یاسهاسبزخواهندشد ؛
جوری که دانشگاه شروع و جوری که تموم شد.
ساختمون دانشکده خودمون نداشت از اینا، وگرنه عکس اونو میذاشتم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
فوکوس رو پیتزا. اینم به نیابت از کُلِ هفته آخر دانشگاه. هفته خوب و غمناکی بود.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
دیروز تقریبا ما برقهای دانشگاه رو خاموش کردیم و اومدیم بیرون. ما آخرین نفراتی بودیم که امسال دانشگاه رو دیدن. خیلی حس عجیبی بود. من از اول سال با اینکه دانشگاهمون اینقدر خلوته، مشکل داشتم. یکشنبه و دوشنبه ها رو دوست داشتم چون شلوغترین حالت دانشگاه رو میدیدم. و دیروز واقعا انگار جز ما هیچکس نبود، حتی کارکنان دانشگاه هم ساعت سه رفته بودن خونه، فقط ما بودیم و استاد. علیرغم غمگین بودن، فضای جالبی بود. اونجایی که توی استراحت بین کلاس رفتیم حیاط کنار شهدا و بلند بلند خندیدیم و حرف زدیم واقعا فهمیدم تنهای تنهاییم و کل دانشگاه دستِ خودمونه. قرار گذاشتیم برای اینکه روز ژوژمان فوتبال بازی کنیم. و یه خوردههم از احساساتِ آخر سالی حرف زدیم.
همیشه از یه بازه زمانی تا یه بازه زمانی دیگهای که شخصیتم تغییر میکرد میگفتم چقدر زمانِ رشد کردنم داره کوتاه و کوتاه تر میشه. یعنی انگار تویِ یک سال به اندازه سه سال بزرگ میشدم. هر چی میام جلو تر این بازه کوتاه تر میشه. فکر کنم گفتم چند شب پیش که احساس میکنم توی همین نُه ماه فقط، صدسال بزرگتر یا پیرتر شدم.
این چند ماه برای من پر از تجربه بود، تجربههایی که سال پیش این موقع وقتی بهشون فکر میکردم، یا برام محال و دور از واقع بودن، یا سیاه و تاریک و غمانگیز. ولی دانشگاه برعکس تصور من رنگی رنگی بود و حالا اون تجربههایِ محال برای من تبدیل به روزمرگی شدن. باید بابتش شکر کنم؟ قطعا.
دیروز به عنوان روز آخر دانشگاه، پر جنب و جوش، صمیمی و رنگی تموم شد. اون مکالمهیِ آخرِ مسیر با شفیعی (زهرا شفیعی) و یک چیز دیگهایهم از دیروز خیلی بهم چسبید. من دیروز خسته رسیدم خونه، ولی غمگین نه. نذاشت آخرین روز دانشگاه شبیه تصورِ تاریکِ من جلو بره، نشون که آره، واقعا حواسش بهم هست. دوست دارم خدا، برای همه چیز.
کاش اگر آشنای حضوری هستین و اینجا رو پیدا میکنید اصلا عضو نشید. اصلا خودتون نیاید که من مجبور بشم ریموتون کنم. اگر بشناسمتون و بدونم شمایین ریمو میکنم، کاش نیاید که من بعدش عذاب وجدان ریمو کردنتون رو نداشته باشم.