیها.
من کلا هیچوقت ششماه اول سال به جز فروردین رو دوست نداشتم. هر سال برام یه احساسِ بدِ خاص داره. یه چیزی که وقتی بوی تابستون تو خیابونا میپیچه اونم همراهش میاد. دوستش ندارم ولی خب خاطراتش رو شاید یکم.