کانال داری یه تابع (؟) نماییه اکثر اوقات. کلا با فراز و فرود زیادی همراهه. تا رشد کنه پدرت در میاد، بعد یه مدت خیلی خوب رشد میکنه، خوشحالی، کلی رفیق خوب داری توی مجازی، کلی چنل نویس هستن که حمایتت میکنن. بعد دوباره یه مدت انگار از اذهان همه محو میشی، وجود نداری، رفیقات میرن، نمیتونی ارتباط بگیری، یه عالمه آدم لف میدن، تا این دوره بگذره دوباره رشد کنی و دوباره و دوباره هی تکرار میشه. کار اعصاب خورد کنیه حقیقتا. قسمتهای خوبش باعث میشه خوشحال باشی ولی سطحی و موقت. کانال داری رو جدی نگیرید، بقیه زندگیتون جدی تر و مهم تره.
هدایت شده از MoWji 🌊
حالا من گفتم دلم برا دانشگاه تنگ شده، ولی الان که تاریخ امتحانا مشخص شد میخوام بشینم گریه کنم.
امشب واقعا خوشگلم بچههاجون. یعنی واقعا این وسط نمیدونم دلم برای کی باید بسوزه...
یاسهاسبزخواهندشد ؛
ما هیئت داریم ده روز دهه سوم رو.
شروع مراسم بعد از اذان مغربه. اگر سمت بزرگراه شهید محلاتی و منطقه چهارده زندگی میکنید خوشحال میشم ببینمتون. آدرس دقیق تر هم: بزرگراهِ شهید محلاتی، خیابان مخبر جنوبی (عارف)، کوچه فروردین، پلاک 6، بیت الحسین :).
هیئت خودمون رو دوست دارم واقعا، ولی شب آخر هیئت هنر رو دوست داشتم باشم. شاید سالهای آینده.
حالا بعد از این همه حرف، ساعتِ دو نصفه شبِ بیست و شش تیر، فکر میکنم که کاش کمتر بروز داده بودم خودم رو. همه جا، بین آدمایِ حضوری بینِ آدمها مجازی. ابراز کردن برای من توقع ساخت، و فراموش شدن بعد از ابراز دردناکترین قسمتش بود. بعد از هر بار حرف زدن، منتظر بودم که یه آدمی بیاد دستش رو بذاره رو سرم، بگه عِب نداره ولی انگار ادمها فقط میخوان بدونن تویِ مغزِ تو چی میگذره، کنجکاویشون که برطرف بشه، بعدش براشون بی اهمیت میشی. حتی اگر تو غصهها غلت بزنیهم مهم نیست. حالا فکر میکنم که تو ذهن آدمها چه شکلی شدم؟ یه دخترِ سبکِ کودکِ نچسب و ناجالبی که رویِ احساساتش کنترل نداره؟ نمیتونم بگم نظر آدمها مهم نیست، ما داریم باهم زندگی میکنیم و این فکری که منتهیالیهِ سرم راه میره باعث میشه بخوام از زندگی همه گُم بشم. چرا من رو اشتباه شناختید؟ من فکر کردم اینقدر امن هستید که بخواید اینهمه من رو بشناسید، ولی نیستید انگار. با این اوصاف پس، شاید دلم میخواست که برگردم عقب و دیگه هیچوقت درباره خودم حرف نزنم. برگردم عقب و فکر نکنم که آدمها دلشون برام میسوزه، تو تیم منن، بلکه فقط قضاوتم میکنن. امسال، بیشترین تعداد "کاش برمیگشتم عقب" رو داشتم. انگار هر ثانیهش رو اشتباه کردم. انگار هر یه قدمی که برداشتم، غلط برداشتم، کاش برمیگشتم عقب.
ولی میدونی میگم کاش اون جایگاهی که من به آدمها میدادم در زندگیم رو، یکبار پس میگرفتم. کاش همیشه احساس زباله بودن نمیکردم. کاش.
به قول یکی از بچهها انگار وقتی غول غم آدم رو بغل میکنه، همه بدبختیهاش یادش میاد.