این روزا اتفاقات توییتر رو که میبینم، اینکه به دختر چادریا بابت زنِ چادری بودنشون زندگی کردنشون و آزادیشون در انتخاب تفکر فوش و فضیحت میفرستن یاد یکی میفتم که خیلی وقت پیشا بهم گفت، مگه مذهبیام میتونن هنرمند باشن؟ بعد اینا دَم از آزادی و اوپن مایند بودن میزنن. به هرکی بگی والا خندش میگیره.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
یادگاری از اولین شبِ مجلس تو، دهه سوم سال هزار و چهارصد و چهل و شیش؛ قوربون جای روضت.
خیلی دلم میخواد بدونم کِی به بعضیا که حتی هیچ نسبت نزدیک خانوادگی هم باهام ندارند، اجازه دادم دربارم صحبت کنن. عزیزم همینکه هنوز بهت سلام میکنم خیلی گام بزرگی برای حفظ احترامت بوده. نشکنش.
دلم میخواد این این روزها، دقیقا همین روزایی که از گرما رُسِّ تن آدم کشیده میشه، از خستگی آخر شب سرجام بیهوش بشم. این خستگی جسمی بعد از کُلی مفید بودن رو میخوام که تا یه مدت از خستگی یک بُعد عمیق تری از خودم دورم کنه. اون تو، دقیقا اونجایی که باید دستمو از قفسه سینم تا ارنج ببرم تو، یه چیزی خستهس. خیلی خسته.