حس میکنم گاهی دلم میخواد بعضی گاردهارو بشکنم، تو بعضی فضاها باز تر عمل کنم و.. اما خودم از دور اون آدمی هستم که پر از گارد و موافقِ وجودشه ولی در حقیقت اینطور نیستم. شاید متوجه نشید چی میگم ولی دقیقا همین.
حالا غصه نخور هادی. ماهم دوستهای خودمونرو پیدا کردیم و میکنیم. مهمه که اونهایی که میخواستیم دوستمون نشدن؟ نه. تو فکر میکنی همه این آدمها دوتا چپتر که برن بالاتر از زندگیشون، تو رو یادشونه؟
گاهی فکر میکنم که مگه چند نفر آدم وجود دارن که شنیدنِ همه اتفاقاتِ ریز و درشت زندگی من براشون جذاب باشه؟ اگر اینطوریه که تعداد این آدمها کمه، پس من چرا دوست دارم دربارش با کُلِ شهر حرف بزنم؟ اینطوری نمیتونم. بابا من هنوز هیجانِ کشفیاتِ بزرگم رو دارم. حداقل باید پنجاه و سه نفر دیگه رو مطلع کنم.
از دیروز تاحالا سه چهارتا پله اعتماد به نفسم اومده بالا. شاید بخاطر اینه که فهمیدم توهم شبیه من یه آدم معمولی هستی و نه اون بُتی که من ساختم ازت تو ذهنم. حالا کمتر دربارهِ کافی نبودنِ خودم فکر میکنم و کلا کمتر فکر میکنم. عُمرِ این فکر نکردن تا اینجا فقط یه روز بوده ولی همین یه روز بهم اندازه همه این چندماه آرامش داده. نتیجه اینکه بیاید فکر نکنیم، یا به چیزهای خوب فکر کنیم که نتیجههای خوب دارن.