چقدر نصفِ شبها حالم خوبه، وای کاش روزها اینطوری بود. تابستونِ لعنتی.
صدای اذان میومد، آرامش میداد بهم. داشتم چراغهای بالا رو خاموش میکردم، چشمم خورد و از تویِ پنجره شهرِ خاموشی که تک و توک بعضی خونههاش نور میده رو نگاه کردم. و همچنان صدای اذان میومد و بین اون ساختمون ها میچرخید و انگار به همه میگفت یکی منتظرتونه. دونه دونه پله ها رو اومدم پایین و تویِ هر پله به یه موضوع متفاوت فکر کردم. به ایدهها و رویاهایِ بزرگم که فقط نصفه شبها حوصلهشون دارم. به پرده دوم که از مرگ نجاتش دادم. یه پرده سوم که دستِ آقای فرمانبره و از شدت خوب بودن حسادتم رو شعلهور میکنه. به همصحبتی این چند روز با عسل. به اینکه چقدر کار دارم برای انجام دادن و به همه چیز. در رو باز کردم. کولر بویِ بارون آورده تو خونه. نمیدونم فکر نمیکنم بارون اومده باشه احتمالا بویِ پوشالهایِ خیسه ولی هرچی که هست، تا مغز سرم رفت و انگار خستگیهام رو دستهبندی کرد گذاشت تویِ کشوهای مربوطه تا وقتی بهشون رسیدگی بشه. چراغ اتاق روشن بود، کسی از کاری که اینهمه وقت براش تلاش کردم استقبال نکرد، بیشتر معتقد بودن که شب زود خوابیدن از همهچیز مهمتره. رفتم که مسواک بزنم، آینه دسشویی خوشگل نشونم میداد ولی زیر چشمام گود افتاده بود، این رو امشب نفهمیدم چند شبه که دیدمش. ولی هنوزم خوشگلم. دیگه داره بیستسالم میشه، شاید بعد از این بیفتم تویِ چرخه پیری پس تا قبل از بیستسالگی خودم رو تمام و کمال دوست خواهمداشت. تو آینه نگاه انداختم و به این فکر کردم که تا قبل از اینکه تو و فکرهای مرتبط بهت وجود داشته باشن آیا موهایِ من تا این اندازه فِر بود؟ نمیدونم. یه دونه محکم زدم تو پیشونیم که حتی این متنهم بهت ربط دادم. حالا اما خیلی خستهم. دارم فکر میکنم که فردا صبح که بیدار بشم دوباره باید به ژوژمانهام فکر کنم و دیگه خبری از این انگیزههایِ بزرگ نصف شبی نیست. اما دوست دارم بنویسم که من و رویاهام برای چند دقیقه توی ساعت سه و چهل و پنجدقیقهیِ صبح روزِ ششم مرداد، همدیگه رو در آغوش گرفتیم و قول دیدار در آینده رو بِهَم دادیم. شاید من ندونم دارم چیکار میکنم اما قلبم داره تویِ مسیر درستی حرکت میکنه و من این رو گاهی میفهمم. گاهی که واقعا تنهام، و خودمم و خوشحالم و صدایِ اذان میاد.
پاستلهام رو دادم ریحانه. وسایل هنریم به جونم بستهس ولی این یکی رو، وقتی پسزمینه پستهای تقدیمیش میبینم، یا دیروز که دیدم کار ببرِ نارنجیشو تموم کرده واقعا ذوق میکنم.
دوست داشتم الان تو خونهیِ خودم باشم. با دیوارهای پستهای کمرنگ، فرشِ قرمز و یکعالمه گلدون گوشه خونه، که از پنجره بلند پذیرایی بهشون نور میخوره. و بعد خیلی غیرمنتظره یکی کلید بندازه و از در بیاد تو. یه جعبه شیرینی دستش باشه، که وقتی بازش میکنی بویِ کاکائو پخش بشه. از این کیک کاکائویی خیسها که من دوست دارم. جعبه شیرینی رو بده دستم و همینطوری بی دلیل بگه:« بر گیسویت ایجان، کمتر زن شانه؛ چون در چین و شکنش دارد، دلِ من کاشانه».
یاسهاسبزخواهندشد ؛
دوست داشتم الان تو خونهیِ خودم باشم. با دیوارهای پستهای کمرنگ، فرشِ قرمز و یکعالمه گلدون گوشه خون
و اون ادم، من باشم🙏🏻✨🎀
میدونی که اهل شعر و اینام هستم🙏🏻
من درحال بیدلیل تبریک گفتنِ تولدِ رندوم ترین آدم دانشگاه به ریحانه.
ولی هرچی فکر میکنم تو دانشگاه ما بچههایِ فنی و انسانی خوشبخت ترینن. فکر کن بعدها تعریف میکنن که ما داشتیم یه جایی مهندسی میخوندیم که مثلا رامبد جوان دعوت میکردن، یا تویِ راهرو نمایشنامهخوانی داشتن، تاتر داشتن، ژوژمان داشتن..
یاسهاسبزخواهندشد ؛
ولی هرچی فکر میکنم تو دانشگاه ما بچههایِ فنی و انسانی خوشبخت ترینن. فکر کن بعدها تعریف میکنن که ما
ولی از یه سمت دیگه اصلا برای بچههای هنری خوب نیست. دانشگاه ما فضای هنری و رنگی رنگی رشتههایِ هنری رو کم داره. شاید دلیل بزرگش این باشه که به همه رشتههایِ اونجا، صرفا به چشم رسانه نگاه میشه درحالی هر رسانهای ملزومات و روحیات خودش رو میخواد. و شاید دلیل دیگش اینه که بچههای فنی خیلی از بچههای هنری بیشترن و فضای غالب دانشگاه اونسمتیه.