امشب واقعا خوشگلم بچههاجون. یعنی واقعا این وسط نمیدونم دلم برای کی باید بسوزه...
یاسهاسبزخواهندشد ؛
ما هیئت داریم ده روز دهه سوم رو.
شروع مراسم بعد از اذان مغربه. اگر سمت بزرگراه شهید محلاتی و منطقه چهارده زندگی میکنید خوشحال میشم ببینمتون. آدرس دقیق تر هم: بزرگراهِ شهید محلاتی، خیابان مخبر جنوبی (عارف)، کوچه فروردین، پلاک 6، بیت الحسین :).
هیئت خودمون رو دوست دارم واقعا، ولی شب آخر هیئت هنر رو دوست داشتم باشم. شاید سالهای آینده.
حالا بعد از این همه حرف، ساعتِ دو نصفه شبِ بیست و شش تیر، فکر میکنم که کاش کمتر بروز داده بودم خودم رو. همه جا، بین آدمایِ حضوری بینِ آدمها مجازی. ابراز کردن برای من توقع ساخت، و فراموش شدن بعد از ابراز دردناکترین قسمتش بود. بعد از هر بار حرف زدن، منتظر بودم که یه آدمی بیاد دستش رو بذاره رو سرم، بگه عِب نداره ولی انگار ادمها فقط میخوان بدونن تویِ مغزِ تو چی میگذره، کنجکاویشون که برطرف بشه، بعدش براشون بی اهمیت میشی. حتی اگر تو غصهها غلت بزنیهم مهم نیست. حالا فکر میکنم که تو ذهن آدمها چه شکلی شدم؟ یه دخترِ سبکِ کودکِ نچسب و ناجالبی که رویِ احساساتش کنترل نداره؟ نمیتونم بگم نظر آدمها مهم نیست، ما داریم باهم زندگی میکنیم و این فکری که منتهیالیهِ سرم راه میره باعث میشه بخوام از زندگی همه گُم بشم. چرا من رو اشتباه شناختید؟ من فکر کردم اینقدر امن هستید که بخواید اینهمه من رو بشناسید، ولی نیستید انگار. با این اوصاف پس، شاید دلم میخواست که برگردم عقب و دیگه هیچوقت درباره خودم حرف نزنم. برگردم عقب و فکر نکنم که آدمها دلشون برام میسوزه، تو تیم منن، بلکه فقط قضاوتم میکنن. امسال، بیشترین تعداد "کاش برمیگشتم عقب" رو داشتم. انگار هر ثانیهش رو اشتباه کردم. انگار هر یه قدمی که برداشتم، غلط برداشتم، کاش برمیگشتم عقب.
ولی میدونی میگم کاش اون جایگاهی که من به آدمها میدادم در زندگیم رو، یکبار پس میگرفتم. کاش همیشه احساس زباله بودن نمیکردم. کاش.
به قول یکی از بچهها انگار وقتی غول غم آدم رو بغل میکنه، همه بدبختیهاش یادش میاد.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
نفری یک صلوات برای کنکوری های امروز.
امیدوارم خدا در جایی قرارتون بده که هم بتونید پیشرفت کنید هم اثر گذار باشید، فوت :)))